همشهری آنلاین _ پریسا نوری: فداکاریهای پدر که در نظر بچهها به قهرمانان افسانهای فیلمهایشان پهلو میزد، به قدری برایشان شیرین و غرورآفرین بود که دلشان خواست پا جای پایش بگذارند و همین که قد کشیده و پا به سن قانونی گذاشتند، یک به یک لباس خدمت به تن کرده و آتشنشان شدند. خانواده حسینی حالا سالهاست زندگیشان با خطر و حادثه عجین شده و خاطرات مشترکشان رفتن به دل آتش، بیرون کشیدن مصدومان از زیر آوار و نجات جان و مال آدمها از حریق و حادثه است. به مناسبت ۷ مهر و روز آتشنشانی، در ایستگاه ۵۶ حکیمیه پای صحبت «سیدجلال حسینی» و سه فرزندش نشستیم.
«سیدجلال حسینی» خوش صحبت و خنده روست، مثل خیلی از پدرهای قدیمی جذبه دارد و پسرها برایش احترام خاصی قائلند. میگوید: «سال ۵۵ به استخدام آتشنشانی درآمدم و سال ۸۵ بازنشسته شدم و از آن موقع در خدمت خانواده هستم.» او در سالهای اول خدمت فرمانده ایستگاه و بعد از مدیران سازمان آتشنشانی میشود. ازترفیع شغلیاش اینطور میگوید: «جنگ که شروع شد به آتشنشانها گفتند «ممکن است صدام سدها را بمباران کند، بروید به کارخانهها و بگویید استخرهایشان را پر از آب کنند.» آن موقع تهران ۱۸ ایستگاه داشت که ۹ نفر از این ایستگاهها برای این کار اعزام شدند. یکی از آنها من بودم. خانه ما نازیآباد و ایستگاه محل خدمت جاده کرج بود. جوان و زبر و زرنگ بودم و با سرعت به سراغ کارخانههای جاده ورامین رفتم و مأموریتم را زودتر از بقیه انجام دادم.
مافوقم که از کارم خوشش آمده بود گفت «تو بیا فرمانده بشو.» من گفتم «من تازه آمدم و تجربه دیگران از من بیشتر است.» گفت «تو به این کارها کار نداشته باش، نخیر ما تشخیص میدهیم کی بهتر کار میکند... د.» میخندد و ادامه میدهد: «خلاصه بدون اینکه کسی سفارش ما را بکند یا پارتی داشته باشم، یکشبه از نیروی ساده فرمانده شدم و بعدها هم تا مدیریتترفیع گرفتم.» او از آتشنشان شدن پسرها هم اینطور میگوید: «خیلی به کارم علاقه داشتم و شبها تا ساعت ۴ و ۵ صبح ایستگاهها را بازدید میکردم. اینها هم که بچه بودند میدیدند من همش سر کارم و شغلم را دوست دارم؛ فکر کردند خیلی شغل خوبی دارم و آمدند در این شغل.» او ادامه میدهد: «واقعیت این است که این پسرها سر نترسی دارند. اهل ریسک هستند. خودشان دوست داشتند آتشنشان شوند و من هم مانعشان نشدم، چون آتشنشانی هم با وجودی که شغل پرمخاطرهای است اما کار دلی است و وجدانا حقوقش خیلی برکت دارد.»
- همه جا با افتخار میگویم آتشنشانم
«سیدصمد» ۴۶ ساله و پسر دوم خانواده است. او که حالا مدیر آموزش منطقه ۳ عملیات آتشنشانی است، ۶ سال قبل از اینکه پدر رخت بازنشستگی به تن کند، وارد سازمان شد. صمد از علاقه به آتشنشانی که در دوران کودکی کمکم شکل گرفته بود، میگوید: «چون پدرم آتشنشان بود، ما با صدای بیسیم آتشنشانی بزرگ شدیم و مأموریتهایگاه و بیگاه پدر برایمان هیجانانگیز بود. یادم است زمان موشکباران تهران وقتی جایی را میزدند، پدرم چون از مدیران سازمان بود از طریق بیسیم مطلع میشد. ما هم گوشمان به صدای بیسیم بود تا بفهمیم کجا را بمباران کردند و اوضاع چقدر وخیم است. وقتی پدر اعزام میشد ما دست به دعا میشدیم تا پدرمان به سلامت برگردد.» ادامه میدهد: «در کودکی صرفاً با الگو گرفتن از پدر میخواستم آتشنشان شوم ولی بعد که بزرگتر شدم این شغل برایم مقدس شد و با عشق و علاقه آن را انتخاب کردم.
بعد از من هم دو برادر کوچک ترم آتشنشان شدند. البته در کنار کارمان تحصیلات مرتبط را هم ادامه داده و هر سه لیسانس امداد و سوانح گرفتیم.» سیدصمد که روزهای پرحادثهای را پشت سر گذاشته معتقد است دعای خیر مردم پشت سر آتشنشانهاست و این در زندگیشان کاملاً ملموس است. آتشنشان میانسال با ۲۳ سال سابقه آتشنشانی روزهای تلخ و شیرین بسیاری داشته و شیرینترین لحظه کارش زمانی بوده که از حریق بیرون آمده و با ابراز محبت مردم مواجه شده است. او در اینباره خاطرهای تعریف میکند: »چند سال پیش یک ساختمانی دچار حریق سنگینی شده بود بهطوری که شعلهها تا بیرون زبانه میکشید، ما در حین خاموش کردن آتش گاهی بیرون میآمدیم تا نفسی بگیریم و دوباره برگردیم.
در یکی از رفت و آمدها دیدم پیرزنی با یک سینی لیوان جلو در ایستاده و به بچهها که بیرون میایند آب خنک میدهد. گفتم «مادر از اینجا برو، خطرناک است...» با لحن مهربانی گفت: «پسرم! جایی که شما میروید خطرناک است...» سیدصمد میگوید: «مردم آتشنشانها را دوست دارند و نظر مثبتی به آنها دارند من هر جا که کار بانکی یا اداری دارم وقتی شغلم را میپرسند نمیگویم کارمند هستم، بلکه با افتخار میگویم آتشنشانم.»
- اگر دوباره متولد شوم، باز هم آتشنشان میشوم
«سیدمحسن» سومین پسر خانواده و ۳۸ ساله است. او با ۱۹ سال سابقه کار و حسن شهرتی که در آتشنشانی دارد، معتقد است هرچه دارد از اعتبار و عزت پدرش است. محسن از انگیزهاش برای آتشنشان شدن اینطور میگوید: «در کودکی به خاطر علاقه به بوی دود آتش میخواستم آتشنشان شوم. یادم است حاجی که از مأموریت میآمد من میرفتم لباسش را بو میکردم.» با خنده ادامه میدهد: «بعدها که بزرگتر شدم از اینکه پدر و برادرم آتشنشان هستند و از جانشن میگذارند تا جان دیگری رانجات دهند به وجودشان افتخار و دل دل احساس غرور میکردم برای همین تصمیم گرفتم راهشان را ادامه دهم.» محسن خاطره دیگری برایمان تعریف میکند: «چند سال پیش در شهرک قائم کامیونی روی یک خودرو سواری واژگون شده بود و زنی در داخل خودرو گیرکرده بود بهطوری که نمیتونست تکان بخورد.
باید سرنشین را از داخل خوردو بیرون میآوردیم و این در حالی بود که هر لحظه ممکن بود کامیون روی سرمان بیفتد. خوشبختانه بعد از ۴۰ دقیقه تلاش موفق شدیم و موضوع ختم به خیر شد.» محسن که جزو نیروهای باسابقه و حرفهای امداد و نجات است از عشق و علاقه فراوان به شغلش اینطور میگوید: «نمی خواهم شعار بدهم ولی واقعاً آتشنشانی شغل نیست، عشق است و من با وجودی که در این سالها مأموریتهای سخت و پراسترس زیادی رفتهام و چیزهایی دیدهام که تا ساعتها نمیتوانستم چیزی بخورم یا بخوابم اما هیچوقت حتی یک لحظه هم از اینکه آتشنشان شدم پشیمان نیستم و اگر زمان به عقب برگردد باز همین راه را انتخاب میکنم.»
- پلاسکو تلخترین حادثه دوره خدمتم بود
«سید احسان» کوچکترین پسر خانواده و یکی از آتشنشانان حادثه پلاسکو است. او که ۳۲ سال دارد و از ۹ سال پیش به برادرانش در آتشنشانی پیوسته، میگوید: «راه من برای آتشنشان شدن از بقیه هموارتر بود چون در خانوادهای که ۳ آتشنشان داشت بزرگ شدم و از بچگی شوق و گرایشی به آتشنشانی پیدا کردم و تصمیم گرفتم آتشنشان شودم.» با خنده ادامه میدهد: «البته شاید این شغل ژنتیک و موروثی باشد و از حاجی به ما پسرها ارث رسیده باشد.» احسان درباره مخاطرات آتشنشانی میگوید: «سختیها و خطرات این شغل زیاد است و اگر بگوییم از خطر نمیترسیم دروغ است چون رفتن به دل حادثه و عمق آتش قطعاً ترس دارد اما با این ترس کنار آمدهایم و آن را بروز نمیدهیم.» این آتشنشان جوان که در طول گفتوگو لبخند از لبش محو نمیشود وقتی از پلاسکو میپرسیم چهرهاش غمگین شده و از این حادثه بهعنوان تلخترین مأموریت خدمتش یاد میکند و میگوید: «روز حادثه در ایستگاه ۵۴ لویزان بودم و میخواستم شیفت را تحویل بدهم ولی به درخواست همکارم قرار شد دو ساعت به جایش بمانم تا برود امتحان بدهد و برگردد.
حدود ساعت ۸ صبح صدای زنگ مأموریت آمد و اعلام شد به خیابان جمهوری بروید. ما با خودمان گفتیم لویزان کجا، جمهوری کجا حتماً اشتباه شده... اما بلافاصله دوباره اعلام شد که سریع اعزام شوید. راه افتادیم و ۲۰ دقیقه بعد به پلاسکو رسیدیم. فرمانده عملیات گفت «چون شیفت تو نیست و نیروی جایگزین هستی، داخل نرو؛ فقط از بیرون نیروها را پشتیبانی کن.» من هم همین کار را کردم اما یک وقت دیدم که وضعیت جوری شده که اصلاً بحث اینکه شیفت کی هست مطرح نیست و باید داخل بروم. چند بار داخل رفتم و برگشتم که آخرین بار تا بیرون رسیدم ساختمان فرو ریخت.» پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد: «هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ لحظهای که پلاسکو آوار شد آن همه تلاطم و سروصدا و شلوغی به یکباره جای خودش را به سکوت تلخ داد.
حدود ۵ ثانیه سکوت محض بود. تلخیتر از آن وقتی بود که خانواده آتشنشانها دور ما که لباس عملیات تنمان بود، جمع شده و سراغ عزیزانشان را میگرفتند. یکی میگفت «پدرم را ندیدی؟...»یکی میپرسید «برادر من از ساختمان بیرون آمد؟...» و... به قدری آن لحظات سخت بود که در دل گفتم کاش بیرون نیامده بودم و با این صحنه روبهرو نمیشدم.»
- لطفا مزاحم نشوید!
سیدصمد حسینی معتقد است بیشتر مردم آتشنشانها را دوست دارند و برای این شغل ارزش قائلند؛ اما برخی شیطنت کرده و با مزاحمت برای آتشنشانی دردسر درست میکنند. او میگوید: «روزانه چندین تماس از حوادث دروغین داریم. این افراد با مشغول کردن خطهای تلفن و سر کار گذاشتن مأموران آتشنشانی باعث میشوند زمان طلایی امداد و نجات برای حوادث واقعی هدر برود.» حسینی خاطرهای در اینباره تعریف میکند: «یک بار بچهها به خاطر یک تماس دروغی به مأموریت اعزام شدند و هر چقدر جستوجو کرده بودند موردی پیدا نکرده بودند. همزمان خانهای دچار حریق شده بود بچهها به فرمانده گفتند چیزی پیدا نکردیم، برگردیم؟ فرمانده گفت شما بمانید بیشتر جستوجو کنید از یک ایستگاه دیگر کمک میگیریم. تا بچههای ایستگاه دیگر برسند به دلیل بعد مسافت و دوری راه زمان طلایی تلف شده بود و دو نفر به شدت دچار سوختگی شده بودند.» او ادامه میدهد: «طبق آمارها در تهران روزانه حدود ۴۵۰ تا ۵۰۰ اعزام به حادثه و حریق داریم اما آتشنشانی هر روز بیش از ۲ هزار تماس تلفنی دارد که حدود ۵۰۰ موردش مزاحمت است و بقیه هم با توصیه تلفنی کارشناسان و همکاران حل میشود.»
- ورود ۲ عضو جدید به خانواده آتشنشانی
خانواده حسینی از سال ۵۵ که پدر لباس آتشنشانی پوشید، دل به دل خطر داده و حالا که بزرگ خانواده بازنشسته شده، ۳ پسر با عشق و علاقه راهش را دنبال میکنند. اما این میراث خانواده به نسل سوم هم رسیده و بهزودی دو تا از نوهها هم پا جای پای پدربزرگ میگذارند. «سیدصمد» در اینباره میگوید: «پسرم که سربازیاش را در آتشنشانی گذرانده و یکی از برادرزادههایم در آزمون استخدام آتشنشانی شرکت کردهاند و به امید خدا بهزودی به ما میپیوندند.» او ادامه میدهد: «گاهی همکاران میگویند با وجود خطراتی که این شغل دارد، چرا میگذاری پسرت آتشنشان شود؟ به شوخی میگویم «در سربازی، به اصطلاح آبِ آتشنشانی را خورده و نمکگیر شده...»