به گزارش همشهری آنلاین، با نگاهی به خرید کردن شخصیتهای داستانی در آثار ادبی، میتوانیم برای چند لحظه خودمان را جای آنها بگذاریم که جا ماندنمان از تخفیفهای فصلی را (طبیعتا به خاطر گرانی همه چیز نسبت به توانایی خرید ما) کمی تسکین دهیم. اگر هم فقط برای آرامش روانی نیاز به خرید داریم، بد نیست به یاد داشته باشیم که یکی از بهترین مکانها برای خرید، نزدیکترین کتابفروشی به خانهمان است. در ادامه، بخشی از خرید کردن شخصیتهای داستانی در تعدادی اثر ادبی را میخوانیم.
سافاری بینستید اثر ریچل اینگلز
او برای خرید از مغازهای به مغازه دیگر میرفت، تا کیف دستی زیبایی برای خواهرش بتی پیدا کند. خورشید در آسمان میدرخشید، او بر لبه پیادهرو منتظر ماند تا چراغ سبز شود، و وقتی سبز شد، متوجه تصویر خودش در ویترین مغازه روبهرویی شد. او زنی معمولی بود که غمگینانه از خیابان رد میشد و شبیه کسی دیگر بود. با خودش فکر کرد: خدایا، انگار شبیه مادر کسی هستم. این فکر برای لحظهای او را کرخت کرد.
او رفت و موهایش را کوتاه کرد، تعدادی لباس و گوشواره، مقداری لوازم آرایش، یک گردنبند مهرهای، یک دستبند و تعدادی لاک خرید که هرگز استفاده نمیکرد، اما ناگهان فکر کرده بود که شاید امتحان کند.
نیمطبقه اثر نیکلسون بیکر
وقتی به پلهبرقی نزدیک شدم، بیاختیار کتاب جلد شومیز و کیسه خرید پلاستیکی را به دست چپ دادم تا طبق عادت بتوانم با دست راست، نرده را بگیرم. از توی کیسه کمی صدای خشخش کاغذ بلند شد، و وقتی به کیسه نگاه کردم، برای لحظهای نتوانستم محتوای آن را به خاطر بیاورم و بعد به یاد رسید خرید افتادم. اما با خودم فکر کردم قطعا این یکی از دلایل اصلی استفاده از کیسههای کوچک است: آنها خریدهایتان را از نظر دیگران محفوظ نگه میدارند، در حالی که به جهان این پیام را مخابره میکنند که شما یک زندگی غنی، پرمشغله و پر از کارهای دشوار دارید.
اعترافات یک معتاد به خرید اثر سوفی کینسلا
صادقانه بگویم که احساس میکنم برای رسیدن به اینجا از میدان موانع پنجگانه نظامی رد شدهام. در واقع باید خرید را در زمره تمرینات کاردیو (تمرینات ورزشی که ضربان را قلب و گردش خون را بالا میبرد) به حساب آورد. ضربان قلب من هرگز به اندازه وقتی که علامت «تخفیف ۵۰ درصدی» را میبینم، بالا نمیرود. پولها را میشمارم و منتظر میمانم و وقتی پشت صندوق بستهبندیش میکند، تقریبا به خودم میلرزم. او بسته را در کیسهای براق با دستههای کنفی سبز میسراند و به دستم میدهد و من تقریبا دلم میخواهد با صدای بلند گریه کنم. لحظه فوقالعادهای است.
صبحانه در تیفانی اثر ترومن کاپوتی
بقیه بعد از ظهرمان صرف این شد که از شرق به غرب شهر بچرخیم و قوطیهای کره بادام زمینی را از چنگ خواربارفروشها دربیاوریم. کره بادامزمینی در زمان جنگ نایاب شده بود. و آنها هم رغبتی به فروشش نداشتند تا بتوانیم شش شیشه از گوشه و کنار شهر جور کنیم، هوا دیگر تاریک شده بود. آخریش را از یک ساندویچفروشی در خیابان سوم گرفتیم. نزدیک همان عتیقهفروشی بودیم که آن قفس پرنده محبوبم توی ویترینش بود. پس هالی را بردم آنجا تا ببیندش. از خیالپردازیهایم درباره آن خوشش آمد «اما هر کارش کنی قفس است.»
از کنار یکی از شعبههای فروشگاه وولورث گذشتیم. بازویم را گرفت «بیا یک چیزی بدزدیم.» این را گفت و من را کشید داخل فروشگاه. از همان لحظهای که وارد شدیم، سنگینی نگاهها را رویمان حس کردم. انگار از همان اول، بهمان مشکوک شده بودند «بیا اینقدر بزدل نباش.» یکی از پیشخانها را که پر از کدو تنبلهای کاغذی و نقابهای مخصوص هالووین بود، زیر نظر گرفت. زن فروشنده سرگرم راه انداختن یک عده راهبه بود که داشتند نقابها را روی صورتشان امتحان میکردند. هالی یکی از نقابها را برداشت و آن را بی سروصدا جلوی صورتش گرفت، یکی دیگر هم انتخاب کرد و گذاشت روی صورت من. بعد دستم را گرفت و راهمان را کشیدیم و رفتیم. به همین سادگی. (از کتاب صبحانه در تیفانی، ترجمه بهمن دارالشفایی، نشر ماهی)
خانم دَلٌوی اثر ویرجینیا وولف
خانم دلوی گفت خودش گلها را میخرد.
منبع: ترجمه با اندکی تغییر از لیتهاب.