تاریخ انتشار: ۱۰ شهریور ۱۳۸۷ - ۰۷:۱۲

ناهید پیشور: اورسن ولز در اوج انتقادهایش از نظام استودیویی هالیوود هم نمی‌توانست ستایش خود از امکانات فنی این کارخانه رویا پردازی را پنهان کند.

«از هالیوود متنفرم،  ولی امکاناتش شگفت‌انگیز است.» ولز زمانی این حرف را زد که در اروپا فیلم می‌ساخت. هالیوود چه در روزگار قدرت نظام استودیویی و چه در سال‌های بعد، همواره در فناوری‌های تازه پیشتاز بوده است. از انتقادهای فراوان و اغلب بحقی که به بسیاری از محصولات سینمای آمریکا در این سال‌ها شده، یکی این بود که تکنولوژی بر محتوا غلبه کرده است؛ به این معنا که در بسیاری از فیلم‌ها، روایت داستان فدای جلوه‌های ویژه شده است. پولانسکی چند سال پیش گفت:«بعضی از فیلم‌های امروز هالیوود پیش از آنکه با سینما نسبت برقرار کنند، شبیه بازی‌های کامپیوتری هستند.»

در «سفر به مرکز زمین» اما به نظر می‌رسد که فیلمساز توانسته در عین بهره‌گیری از به روزترین امکانات فنی و جلوه‌های ویژه، داستان‌پردازی را هم فراموش نکند. اریک برویگ یکی از متخصصان برجسته جلوه‌های ویژه هالیوود، در اولین فیلمش در مقام کارگردان به سراغ داستان معروف ژول ورن رفته است.

 سفر به مرکز زمین پیش از این دستمایه چندین فیلم و سریال قرار گرفته و این‌بار برویگ با بهره‌گیری از جدیدترین تکنیک‌های بصری، به تخیلات ژول ورن، عینیت بخشیده است.بسیاری از ترفندهای فنی به‌کار گرفته شده در سفر به مرکز زمین برای اولین‌بار در سینما تجربه شده است. در روزگاری که می‌گویند دیگر کسی حوصله خواندن رمان‌های ژول ورن را ندارد، برویگ موفق شده فیلمی جذاب درباره یکی از معروف‌ترین آثار این نویسنده فرانسوی بسازد.

فیلمسازان زیادی تاکنون در حوزه کارهای مختلف سیما و سینما با الهام از سفرنامه‌های ماجرایی ژول‌ورن  این پدر شهیر داستان‌های علمی- تخیلی فرانسه عطش علاقه‌مندان این‌گونه آثار را با حفظ روح متهورانه قرن نوزدهمی مستتر در این آثار فرو نشانده‌اند؛ داستان‌هایی که از افسون پیشرفت‌های علمی بشر حکایت دارند و بسیاری از اختراعات باورنکردنی را پیشگویی می‌کنند.

فیلمنامه‌نویسان سعی کرده‌اند تا حد زیادی به قصه اصلی وفادار باشند: پروفسور آندرسن محقق و  استاد زلزله‌شناسی در آمریکاست که به دنبال اتفاقاتی به نسخه‌ای از تئوری ژول ورن از سفر به مرکز زمین  دست می‌یابد. او به همراه‌ شان، پسر برادرش و یک راهنمای ایسلندی از مجرای دهانه یک آتشفشان سفر به مرکز زمین  را آغاز می‌کند. آنها در طول مسیر با حوادث و حیوانات عجیب و غریبی مواجه می‌شوند و... فیلم درست مثل رمان ورن در سیسیلی  پایان می‌یابد!

برویگ در این سفر همسفرانش را با سکانس‌هایی خیال‌انگیز از حمله دایناسورها بمباران می‌سازد و با ترفندهایی تجربی آنها را سوار بر قطار حادثه روی ریل موقعیت‌هایی پرمخاطره می‌‌اندازد که تا دقایق پایانی فیلم از حرکت باز نمی‌ایستد و نفس آنها را به شماره می‌اندازد. شاید اگر این فیلم در سینمای بدوی سه بعدی ساخته می‌شد مجموعه‌ای از صحنه‌های ابتدایی و خنده‌دار از آب درمی‌آمد،  اما متخصصین برجسته‌نمایی‌های استرئوسکوپ امروزی، کاملا به فوت و فن‌ها و ظرافت‌های کار آشنایی دارند تا با ترکیب صحنه‌ها، پس‌زمینه‌ها و میزانسن سکانس‌های تاثیرگذاری بیافرینند؛ آنها به خوبی می‌دانند که باید از یک یویو چه انتظاری داشته باشند.

در واقع کارگردان به هیچ وجه از افراطی‌گری‌اش در بهره‌گیری از تدابیر و تمهیدات خاص خود خجالت‌زده و شرمسار نیست. او یک آنتن رهیاب برایتان طراحی کرده و آن را روی پیشانی‌تان نصب می‌کند تا با حقه‌هایی به سبک و سیاق معبد مرگ اسپیلبرگ شما را در مسیر هزار توی پرمخاطره به اعماق زمین دنبال کند و مایل‌ها با قهرمانان داستان همراهتان سازد. این فیلم را می‌توان تلفیق صرف سی‌جی‌آی و اکشن زنده دانست؛ فیلمی که در مقایسه با تریلرهای تیره و مبهم قبلی به مراتب از افکت‌های سینمایی و تکنولوژی حرفه‌ای‌تری برخوردار است. مناظر و چشم‌اندازهای بی‌نظیر فیلم و حفره سحرآمیز و جادویی پوشیده از جواهرات و بلورهای یخی کاملا واقعی به نظر می‌رسند و این همه مرهون نقاشی‌های زنده و جذابی است که بر افسون و جادوی آن می‌افزاید.

فیلم مدام با بیانی غیرمستقیم، بیننده را تشویق می‌کند که به سراغ رمان اصلی برود، حتی زمانی که شان، قهرمان دوم فیلم درمی‌یابد که می‌تواند با یویو هم به اندازه پلی‌استیشن‌اش سرگرم شود! فریزر در نقش یک محقق برجسته، شجاع و جسور بازی درخورتوجهی را از خود به نمایش می‌گذارد. میانه‌روی، آرامش و خونسردی این ستاره بی‌چون و چرای فیلم‌های مومیایی فریاد می‌زند که او یک کانادایی تمام‌عیار است.

او با مهارت خاصی، شخصیت‌اش را برای مخاطب ساده و ملموس می‌سازد تا بهتر با آن ارتباط برقرار کند. او با دیدن صخره‌هایی از سنگ‌های معمولی درست به اندازه همراهانش که از سنگ‌های گرانبها و معادن جواهرات خوشحال شدند هیجان‌زده می‌شود. هاچرسن چهره شاخص «لگد زدن و جیغ کشیدن»  و «زاتورا» در محوریت بخش نخست فیلم نیز داستان را روی یک انگشتش می‌چرخاند و بانی شکل‌گیری یک روایت سفرنامه‌ای جالب و پرماجراست. او می‌آید تا با یادگار پدر گم‌شده‌اش در نقش جوانی سرخورده، ماتریالیست و ناآرام بازی کند که تلون مزاجش در ابتدای کار آزاردهنده است، اما رفته‌رفته در جریان قصه به قهرمانی پذیرفتنی برای مخاطب تبدیل می‌شود.

او که تجربه حضور در «پلی به ترابیتیا» را داشته در چند فیلم اخیرش از یک کاراکتر عبوس و ترشرو به یک ماجراجوی متعهد و باانگیزه تبدیل شده و در یک سکانس قابل توجه اما  بلاتکلیف، وقتی به حفره بزرگ می‌رسد به طرز معجزه‌آسایی به یک بازیگری شاخص تبدیل می‌شود.آنتیا بریم، بازیگر اصیل ایسلندی حاضر در فیلم، خیلی پررنگ‌تر و برجسته‌تر از یک راهنمای کوهستانی ظاهر شده که سناریو معرفی کرده است! ورود شخصیت او به قصه دقیقا همان نقطه طلایی جهش داستان است و ریتم فیلم را به مراتب تندتر می‌کند.

بریم فرشته‌وار، خوشایند و آرام است و چون جادوگر پرافسون و پرحرارت! شخصیت او یکی از نقش‌های نادر و کم نظیر این‌گونه فیلم‌هاست؛ زنی که درست به اندازه مردان خوش فکر و خوش‌قریحه است اما هرگز سعی نمی‌کند تا خصایص و توانمندی‌های منحصر به فردش را به رخ آنها بکشاند. به هر جهت اینجا نه بازیگری مسئله اصلی ماست و نه داستان‌پردازی و بررسی فیلمنامه به عنوان یک اثر اقتباسی از یک رمان پرطرفدار و بی‌نظیر! قصه فیلمنامه بهانه‌ای است که گره در گره‌های بی‌منطق و اغراق‌آمیز آن بیندازد و فیلم را به زنجیره‌ای از اتفاقات بیش از حد غیرواقعی و حادثه‌ای تبدیل کند. به هر حال کارگردان در یک لحظه غیرمنتظره و تراژدیک با یک تلنگر ماهرانه کارش را به یک فیلم منسجم و به مراتب رضایت‌بخش‌تر از دیگر کارهای متوسط اکران تابستان تبدیل می‌کند.

فیلم برویگ بیشتر به لحاظ بهره‌گیری از تکنولوژی استرسکوپ زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد: این فیلم مجموعه‌ای از افکت‌های سه‌بعدی است، درست مثل یک پازل مکعب‌وار عمل می‌کند که در مقایسه با فیلم‌های سطح بالای اخیری چون کارهای رابرت زمیکس قطار سریع‌السیر قطب شمال و بیوولف به مراتب برجسته‌تر و تکنیکی‌تر به نظر می‌رسد و عملا بر این نکته تاکید دارد که چگونه تکنولوژی قدرتش را برمحتوا تحمیل می‌کند.

با این وجود در نگاه تیزبین تماشا‌گر آگاه که عینک سینمایی آن دوران را به چشم دارد دچار همان مشکلات ابتدایی کارافزارهای بصری رایج در دهه 50 است! فیلم به لحاظ احساسی، متین و قابل‌قبول است اما از آنجایی که اساس و اهمیت کار روی سه‌بعدی بودن آن گذاشته شده از هر فرصتی استفاده می‌کند تا با نادیده گرفتن عناصر دراماتیک یکی از عناصر بصری را در نظرتان پررنگ کند؛ پاره‌سنگ‌ها، یویوها یا حتی آب دهان دایناسورها.

در بیشتر این صحنه‌ها فیلم به شدت از کم‌مایگی سناریو و فقدان جذابیت‌های ژانری که برای عرضه انتخاب کرده رنج می‌برد. بی‌شک خط روایت این قصه همان مسیر داستانی ایندیانا جونز و معبد مرگ را در ذهنتان تداعی می‌کند اما شاید در نگاهی دقیق‌تر وجوه مشترک بیشتری با  «این سینه را ماست» محصول 1953 داشته باشد، درست با همان پروسه اعمال حقه‌های سینمایی که در بحبوحه جنون سه‌بعدی‌های اورژینال اما بی‌مایه استفاده می‌شدند. با وجود تاکید زیاد بر استفاده از این تکنولوژی‌ روز سینما فیلم در برخی صحنه‌ها به لحاظ بصری مجاب‌کننده نیست.

 در یک صحنه ساده، که شخصیت‌ها در پیش‌زمینه بوته‌زار با هم صحبت می‌کنند و دیالوگ رد و بدل می‌کنند پس‌زمینه مثل تصاویر صحنه به صحنه به نظر می‌رسد، حتی در بسیاری از موارد که از این تکنیک استفاده نشده کمتر پیش می‌آید که دو سطح صاف و هموار با هم یکدست شوند تا یک واقعیت فیلمیک قابل قبول را تشکیل دهند.

با این وجود مرحله تهیه تصاویر صحنه خیلی خوب و رضایت‌بخش به نظر می‌رسد، خصوصا در صحنه‌ای که شان باید با تلاش و تقلا از صخره‌ها بالا برود تا به حفره عمیق و بی‌پایان برسد. وزش شدید باد یکی از سنگ‌ها را شل می‌کند. شان سعی می‌کند با تمام نیرویش به صخره‌ای که روی آن است بچسبد و رهایش نکند اما صخره‌ها از هم می‌پاشند، سقوط می‌کنند و تکه‌تکه روی دوربین می‌ریزند. اگر با دیدن این صحنه بچه‌ای که کنارتان نشسته از ترس و هیجان بازویتان را بچسبد و فریاد بکشد، فیلم ارزش وقت و هزینه‌ای که صرفش شده را دارد.