بحث من یک ارتباط مفهومی است. وقتی که میخواهیم روشنفکری کنیم، ابتدائاً باید مفهومپردازی و مفهومشناسیای را سامان بدهیم چرا که با توجه به این مفهومشناسی اولیه نمیتوان غایتزدایانه و اصلزدایانه روشنفکری کرد. این بحث البته فلسفی و انتزاعیای محسوب میشود اما ضروری است و گام اول قضیه ما محسوب میشود.
اما همه میدان عمل نیست. هنگامی که این امر را درک کردیم، باید بهعنوان یک «عالم متعهد» که مبانی معرفتشناختیاش ریشه در یک روششناسی و هستیشناسی خاصی دارد، وارد شد.
البته هر روششناسیای نمیتواند در این باب به ما یاری رساند. روششناسی پوزیتیویسم و هرمنوتیک این اجازه را نمیدهد که «روشنفکری» نضج گیرد.
اما رئالیسم تعالیگرا و انتقادی این اجازه را میدهد، چرا که اصل و اساس آن بر نقد و اصلاح است و بر رابطه «ایده» و «واقعیت» تاکید دارد و میگوید عمل میتواند ریشه در ایده غلط داشته باشد و بنابراین غلط باشد. واقعیت نیز به همین وجه. پس یک نسبت ذاتی میان تعهد و مسئولیت اجتماعی و روششناسی رئالیسم تعالیگرا وجود دارد،
اینجا دیگر بهعنوان قشر اجتماعی مسئولیتپذیر، علاوه بر منظومه مفهومی و فلسفی، برای «روشنفکری» باید توجه به این معنا داشته باشیم که اسیر در واقعیت موجود نشویم و به آن تن ندهیم و بگوییم واقعیت موجود همانی است که باید باشد.
پس حتما باید نگاه انتقادی و اصلاحگر وجود داشته باشد که قائل به نسبت میان دانش و ارزش باشد و نگاه خنثی به علم نداشته باشد و از بیطرفی و بیجهتی سخن نگوید. اگر فیالمثل اندیشمندی قائل به روششناسی پوزیتیویسم باشد که صرفا روابط بیرونی را میبیند و به آنها اصالت میدهد و در واقع به واقعیت بیرونی تن میدهد، پس چه وجهی از انتقاد و اصلاح باقی میماند؟ اوجش این است که میگوید این واقعیتها را بشناس و این واقعیتها را اساس قرار بدهید برای ترقی و پیشرفت اجتماعی.
پس براساس این پیشفرض که آنچه بر سر بشر آمده به خاطر دخالت ابعاد هنجاری بوده است و باید دعوا بر سر آن را کنار گذاشت و به وسایل و واقعیتها دل بست، یعنی دعوا بر سراهداف به جدل بر سر واقعیت تقلیل یافته است. این امر بخشی از ماجرا را حذف میکند که نباید حذف شود.
درحالی که رئالیسم انتقادی چنین نمیکند، چرا که نگاه انتقادی و اصلاحگرایانهاش در ذات آن است و اجازه میدهد که بهعنوان ابزار لازم روششناسی برای آن قشری که میخواهد فارغ البال مراقبت کند که شبکههای اغوایی و القایی قدرت مردم را فریب ندهند، بیاید وظیفه تاریخی خود را ادا کند. اما این وظیفه تاریخی، کجا تعین مییابد؟پس اینکه بحث کنیم ضرورت وجودی روشنفکران چگونه از لحاظ فلسفی تعین مییابد در واقع ربط به این امر دارد که چرا عدهای باید روشنفکری کنند.
ما براساس شناختی که از ذات انسان و تکیهگاه خدایی خود داریم و اینکه انسان مسئول سرنوشت «خود» و «دیگری» است و بهدلیل«دینی» بودن این روشنفکری که ما امروز دم از آن میزنیم و باز هم به خاطر ارزشمداربودن درک انسانی، شوریدگی و فریاد جزء ذات هر انسانی است. بنده معتقدم اگر غیراز این باشد، جای تامل دارد.
روشنفکر، فیلسوفی است که درد اجتماعی دارد. روشنفکر هم باید فلسفیاندیش باشد و هم رسالت اجتماعی را بر دوش خود احساس کند و غایت مسئولیت او هم آگاهیبخشی است. البته من نمیخواهم ورای این آگاهیبخشی برای او، رهبری سیاسی یک جنبش را مطرح کنم، چرا که وظیفه روشنفکر تنها آگاهیبخشی است و بیش از این وظیفهای ندارد.