همشهری آنلاین _ رابعه تیموری: «رقیه محمودی» و همسرش «مهران ستاری شادمان» پدر و مادر فاطمه هستند. آنها از نعمت داشتن پاهای سالم محرومند و دستان زحمتکششان این کمبود را جبران میکند. رقیه شالگردن و کلاه و عروسک میبافد و مهران با سهچرخهاش در کوچه و خیابان آنها را میفروشد.
حیاط خانه کوچک است و خودرو به زحمت در آن پارک میشود، ولی سهچرخه قدیمی آقا مهران که گوشهای به دیوار تکیه کرده فضای زیادی را اشغال نکرده است. این سهچرخه تنها وسیله نقلیه خانواده آقا مهران است که با آن راههای دور و نزدیک را طی میکنند. آپارتمان نقلیشان در طبقه دوم است و برای رسیدن به طبقه دوم باید یک پاگرد کوچک و چند پله کوتاه را طی کنی که اگر سرپاباشی مسیر دشواری نیست، ولی وقتی قرار است با دست تنهات را روی پلهها بکشی و پایین و بالا بروی به کوهنوردی شباهت دارد. آپارتمانشان پاکیزه است و در هر گوشه آن نشانی از سلیقه و کدبانوگری زنانه به چشم میخورد. از قابلمه کوچکی که روی اجاق گاز قل میخورد بوی غذای جاافتاده بلند شده و در خانه پیچیده است.
اجاق گاز روی چهارپایه کوتاهی نصب شده تا «رقیه» خانم بتواند نشسته آشپزی کند. فقط شیر آب آشپزخانه بلند است و باید از چهارپایه خود را بالا بکشد و روی آن بنشیند تا به راحتی بتواند ظرف بشوید. حسابیتر و فرز است و با کمک دستانش به سرعت در آشپزخانه و پذیرایی میچرخد. فاطمه ریزه و فلفلی هم حواسش به مادر هست و اگر رقیه خانم به کمک نیاز داشته باشد میتواند روی کمک دختر شیرین زبانش حساب کند.
- عرق شرم بیکاری
آقا مهران پیش از همهگیر شدن کرونا یک ساعت در خانهبند نمیشد و برای فروش عروسکها و محصولات بافتنی همسرش با سهچرخه کوچه و خیابانهای شهر را زیر پا میگذاشت، ولی حالا کرونا او را خانهنشین کرده است. آرام و محجوب صحبت میکند و وقتی صحبت بیکاری او و مشکلات زندگی به میان میآید، شرم نجیبانهای روی صورتش مینشیند. مهران نوزاد نارس بوده و با بیماری «سی پی» (فلج مغزی کودکان) به دنیا آمده، ولی تا یک سالگیاش کسی متوجه بیماری او نشده است.
مهران تعریف میکند: «وقتی یک ساله بودم مادربزرگ مادرم متوجه دررفتگی لگن پای من شد و پایم را جراحی کردند. پزشک جراحم قبل از بازکردن گچ از ایران رفت و به دلایلی پاهای من یک سال در گچ ماند و وقتی از گچ در آمدند دفرمه شده بودند. چند سال بعد عمل جراحی دیگری داشتم تا بتوانم کف پاهایم را زمین بگذارم، ولی نتوانستم بایستم و برای همیشه از ۲ پا فلج شدم.» همسر مهران سالم به دنیا آمده و در ۲ سالگی بر اثر فلج اطفال توانایی راه رفتنش را از دست داده است. رقیه میگوید: «ما در تبریز زندگی میکردیم و خانوادهام بعد از بیماری من به تهران آمدند تا شاید بتوانند درمانم کنند.»
- گشت وگذار و کارآموزی در رعد الغدیر
سکونت خانواده رقیه در تهران به درمان او منجر نشده، ولی به او کمک کرده روی پای خودش بایستد. او تعریف میکند: «بعد از چند بار جراحی و فیزیوتراپی با کمک بریس(وسیلهای برای کنترل حرکات اندام آسیبدیده) توانستم راه بروم و در مدارس عادی درس بخوانم. وقتی دیپلم گرفتم با شراکت یکی از دوستانم فروشگاه لباس راه انداختم و کار میکردم. آن زمان در یکی از محلههای اسلامشهر زندگی میکردیم، اما مجبور شدیم به محله دیگری برویم و من کارم را از دست دادم.»رقیه تا آن زمان با معلولان برخورد زیادی نداشت و وقتی از خواهرش شنید مؤسسهای برای دور هم جمع شدن و آموزش معلولان وجود دارد، کنجکاو شد به آنجا سری بزند. مؤسسه رعد الغدیر محل آشنایی مهران و رقیه بود.
در این مؤسسه سفر و گشتوگذار که برای بسیاری از معلولان یک حسرت و آرزو است، برنامهای معمول بود و اعضای مؤسسهگاه و بیگاه با هم به شهری دور یا نزدیک سفر میکردند. در این سفرها مهران و رقیه تواناییهای یکدیگر را از نزدیک میدیدند و با اخلاق و روحیات یکدیگر بیشتر آشنا میشدند. رقیه در مؤسسه، خیاطی و معرق و پیکرتراشی و مهارتهای کامپیوتر را آموزش میدید و در کلاسهای معرق و مهارتهای رایانهای با مهران همکلاس بود.
- خوان اول، پیدا کردن کار
یک روز در کلاس آموزش معرقکاری مهران با شرم و نجابت همیشگیاش به رقیه پیشنهاد ازدواج داد. رقیه همیشه طوری رفتار کرده بود که اطرافیان و خانوادهاش تصور میکردند قصد ازدواج ندارد، ولی وقتی خانواده مهران به خواستگاریاش آمدند پدر رقیه متوجه شد این بار همه چیز فرق میکند و دختر متین و عاقلش که خواستگاران غیرمعلولش را هم رد کرده تصمیم گرفته پیشنهاد ازدواج همکلاسی محجوبش را بپذیرد.
رقیه و مهران با جشنی مختصر زندگی مشترکشان را در یکی از طبقات منزل پدری مهران آغاز کردند. رقیه در خیاطی و معرق و پیکرتراشی مهارت زیادی پیدا کرده بود، اما مهران شاگرد زرنگ کلاس آموزش مهارتهای رایانه بود. اوایل مخارج زندگیشان با کار مهران در مرکز خدمات رایانهای یکی از آشنایان و فروش آثار پیکرتراشی و معرقکاری رقیه تأمین میشد، ولی با تغییر مکان مرکز رایانهای و کساد شدن بازار فروش محصولات چوبی رقیه مجبور شد به بهزیستی شهرری مراجعه و تقاضای کار کند. شرکت ساخت جعبههای کادویی که از بهزیستی معرفی شد فقط بانوان را استخدام میکرد و رقیه در آن مشغول به کار شد. مهران هم رایانه وبند و بساط کارش را در گوشه اتاقش روبهراه کرد تا سفارشات آشنایان را در منزل انجام دهد.
- فقط یک کارگاه کوچک میخواهیم
مادر شدن رقیه و بارداری او باعث شد کار در کارگاه جعبهسازی را رها کند و تا ۲ سالگی «فاطمه» کوچولو تنها مشغلهاش کدبانوگری و انجام وظایف مادرانه باشد. سنگینی خرج و مخارج زندگی و دست تنها بودن مهران، رقیه را واداشت که دوباره به فکر پیدا کردن کار بیفتد. این بار گذر او به مؤسسه خیریه «راگا» افتاد که آموزش و کارآفرینی برای معلولان ضایعه نخاعی از خدمات آن بود. مسئول مؤسسه به رقیه پیشنهاد کرد در زمان کوتاهی بافتنی را آموزش ببیند و بهعنوان بافنده در مؤسسه مشغول به کار شود. همسرش هم وظیفه فروش محصولات مؤسسه را برعهده بگیرد. رقیه خیلی زود توانست در کاموابافی و عروسکبافی ماهر شود و علاوه بر بافت عروسکهای زیبا و فانتزی بهعنوان مربی در مؤسسه فعالیت کند.
مهران هم دیگر یک لحظه بیکار نبود و با سهچرخهاش بازارهای روز و نمایشگاههای مختلف را بالا و پایین میرفت و به فروش محصولات بافندهها و هنرمندان مؤسسه میپرداخت. درآمد پدر و مادر زحمتکش «فاطمه» کوچولو زیاد نبود، ولی با قناعت و همدلی زندگیشان را میچرخاندند و ناراضی نبودند. این آرامش نسبی خانواده ستاری چندان دوامی نداشت و شیوع کرونا نمایشگاهها، بازارهای روز و کلاسهای آموزشی را تعطیل و آنها را دوباره خانهنشین کرد. حالا تنها منبع درآمد رقیه و مهران انجام سفارشات بافتنی و خدمات رایانهای دوستان و آشنایان است، اما برای آینده نقشهها و آرزوهای زیادی دارند و اگر فضا و کارگاهی کوچک برایشان فراهم شود نه تنها میتوانند زندگی خود را اداره کنند، بلکه رشتههای هنری مختلف را به توانیابان دیگر هم آموزش میدهند.
- جوانمرد قصاب، نامهربان با توانیابان!
خانواده ستاری در محله جوانمرد قصاب شهرری زندگی میکنند. رقیه میگوید: «ایستگاه مترو جوانمرد قصاب که آسانسور و رمپ دارد تنها مکان مناسبسازی شده برای معلولان در محله جوانمرد قصاب است. در بوستان جوانمرد معلولان برای وارد شدن به فضای سبز بوستان با مشکلات زیادی روبهرو هستند و ورودیهای بوستان برای حرکت ویلچر و سهچرخه مناسبسازی نشده است.» او از مجهز نبودن مکانهای خدماتی محله مانند بانکها و مرکز پلیس+۱۰ به امکانات ویژه توانیابان گلایه میکند و میگوید: «این مراکز آسانسور ندارند و باید با کمک دیگران و پیمودن پلههای زیاد به آنجا مراجعه کنیم.» او و همسرش به اقتضای شرایط جسمی خود به اداره هلالاحمر شهرری رفتوآمد زیادی دارند، ولی رمپهای ورودی هلالاحمر نامناسب و ناایمن است و لحظهای غفلت توانیابان کافی است که دچار سانحه و اتفاقی غیرقابل جبران شوند.