خیره میشوم میان غبار، آن دورها تصویرها دیده میشوند. تصویرها جان میگیرند.
رضا خان پشت صاف کرده و سر وگردنش را بالا گرفته است. نگاهش دور تا دور شهر را نظاره میکند. صدایش بم و دورگه است.
«لندن است اینجا» همراهانش لبخند میزنند، به هم نگاه میکنند و به سوی شهر. مسجد سلیمان دهه 30 گسترده شده است روی زمین انگار.انگلیسیها اولینبار، با رو بساطشان را آوردند تا اینجا و استخراج نفت را شروع کردند؛ اینجا در شهر مسجد سلیمان دهه 30.
مهاجرت به شهر شروع میشود؛ آدمها میآیند وخانهها هر روز تعدادشان زیادتر میشود. معماری نوین، سبکهای اروپایی، کلاسیک و نئوکلاسیک به شهر میآید.
مسجد سلیمان میشود شهر محبوب معمارها. کمی بعد خیابانها به شکلی مدرن و زیبا شکل میگیرند با پیادهروهای سنگفرش شده که آدم را به پیادهروی دعوت میکنند.
مغازهها کنار هم جان میگیرند. مسجد سلیمان بینام و نشان چندی قبل در سایه رشد اقتصادی جان میگیرد.
حالا پیرمرد نشسته است کنار دیوار آجری ونگاهش اما هنوز به همان دورهاست و توی غبار روزهای اواسط دهه 40 حوالی سالهای 45 انگلیسی ها در حال ترک شهر هستند. آنها میروند.
چاههای نفت رها میشوند و شهرو خانههایش، همه بازارها و شکوه مسجد سلیمان دهه 30 معلق میماند روی نفت، نفت و نفت.پیرمرد سرش را میچسباند به کاسه زانوها.
دستها چروک خورده و خسته با همه آن رگ و ریشهها که از نوک انگشتها تا بازوها بالا آمده، دو طرف تن خستهاش افتادهاند. قرار است شهر را جابهجا کنند.
او شهر دیروز در سایه رکود اقتصادی این روزها و به واسطه این همه نفت استخراج نشده رو به خاموشی، رو به زوال میرود.