متن زیر بخشی از سخنرانی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی است که چند ماه پیش از شهادت ایراد کرده است.

 رژیم بعثی عراق که صاحبخانه و نزدیک‌ترین حامی ترورهای منافقین بود، پس از ترور سپهبد علی صیاد شیرازی در تهران، توسط ژنرال حبوش رئیس استخبارات عراق موفقیت در این اقدام تروریستی سازمان مجاهدین را به مسعود رجوی سرکرده این سازمان تبریک گفت.

دو سه روز قبل از عملیات مرصاد - یا چهار پنج روز قبل از آن- وقتى که قطعنامه پذیرفته شد، دشمن (عراقى‏ها) سوءاستفاده کرد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شوراى امنیت. جمهورى اسلامى تازه داشت قطعنامه را مى‏پذیرفت که عراقی‌ها سوءاستفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگى نداریم، از 14 محور در غرب کشور، هجوم آوردند.

 این عملیات، خیلى وحشتناک بود! دل‌هایمان را غم فراگرفت  امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توى خانه بودم، یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت‏به جلو مى‏آید. همین جورى سرش را انداخته پایین مى‏آید.

من گفتم: کدام دشمن؟! کدام دشمن است که تنها از یک محور حمله کرده؟ گفتند: نمى‏دانیم. همین جور دارد جلو مى‏آید. گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. به کرمانشاه که رسیدیم، دیدیم محشرى بر پاست. مردم از شدت وحشت ریخته‌اند بیرون شهر. جاده کرمانشاه - بیستون که حالت‏ بلواری دارد. پر از آدم، یعنى اصلا هیچ کس نمى‏توانست حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم و رفتیم تا ساعت 1:30 شب رسیدیم.

در طول مسیر دنبال این بودیم، این دشمنى که حمله کرده کیست؟ ساعت 1:30 شب پاسدارى سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: «من اسلام‏آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توى شهر -تازه فهمیدیم منافقین هستند- شهر را گرفتند، آمدند پادگان ارتش را (که در آن زمان نیروهای ارتش آنجا مستقر نبودند و همه توى جبهه‌ها بودند، فقط چند نفری باقی مانده بودند) گرفتند.  فرمانده -که یک سرهنگ بود- حرفشان را گوش نمى‏کرد.

همان جا اعدامش کردند. مى‏خواستند بیایند به طرف کرمانشاه، که توى مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام‏آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چى داشتند، ریختند توى جاده. پس اولین کسى که جلوى آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به آقاى شمخانى -که الان (در زمان سخنرانی) وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتى در ستاد کل بود- گفتم: ما که الان کسى را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهایمان در جبهه مانده‏اند.

اینجا کسى را نداریم؛ هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبان‌ها ساعت 5 صبح آماده شوند، من مى‏روم توجیه‏شان مى‏کنم. (از زمین که کسى را نداریم.) با خلبانان حمله مى‏کنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز زده و گفته: من شمخانى هستم. فرمانده هوانیروز مى‏گوید: من به آقاى شمخانى ارادت دارم، ولى از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانى باشد، منافق نباشد؟

 تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبان‌ها را مى‏شناختم، چون با اکثر آنها خیلى به ماموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. اسمش انصارى بود. گفتم: صداى مرا مى‏شناسى؟ تا صداى ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسى کرد. شناخت. گفتم: ساعت 5 صبح خلبان‌ها آماده باشند تا من توجیه‏شان کنم.

  صبح، همه خلبان‌ها توى پناهگاه آماده بودند، توجیه‏شان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلى‏کوپتر جنگى کبرى، یک 214 آماده بشوند و با من بیایند، برای شناسایی.  بقیه هم آماده باشند به محض اینکه اعلام کردیم، بیایند.

خودم در هلى‏کوپتر 214 جلو نشستم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین‏طور از روى جاده مى‏رفتیم نگاه مى‏کردیم، مردم سرگردان را مى‏دیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چال زبر که الان، اسمش را گذاشته‏اند «گردنه مرصاد».  به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید، بروید از توى دشت.

 یعنى از کنار برویم؛ از سمت دشت که رفتیم معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشى داشتم. مى‏توانستم صحبت کنم؛ به خلبان گفتم: اینها را مى‏بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌هاى دوتا کبرى‏ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودى‏اند. اینهارا بزنیم ؟! البته که منافقین ایرانى بودند ظاهرا مثل خودى‏ها بودند و من هر چه سعى داشتم به آنها بفهمانم که اینها منافقند.

گفتند: نه! خودى را بزنیم؟ براى ما مسئله دارد... آخر عصبانى شدم، گفتم –هلی‌کوپتر- بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا 500 مترى ستون زرهى نشسته‏ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجه‌هایم مشخص نشود، بادگیر پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توى هلى‏کوپتر. عصبانى بودم، ناراحت که چه طور به اینها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: من با این درجه‏ام مسئولم. آمدم که تو راحت‏بزنى؛ مسئولیت‏با من است. گفت: به خدا من مى‏ترسم؛ من اگر بزنم؛ اینها خودى‏اند...

منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 مترىکه به زمین خورد، دلیلى آمد که اینها خودى نیستند. گفتم: دیدى خودى‏ها را؟
خلبان‌ها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهى گفتند: به على قسم الان حسابش را مى‏رسیم.

سوار هلى‏کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتى که زد -کار خدا بود- ‏خورد به ماشین مهمات‏شان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتشفشان مى‏رفت‏بالا. هلی‌کوپترها هرچه منافقین رامى‏زدند، از طرف دیگری، جایشان سبز مى‏شدند، باز مى‏آمدند.  به هلى‏کوپتر کبرى گفتم: بچه‌ها! شما بزنید تا ما راه دیگری پیدا کنیم. چون فقط کافى نبود که از هوا بزنیم، باید کسى را از زمین گیر مى‏آوردیم.

بعد از 24 ساعت‏با لطف خداوند، دیدیم که بعضى از آنها فرارى مى‏شدند توى شیارهاى ارتفاعات، که راه نداشت، هرچه انتظار مى‏کشیدیم، نمى‏آمدند. مى‏رفتیم دنبال‌شان، مى‏دیدیم مرده‌اند. همه سیانور خورده‌اند و خودشان را کشته‌اند.

باز دو تا هلى‏کوپتر کبرى و یک هلى‏کوپتر 214 فراهم کردیم و رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام‏آباد که رد مى‏شدم، جاده را نگاه مى‏کردم که ببینم منافقین چگونه رفت‌وآمد مى‏کنند. دیدیم یک وانت با سرعت دارد مى‏رود. تا آمدم بجنبم، دیدم هلى‏کوپتر رفته بالاى سرش، مثل اینکه مى‏خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو. اگر بروى جلو، مى‏زنندت.»

 یک دفعه هلى‏کوپتر را زدند، دیدم هلى‏کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظى مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینکه دود از کله ما بلند شد. آن خلبان‌ها شهید شدند. به خلبان‌ها گفتم از کنار وارد می‌شویم.

فردا صبح ساعت 8 بود که من توى طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهى هوانیروز گفت: دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانى که دیروز گفتى شهید شدند. گفتم: چى؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف کردند و گفتند:  یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش مى‏گیرد ولى ما زنده‏ایم. 

دوتایى از دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. نه اسلحه‏اى داشتیم نه وسیله دیگری برای دفاع. خدایا! شهادتین را مى‏گفتیم. -کار خدا بود- یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دوتا کبرى اصلا چه جورى شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن منافقین و آنها هم پا به فرار گذاشتند. آنها از سویی فرار می‌کردند و ما از سویی. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایى که به‌نظرمان رسید، منافقین آنجا نیستند، رفتیم. به روستا که رسیدیم، خیالمان راحت‏شد که دیگر نجات پیدا کردیم.

تا رفتیم توى روستا، مردم دور ما را گرفتند و فریاد زدند: منافقین! منافقین! گفتیم: ما خودى هستیم، ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانى پوشیدید. و شروع کردند به کتک زدن ما. یکى از برادرهاى سپاه آنجا پیدا شده و گفته: شما کى را دارید مى‏زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: اینها خلبان‌اند. شروع کردند روبوسى و یک پذیرایى گرم. صبح هم هلى‏کوپتر کبرى آمده بود و آنها را برده بود.

منبع: www.al-shia.com

کد خبر 58354

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز