رژیم بعثی عراق که صاحبخانه و نزدیکترین حامی ترورهای منافقین بود، پس از ترور سپهبد علی صیاد شیرازی در تهران، توسط ژنرال حبوش رئیس استخبارات عراق موفقیت در این اقدام تروریستی سازمان مجاهدین را به مسعود رجوی سرکرده این سازمان تبریک گفت.
دو سه روز قبل از عملیات مرصاد - یا چهار پنج روز قبل از آن- وقتى که قطعنامه پذیرفته شد، دشمن (عراقىها) سوءاستفاده کرد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شوراى امنیت. جمهورى اسلامى تازه داشت قطعنامه را مىپذیرفت که عراقیها سوءاستفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگى نداریم، از 14 محور در غرب کشور، هجوم آوردند.
این عملیات، خیلى وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توى خانه بودم، یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعتبه جلو مىآید. همین جورى سرش را انداخته پایین مىآید.
من گفتم: کدام دشمن؟! کدام دشمن است که تنها از یک محور حمله کرده؟ گفتند: نمىدانیم. همین جور دارد جلو مىآید. گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. به کرمانشاه که رسیدیم، دیدیم محشرى بر پاست. مردم از شدت وحشت ریختهاند بیرون شهر. جاده کرمانشاه - بیستون که حالت بلواری دارد. پر از آدم، یعنى اصلا هیچ کس نمىتوانست حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم و رفتیم تا ساعت 1:30 شب رسیدیم.
در طول مسیر دنبال این بودیم، این دشمنى که حمله کرده کیست؟ ساعت 1:30 شب پاسدارى سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: «من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توى شهر -تازه فهمیدیم منافقین هستند- شهر را گرفتند، آمدند پادگان ارتش را (که در آن زمان نیروهای ارتش آنجا مستقر نبودند و همه توى جبههها بودند، فقط چند نفری باقی مانده بودند) گرفتند. فرمانده -که یک سرهنگ بود- حرفشان را گوش نمىکرد.
همان جا اعدامش کردند. مىخواستند بیایند به طرف کرمانشاه، که توى مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلامآباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چى داشتند، ریختند توى جاده. پس اولین کسى که جلوى آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به آقاى شمخانى -که الان (در زمان سخنرانی) وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتى در ستاد کل بود- گفتم: ما که الان کسى را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهایمان در جبهه ماندهاند.
اینجا کسى را نداریم؛ هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من مىروم توجیهشان مىکنم. (از زمین که کسى را نداریم.) با خلبانان حمله مىکنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز زده و گفته: من شمخانى هستم. فرمانده هوانیروز مىگوید: من به آقاى شمخانى ارادت دارم، ولى از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانى باشد، منافق نباشد؟
تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبانها را مىشناختم، چون با اکثر آنها خیلى به ماموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. اسمش انصارى بود. گفتم: صداى مرا مىشناسى؟ تا صداى ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسى کرد. شناخت. گفتم: ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم.
صبح، همه خلبانها توى پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلىکوپتر جنگى کبرى، یک 214 آماده بشوند و با من بیایند، برای شناسایی. بقیه هم آماده باشند به محض اینکه اعلام کردیم، بیایند.
خودم در هلىکوپتر 214 جلو نشستم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همینطور از روى جاده مىرفتیم نگاه مىکردیم، مردم سرگردان را مىدیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چال زبر که الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد». به خلبانها گفتم: دور بزنید، بروید از توى دشت.
یعنى از کنار برویم؛ از سمت دشت که رفتیم معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشى داشتم. مىتوانستم صحبت کنم؛ به خلبان گفتم: اینها را مىبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهاى دوتا کبرىها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودىاند. اینهارا بزنیم ؟! البته که منافقین ایرانى بودند ظاهرا مثل خودىها بودند و من هر چه سعى داشتم به آنها بفهمانم که اینها منافقند.
گفتند: نه! خودى را بزنیم؟ براى ما مسئله دارد... آخر عصبانى شدم، گفتم –هلیکوپتر- بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا 500 مترى ستون زرهى نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، بادگیر پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توى هلىکوپتر. عصبانى بودم، ناراحت که چه طور به اینها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحتبزنى؛ مسئولیتبا من است. گفت: به خدا من مىترسم؛ من اگر بزنم؛ اینها خودىاند...
منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 مترىکه به زمین خورد، دلیلى آمد که اینها خودى نیستند. گفتم: دیدى خودىها را؟
خلبانها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهى گفتند: به على قسم الان حسابش را مىرسیم.
سوار هلىکوپتر شدند و رفتند. اولین راکتى که زد -کار خدا بود- خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان مىرفتبالا. هلیکوپترها هرچه منافقین رامىزدند، از طرف دیگری، جایشان سبز مىشدند، باز مىآمدند. به هلىکوپتر کبرى گفتم: بچهها! شما بزنید تا ما راه دیگری پیدا کنیم. چون فقط کافى نبود که از هوا بزنیم، باید کسى را از زمین گیر مىآوردیم.
بعد از 24 ساعتبا لطف خداوند، دیدیم که بعضى از آنها فرارى مىشدند توى شیارهاى ارتفاعات، که راه نداشت، هرچه انتظار مىکشیدیم، نمىآمدند. مىرفتیم دنبالشان، مىدیدیم مردهاند. همه سیانور خوردهاند و خودشان را کشتهاند.
باز دو تا هلىکوپتر کبرى و یک هلىکوپتر 214 فراهم کردیم و رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلامآباد که رد مىشدم، جاده را نگاه مىکردم که ببینم منافقین چگونه رفتوآمد مىکنند. دیدیم یک وانت با سرعت دارد مىرود. تا آمدم بجنبم، دیدم هلىکوپتر رفته بالاى سرش، مثل اینکه مىخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو. اگر بروى جلو، مىزنندت.»
یک دفعه هلىکوپتر را زدند، دیدم هلىکوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظى مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینکه دود از کله ما بلند شد. آن خلبانها شهید شدند. به خلبانها گفتم از کنار وارد میشویم.
فردا صبح ساعت 8 بود که من توى طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهى هوانیروز گفت: دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانى که دیروز گفتى شهید شدند. گفتم: چى؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش مىگیرد ولى ما زندهایم.
دوتایى از دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. نه اسلحهاى داشتیم نه وسیله دیگری برای دفاع. خدایا! شهادتین را مىگفتیم. -کار خدا بود- یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دوتا کبرى اصلا چه جورى شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن منافقین و آنها هم پا به فرار گذاشتند. آنها از سویی فرار میکردند و ما از سویی. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایى که بهنظرمان رسید، منافقین آنجا نیستند، رفتیم. به روستا که رسیدیم، خیالمان راحتشد که دیگر نجات پیدا کردیم.
تا رفتیم توى روستا، مردم دور ما را گرفتند و فریاد زدند: منافقین! منافقین! گفتیم: ما خودى هستیم، ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانى پوشیدید. و شروع کردند به کتک زدن ما. یکى از برادرهاى سپاه آنجا پیدا شده و گفته: شما کى را دارید مىزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: اینها خلباناند. شروع کردند روبوسى و یک پذیرایى گرم. صبح هم هلىکوپتر کبرى آمده بود و آنها را برده بود.
منبع: www.al-shia.com