خبرنگارانی که کار آنها با شیوع کرونا دشوارتر شد و با به جان خریدن خطرات این بیماری کشنده در کنار مردم برای ثبت لحظهها حاضر شدند. امروز ۱۷ مردادماه، مصادف با روز خبرنگار است. به همین بهانه، در این بخش، خبرنگاران پهنه مرکزی از تجربههای حرفهایشان در روزهای کرونایی میگویند.
- ایستادهایم، چون خبرنگاریم
باورم نمیشد. کرونا خیلی سریعتر از آنچه فکرش را میکردم از مرز سرزمین چشمبادامیها گذشت و دنیایی را درگیر خود کرد و ما هم در سرزمینمان محروم از این سوغاتی منحوس نبودیم. حالا چه میشود؟ سؤالی که روزهای نخست در سرم جولان میداد و هیچ پاسخی برایش نداشتم. دیری نپایید که ابتلای همکارانمان در بخشهای مختلف باعث شد تا تحریریه به حالت نیمهتعطیل درآید. دیگر از آن شور و نشاط و سرزندگی سابق خبری نبود. سکوت و ترس از ابتلا به کرونا جای خود را به دورهمیهای شاد تحریریه داده بود. تن به دورکاری اجباری دادیم، اما این به معنای تعطیلی شغل ما در این یک سال و اندی نبود. پابهپای کادر درمان در مراکز درمانی حاضر شدیم. از تلاشهای شبانهروزیشان گزارش تهیه کردیم. از درددلهایشان گفتیم، از خستگیهای تمامنشدنیشان و در نهایت از شهادت مظلومانهشان در حالی که نقش کشهای ماسک برصورتشان مانده بود.
در سالی که گذشت ما صرفاً یک خبرنگار نبودیم، بیشتر سنگ صبور شدیم و گوشی شنوا برای شنیدن دردهایی که از هر گوشه و کنار این شهر ما را پای روایت خود مینشاندند. از خانهنشینی معلولان و کمتوانان گفتیم، از محدودتر شدن عرصه فعالیتهای اجتماعیشان و از تعطیلی مراکزی که تنها امیدشان برای تقویت روحیه و باور بعد اجتماعی زندگی آنها بود. یادم میآید روزی که یکی از مراکز حرفهآموزی بچههای سندروم داون به خاطر کرونا تعطیل شد؛ انگار دنیا روی سر تمام این فرشتههای مهربان خراب شد. چهره مات و مبهوت مادرانشان که با چشمهای نگران به بچههایشان مینگریستند، فراموشم نمیشود. مگر میشود این بچهها را در خانه محبوس کرد؟
قصهها و گزارشهای کرونایی ما تمامی نداشت. تلخترینش روایت کسب و کارهایی بود که با هزار و یک امید آجربهآجر روی هم چیده شده بود و تازه سر پا شده بود. فرقی نمیکردبانی این کسب و کار زن سرپرست خانوار بود یا جوانی تازه فارغالتحصیلشده، آنچه غمانگیز بود، امید مردهای بود که من باید روایتش میکردم.
قصه آسیه را هنوز در ذهن مرور میکنم و دلم میگیرد. دختر جوان مبتلا به ام. اس که بعد از طی یک دوره سخت بیماری و زندگی با تشویق اطرافیانش کسب و کار کوچکی در سرای محلهشان برای خود دایر کرده بود و حالا چراغ غرفهاش به خاطر کرونا و تعطیلیسراها خاموش شده بود.
سخت بود برای ما نوشتن از روزهای سیاه کرونایی یا روایت قصه افزایش مراجعان به مراکز کاهش آسیب زنان منطقه ۱۲، مراکزی که در سیاهترین روزهای کرونایی میزبان مادران سالخورده رهاشده از سوی فرزندانشان بودند و کارشناسان این مراکز میبایست در کنار مبارزه با آسیبهای اجتماعی پیش روی زنان تنها، مرهمی بر دل این مادران دلشکسته هم باشند.
درددل زیاد است. من و همه دوستان خبرنگارم در تمام این یک سال و اندی که گذشت، عرصه اطلاعرسانی را خالی نکردیم و با روایت قصههای تلخ و شیرین سعی کردیم تلاشهای هیچ حوزهای را مسکوت نگذاریم. حالا بعد از یک سال سنگ از روی سنگ تکان نخورده. کرونا قلدرتر از همیشه میتازد و ما زخمیتر از همیشه سخت ایستادهایم و باز هم میایستیم، چون خبرنگاریم.
- بماند به یادگار از روزهای کرونایی
خبرکوتاه بود! ماجرا حکایت خفاشهای سرزمین چشمبادامیها و انتقال ویروسهای موذی از حیوان به انسان بود. ویروسهای موذی و کشندهای که در کوتاهترین زمان جان از انسان میگرفتند. وقتی شنیدیم در شرق دور چه خبر است به کار دنیا میخندیدیم. بعضیها مثل دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد میگفتند"کار کار روس و انگلیس است" و عدهای دیگر به زبان امروز، معتقد بودند که کار کار آمریکاست. کلی داستانپردازی و تحلیل سیاسی کردیم که کار دنیا همین است؛ جنگ بر سر قدرت و ستیز اقتصادی و... ابرقدرتها را به مبارزهای دیگر وادار کرده است. تا اینکه این ویروسهای موذی خیال جهانگردی به سرشان زد و از شرق دور راهی گوشهگوشه دنیا شدند، لبخندهایمان خشکید.
باید فرار میکردیم از ویروس کرونا و هر چیزی برای ما پیامآور مرگ بود. شهر تعطیل شد. به بیماران کرونایی مثل موجودات فرازمینی نگاه میکردیم. از شنیدن صدای آمبولانس وحشت میکردیم و از دور شدنش آسوده میشدیم که عامل مرگ از ما فرسنگها فاصله گرفته است. اما این روزهای تلخ و سیاه را کسی باید روایت میکرد. به دل شهر میزد و چه با قلم یا قاب تصویر، از بیماری که بعد از چند هفته رنج و تحمل سختی از شر ویروسهای موذی نجات پیدا کرده مینوشت تا امیدواری به درمان را در دل مردم زنده نگه دارد. کادر درمان به مثابه سربازان جنگی فرساینده در خط مقدم این نبرد نابرابر قرار گرفته بودند و عزیزان زیادی از همین نیروهای جان بر کف را از دست دادیم.
مگر میشد از زحمات این عزیزان خطی ننوشت. دلمان خوش بود که با آمدن تابستان و گرما کرونا بساطش را جمع میکند، اما چنین نشد. حالا دیگر باید در گرما با ماسک و دستکش و شیلد به دل شهر میزدیم و از کارهای خوب در روزهای سخت مینوشتیم، از تلاش خیّرانی که جانشان را کف دست گرفتند و داوطلبانه برای کمک به بیماران کرونایی، کادر درمان، تهیه و توزیع ماسک و مواد بهداشتی و الکل و... آستین بالا زدند. مینوشتیم و افتخار میکردیم که در این روزهای سخت در کنار هم هستیم. کرونا هر روز با حذف عزیزان، تعطیلی کسب و کارها و خانهنشینیهای اجباری پروندههای تلختری را میگشود. هزینه درمانی و پزشکی، کمبود خدمات مراکز درمانی در مقابل انبوه بیماران و حکایت کشف واکسنهای مختلف به اندازه کافی بازارش داغ بود و هرچه مینوشتیم تمامی نداشت.
موضوع واکسیناسیون، راهاندازی این مراکز و تعطیلی مدارس، نحوه برگزاری امتحانات دانشآموزان و خلاصه هر گزارش شیرین و تلخی یک پای ثابتش کرونا بود. کرونا هدیه تلخی برای مردم جهان بود و در نهایت به پایان میرسد، اما در دل این تلخیها درس خوبی که برای همه مردم دنیا داشت این بود که قدر لحظهها و با هم بودن را بیشتر بدانیم. به قول خیام: زندگی این یک نفسِ عزیز را خوش میدار/کز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است شاید همین موضوع بماند به یادگار از روزهای کرونایی.
- چشم بینا و گوش شنوای مردم
۱۷ مرداد بهعنوان روز تجلیل از مقام خبرنگاران و فعالان حوزه خبر، رسانه و اطلاعرسانی نامگذاری شده است. همه ما نسبت به انسانها و جامعه پیرامون خود وظایفی داریم؛ وظایفی که در ردیف مسئولیتهای اجتماعی ما قرار میگیرند. اما فقط عده کمی از آدمها تمام و کمال به تعهدشان در قبال جامعه پایبندند که برخی از این آدمها خبرنگارند. آنها همواره با سلاح قلم سعی میکنند بهعنوان چشم بینا و گوش شنوای مردم از هیچ تلاشی فروگذار نکنند. خبرنگاران و رسانههای خبری ابزار ارتباط مردم با مسئولان هستند و تعامل با رسانهها و خبرنگاران میتواند زمینه رفع بسیاری از مشکلات را فراهم کند.
- نوشتن، ارزشش را داشته است
سالها پیش دانشجوی تئاتر بودم. میدانستم تئاتر درآمد ندارد و اگر قرار است از کاری که میکنم درآمدی هم داشته باشم، حتما باید شغل دیگری داشته باشم. در ایدهای شگفتانگیز و فوق خردمندانه فکر کردم روزنامهنگاری و خبرنگاری همان شغل است. تصمیم گرفتم راه پدر را ادامه دهم و حالا ۱۶ سال از اولین باری که مطلبم را با ترس و اضطراب فراوان به «پیام فروتن» دادم میگذرد که آن سالها سردبیر همشهری محله منطقه ۶ بود.
وقتی مطلب را خواند گفت: «خوب مینویسی!» و همین جمله انرژی به من داد که سالها این کار را ادامه دهم. دروغ نمیگویم. در این سالها بسیار وقتها بوده که احساس کردهام نوشتنم نه به درد خلق خدا میخورد و نه به کار خودم میآید. بارها از این که نتوانستهام در باره آنچه باید، بنویسم، احساس گناه کردهام. همین حالا هم که اینها را مینویسم فکر میکنم مگر چه گلی به سر چه کسی زدهام که حالا از کارم بنویسم؟ ولی به یک چیز مطمئنم. اگر در تمام این سالها یک چیز نوشته باشم که گرهی از کار کسی باز کرده باشد، ارزشش را داشته است. و همان خوشحالم میکند.