به گزارش همشهری آنلاین، اگرچه احتمالا اغلب ما پیش از مرگ، فرصت گفتن آخرین کلمات را نداشته باشیم، اما برخی نقل قولها از میان حرفهای کسانی که توانستهاند پیش از مرگ چیزی بگویند، در تاریخ ثبت شده است. بعضی از شاعران و نویسندگان نیز در لحظات پایانی خود شاعرانهترین، بهیادماندنیترین، خندهدارترین و گاه اسرارآمیزترین کلمات پایانی را بر زبان آوردهاند. آخرین حرفهای مشهور برخی شاعران و نویسندگان و داستانهای عجیب، غمانگیز و جالب همراه با آنها را در ادامه میخوانید.
شارلوت برونته: اوه، من نمی میرم، نه؟ او ما را از هم جدا نخواهد کرد. ما خیلی خوشحال بودیم
در ۲۹ ژوئن ۱۸۵۴، شارلوت برونته با آرتور بل نیکولز در هاورث انگلستان ازدواج کرد و ماه عسل شادی را در ایرلند گذراند. هنگامی که این زوج در ماه اوت به خانه بازگشتند، برونته از روحیه بالایی برخوردار بود و حسابی احساس سلامتی میکرد. او برای یکی از دوستانش نوشت: «خیلی بود که مانند سه ماه گذشته زمانی را بدون سردرد، بیماری و سوء هاضمه سپری نکرده بودم.» با این حال، این وضعیت دوام زیادی نیاورد. او در ژانویه ۱۸۵۵ نوشت که احساس میکند معدهاش کاملا ناگهانی توان خود را از دست داده است و سوءهاضمه و بیماری و ضعف مداوم از آن زمان آزارش میدهد. به زودی حال او وخیمتر شد و حالت تهوع، استفراغ و غش دائمی به سراغش آمد. پزشک علت بیماری او را عاملی طبیعی دانست که مثل تهوع صبحگاهی کمکم از بین میرود. با این وجود علائم او مدام بدتر شد، وزن زیادی از دست داد و بیشتر اوقات را در رختخواب گذراند. در اواسط فوریه، وصیتنامهاش را نوشت و تا زمان مرگ بیشتر اوقات را در حالت هذیان به سر برد. در یک لحظه خاص، در ساعات اولیه صبح ۳۱ مارس ۱۸۵۵، در حالی که شوهرش مشغول دعا برای سلامتی او بود، گفت: «اوه، من نمی میرم، نه؟ او ما را از هم جدا نخواهد کرد. ما خیلی خوشحال بودیم.» برونته در آن روز، تنها ۹ ماه پس از ازدواج و سه هفته قبل از سی و نهمین سالروز تولدش درگذشت.
الیزابت براونینگ: زیباست
در سال ۱۸۶۰، الیزابت بارت براونینگ و رابرت براونینگ متوجه شدند که خواهر الیزابت درگذشته است. الیزابت به طور چشمگیری تحت تاثیر این خبر قرار گرفت و به شدت افسرده شد. او به تدریج ضعیفتر شد تا اینکه در ۲۹ ژوئن ۱۸۶۱ در آغوش براونینگ درگذشت. براونینگ در گزارشی از مرگ همسرش نوشت که او «با لبخند، شاد و با چهرهای شبیه به یک دختربچه درگذشت ... آخرین کلمه او این بود: «زیباست.» علت واقعی مرگ الیزابت هنوز نامشخص است، اما محققان حدس میزنند که سابقه مشکلات ریوی او، همراه با مواد افیونی که در آن زمان مصرف میکرد، ممکن است در مرگ او نقش داشته باشند.
لرد بایرون: بیا، بیا، ضعف نشان نده! بیایید تا آخرش مرد باشیم...حالا باید بروم بخوابم
در مورد آخرین سخنان لرد بایرون بحث وجود دارد، اما واجراهای پیرامون مرگ او در هر دو نسخه روایت، یکسان است. هنگامی که بایرون پسر کوچکی بود، یک فالگیر معروف در اسکاتلند به او گفت که باید مراقب ۳۷ سالگی خود باشد. در آن سن شاعر در یونان بود و در آنجا بیمار شد. متسفانه، دو پزشک جوان و بیتجربه بر بالین او حاضر شدند که بارها و بارها در تلاش برای شفای بیماریش، از خون او کشیدند - که در آن روزگار یک روش معمول بود. بایرون آشکارا مرگ خود را پیشگویی و در ابتدا در برابر درمانها مقاومت میکرد و پزشکان را «گروه قصابهای لعنتی» میخواند، اما ظاهرا در آخرین لحظات زندگیش خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بیا، بیا، ضعیف نباش! بیا تا آخرش مرد باشیم!» توماس مور در کتاب «زندگی، نامهها و یادداشتهای روزانه لرد بایرون» در مورد مرگ او مینویسد: «حدود ساعت شش عصر همان روز بود که او گفت: «حالا باید بخوابم». و سپس به آن خوابی فرورفت که هرگز از آن بیدار نشد. ۲۴ ساعت بعد او بدون حرکت دراز کشید و گاه تنها علائمی بسیار خفیف از حرکت در او دیده میشد. در ساعت شش و ربع رئوز بعد، او چشمانش را باز کرد و بلافاصله دوباره بست. پزشکان نبض او را گرفتند - او دیگر زنده نبود.» بایرون در ۱۹ آوریل ۱۸۲۴ درگذشت.
لوئیس کارول: این بالشها را جمع کنید. دیگر به آنها نیازی نخواهم داشت
لوئیس کارول، نویسنده آلیس در سرزمین عجایب، در ۶۵ سالگی مردی سالم و قوی بود. در سال ۱۸۹۷، پس از پیادهروی ۲۰ مایلی بین ایستبورن و هیستینگز، او گفت: «من اصلا خسته نشدم و حتی پاهایم هم درد نگرفتند.» در کریسمس آن سال، او در نامهای به خواهرش گفت که به تب و سرماخوردگی و برونشیت دچار شده است که در نهایت بدتر و بیماریش به ذاتالریه تبدیل شد. اگرچه ذاتالریه در آن زمان اغلب به مرگ ختم میشد، کارول نگران مردن نبود. در واقع، او یک بار در نامهای در سال ۱۸۹۶ به خواهرانش نوشت: «گاهی فکر میکنم چه چیز بزرگی خواهد بود که بتوانم به خود بگویم: «اکنون زمان مردن است. این تجربهای نیست که دوبار بتوان با آن مواجه شد.» با همین نگرش است که کارول در نهایت، در ژانویه ۱۸۹۸، در حالی که خواهرانش با او در رختخواب نشسته بودند و او را روی بالشها نگه میداشتند تا به او کمک کنند نفس بکشد، با آرامش با مرگش روبهرو شد. در ۱۳ ژانویه، کارول به آنها گفت: «بالشها را بردارید. دیگر به آنها نیازی نخواهم داشت» و روز بعد درگذشت.
ویکتور هوگو: اینجا نبرد روز و شب است...چشمانم سیاهی میرود
ویکتور هوگو کمی قبل از مرگش سکته کرد و ۴ روز بعد در بستر مرگ در حالی که به ذاتالریه مبتلا بود، گفت: «اینجا نبرد روز و شب است.» هنگام مرگ نیز زمزمه کرد: «چشمهای سیاهی میرود.» هوگو در ۲۲ مه ۱۸۸۵ درگذشت و تشییع جنازه او یک رویداد ملی بود. صدها هزار نفر از جمله نمایندگان بسیاری از کشورهای اروپایی دیگر در این مراسم شرکت و مراسم تشییع جنازه را از پاریس دنبال کردند.
جیمز جویس: آیا کسی میفهمد؟
از آنجایی که جویس به عنوان یکی از چالش برانگیزترین نویسندگان در زبان انگلیسی شناخته میشود، بهویژه برای روایتش به شیوه جریان سیال ذهن در رمانهایی چون اولیس و شبنشینی فینیگانها، شاید جالب باشد که بدانید آخرین کلمات او، به نوعی به ناتوانی دیگران در درک چیزی اشاره میکند: «آیا کسی میفهمد؟» جویس در ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ در زوریخ بر اثر زخم اثنیعشر و سوراخ شدن آن در اثر زخم، در سن ۵۹ سالگی درگذشت.
جان کیتس: احساس میکنم گلهای بابونه روی من رشد میکنند
در سال ۱۸۱۸، جان کیتس از یک سفر به شمال انگلستان و اسکاتلند به خانه بازگشت تا از برادرش که به بیماری سل مبتلا شده بود، مراقبت کند. متاسفانه برادر کیتس در دسامبر همان سال درگذشت و تا آن زمان خود کیتس نیز به این بیماری مبتلا شده بود و میدانست که مرگش نزدیک است. کیتس با پیروی از دستورات پزشکش برای جستجوی آب و هوای گرم برای زمستان، به همراه دوست نقاشش جوزف سورن، به رم سفر کرد. کیتس برای کریسمس برای مدت کوتاهی بهبود یافت، اما در ۱۰ ژانویه ۱۸۱۹، وضعیت سلامتی او رو به وخامت گذاشت و کیتس در بستر بیماری افتاد. درست قبل از مرگش، سورن از شاعر پرسید که حالش چطور است، که کیتس به آرامی پاسخ داد: «بهتر است، دوست من. احساس میکنم که گلهای بابونه دارند روی من رشد میکنند.» کیتس در ۲۳ فوریه ۱۸۲۱ در سن ۲۵ سالگی در آغوش سورن درگذشت.
ادگار آلنپو: خداوندا، به روح بیچاره من کمک کن
ادگار آلن پو که با ترس و امور مرموز غریبه نبود، در شرایط عجیبی درگذشت. در ۳ اکتبر ۱۸۴۹، پو در بالتیمور نیمههوشیار در حالی که با لباسهای ارزان و نامناسب سرگردان بود پیدا شد؛ در واقع آنقدر نامناسب و در تضاد با لباس معمول پو بود که بسیاری معتقد بودند لباسهای خود پو دزدیده شده است. پو یک هفته قبل ریچموند را ترک کرده بود و قصد داشت به فیلادلفیا برود. نحوه ورود او به بالتیمور بسیار رازآلود بود. پو به بیمارستان کالج واشنگتن منتقل شد، جایی که او روزها را در حالات مختلف هذیان و بیهوشی سپری کرد تا اینکه در چهارمین شب خود در بیمارستان، با صدای بلند نام شخصی به اسم «رینولدرز» را فریاد زد؛ شخصیتی که هویتش هنوز یک راز باقی مانده است. در صبح روز ۷ اکتبر، پو آخرین کلمات خود را به زبان آورد: «خداوندا، به روح بیچاره من کمک کن» و در اثر افزایش حجم محفظه داخل عروقی مغز که اغلب با تورم مغز همراه است، درگذشت. با این حال، کالبد شکافی روی او انجام نشد و پو دو روز بعد به خاک سپرده شد.
رابرت لوئیس استیونسن: این چیست؟ آیا عجیب به نظر میرسم؟
رابرت لوئیس استیونسن خالق دکتر جکیل و آقای هاید، در روز مرگ ش، ۳ دس امبر ۱۸۹۴، تمام صبح روی کتاب نیمه کاره خود، ویر هرمیستون، کار کرده بود و قبل از اینکه برای شام به همسرش در طبقه پایین بپیوندد، نامههایی بلند برای دوستانش نوشت. اگرچه همسرش احساس ناخوشایندی در مورد سلامتی او داشت، اما استیونسن این موضوع را رد کرد و در مورد برنامههایش برای برگزاری یک تور سخنرانی در آمریکا صحبت کرد «چرا که حالش خیلی خوب است». سپس، طبق روایت پسر خواندهاش، لوید آزبورن، «او در حالی که در ایوان به همسرش کمک میکرد و با خوشحالی حرف میزد، ناگهان هر دو دستش را روی سرش گذاشت و فریاد زد: «این چیست؟» سپس سریع پرسید: «آیا من عجیب به نظر میرسم؟» در همین حال، روی زانوهایش در کنار او افتاد. استیونسن اواخر همان روز در سن ۴۴ سالگی بر اثر سکته درگذشت.
منبع: poets.org