- خواب آنها را میبینم
نیمهشب بیدار شد و مثل همه آن سالها طول کشید تا باور کند کجاست. خواب دیده بود؛ خوابی آشفته و مهآلود و مغشوش. دیر رسیده بود... آن جوان شاعر گریخته بود و جایی دور، در پیـــادهرو خیــابان نـــــادری، خودش را نــــاکار کرده بود... نمیرسید... به موازات خط آهن میدوید تا به خرمشهر برسد و دستهای «صاحبجان» را بگیرد، نگذارد اینقدر به بچهاش زل بزند... ولی نمیرسید. برخاست و به چشمهایش در آینه نگاه کرد. همه اهل خانه در خواب بودند و او با ورقورق روزها و شبهای رفته تنها بود.
۱۳۵۰ روز اول وحشتزده بودم. رئیس پرستاری با حمایتی خواهرانه مرا روانه بخش کودکان پسر کرد که مخصوص ۵ تا ۱۶ سالههایی با نارساییهای ذهنی و جسمی بود. بعضیهایشان کنترل دفع نداشتند. یکی را از یاد نمیبرم؛ گوژپشت بود و صورت مردانهای داشت. خیلی ساده و بهچالاکی دست دراز میکرد و موش درشتی را در گوشهای از سالن به چنگ میگرفت و چنان در پنجه میفشرد که خفه شود. یادم نمیآید این بچهها ملاقاتکنندهای داشته باشند.
۱۳۵۲ به بخش پذیرش مردان منتقل شدم. ۹۰درصد مراجعان این بخش را دستبسته و با پلیس میآوردند؛ همه بدحال بودند. یا در خیابان دردسری درست کرده بودند یا حین آتـــش زدن خانه و زنــدگی مانعشــان شده بودند. معمولاً تزریق «همونورین» آنها را آرام میکرد.
۱۳۵۳ موهای قهوهای و نگاه زلال کودکانه داشت. اغلب ساکت بود. گاهی برایمان شعر میخواند. میگفت شعرها کار خود اوست. دستور پزشکیاش PRN بود، یعنی در صورت لزوم. وقتی حالش مساعد نبود خودش میآمد میگفت. اسمش «هوتن نجات» بود. واقعاً شاعر بود.
۱۳۵۵ پزشک برای آنها که به روشهای دارویی پاسخ نمیدادند ECT مینوشت؛ شوکدرمانی. آن روزها برای شوک دادن بیمار را بیهوش نمیکردند، بین دندانهایش حوله میگذاشتند. آنها که یک بار این شیوه دردناک درمان را تجربه میکردند، برای جلسه بعدی غیبشان میزد؛ هر جایی که میتوانستند پنهان میشدند: زیر تخت، در توالت و حمام یا توی تخت بیماری دیگر. برای برخی گاهی هفت نوبت ECT تجویز میشد.
۱۳۵۷ با صادقیان آشنا شدم. سرپرستار بود. آثار آلبرکامو را به زبان اصلی میخواند. شوهرش کارگردان تئاتر بود و یک سریال هم برای تلویزیون ساخت. بعدها مهاجرت کردند. به خاطر دوستیمان، اسم من را روی دخترش گذاشت.
۱۳۶۰ صورت «صاحبجان محمدی» همیشه خدا زخم بود. به احدی آزار نمیرساند. فقط صورت خودش را چنگ میزد. خرمشهری بود. خانوادهاش و بچهاش در بمباران از دست رفته بودند.
۱۳۶۵ گنجشکها از او نمیترسیدند. خردهنان کف دستش میگذاشت، میرفت میایستاد توی حیاط، زیر درخت. میآمدند مینشستند روی شانه و سر و بازویش و نوبتی از کف دستش خردهنان ورمیچیدند. اسمش فرشته بود؛ فرشته نمازیان.
۱۴۰۰ همچنان خواب آنها را میبینم.
فرزین شیرزادی
- میم مثل مادریار
میگوید ۱۲ سال است که توفیق خدمت به مددجویان مرکز توانبخشی امام علی(ع) نصیبش شده است. «فاطمه حسینی اصل» از توفیق خدمت حرف میزند. چون پرستاری از معلولان را شغل نمیداند. پرستاری برای او عشقی است بیانتها که با آغوش باز سراغ سختیهایش رفته و با هر دست نوازشی که بر سر دختران معلول مرکز میکشد این عشق عمیقتر میشود: «میدانیم که پرستاری عشق میخواهد و پرستار اگر عاشق نباشد نمیتواند قدم از قدم بردارد. پرستاری از معلولان با پرستاری از بیماران در مراکز درمانی یک فرق اساسی دارد. اینجا پای وابستگی در میان است. به ما پرستاران افراد دارای معلولیت، «مادریار» یا «پدریار» میگویند. حقیقتاَ چه واژه مناسبی است برای تعریف شغلی که عاشقانه انتخابش کردهایم. اگر یک بیمار چند روزی مهمان بیمارستان است، اینجا ما با افراد دارای معلولیت زندگی میکنیم. شادیها، دلتنگیها و غم و غصههایشان برای ماست.
مثل مادری دلسوز با دلتنگیهایشان اشک میریزم و با دردهایشان غصه میخورم. زندگی بسیاری از این دختران که معلولیت توان حرکت را از آنها گرفته است، فقط در یک تخت خلاصه میشود. این یعنی پرستاری از معلولان فقط تر و خشک کردن آنها نیست؛ عشق مادری میخواهد که آسایشگاه را به خانه امن آنها تبدیل و زندگی زیر این سقف تکراری را برایشان لذتبخش کند.» حسینی مکثی میکند و ادامه میدهد: «در مرکز توانبخشی امام علی(ع) دختران معلول بالای ۱۴ سال نگهداری میشوند. بعضیها سرپرست دارند و بعضیها هم نه. اگرچه خانوادهها و افراد نیکوکار همیشه از دختران مرکز سراغ میگیرند، اما از وقتی کرونا آمد دلتنگیها بیشتر شد. محدودیتهای کرونایی ملاقاتها را کمتر کرده و حالا مسئولیت ما سنگینتر است. گاهی که یکی از دختران بهانه میگیرد و حتی از غذا خوردن امتناع میکند، مادریارها دستبهدست هم میدهند تا به هزارترفند مادرانه لبخند روی لب او بیاورند. آن لحظه همان چند قاشق غذا میشود همه دلخوشی مادریارها و خستگی آن روز از تن بیرون میرود. پرستاری از معلولان در یک کلام مثل مادری کردن برای فرزند دلبند است.»
حسن حسن زاده
- حقوقمان را به جبهه میدادیم
«ایران ترابی» بهترین سالهای عمرش را برای خدمت به دیگران سپری کرده است. او ۸ سال در جبهههای جنگ تحمیلی، بیوقفه حضور داشته است. شیمیایی شدنش یادگار آن دوران است. ترابی الان در آستانه ۷۰ سالگی سخت نفس میکشد و با تاولهای گاز خردل، که مونس این روزهای اوست، سالهاست شب را به صبح میرساند. تعریف میکند: «اصالتم به شهر تویسرکان برمیگردد، روستای کارخانه. روزی که جان دادن طفلی را در دستان مادرش دیدم، آن هم به دلیل نبود کادر درمانی، با خودم عهد بستم با جدیت تمام درس بخوانم تا در رشته پزشکی یا پرستاری قبول شوم. آن زمان ۱۱ سال بیشتر نداشتم.»
ترابی موفق شد و با پذیرش در رشته پرستاری دانشگاه شهید بهشتی، همه توانش را به کار گرفت تا جان دیگران را نجات دهد. او پیش از جنگ تحمیلی به روستاهای محروم کشور میرفت. در دوران دفاعمقدس راهی جبهههای نبرد شد. باقی ماجرا را از زبان خودش میشنویم: «برای کمک به شهر اهواز رفتیم، چون سوسنگرد بیشتر به ما نیاز داشتند به آنجا منتقل شدیم. از آسمان و زمین آتش میبارید. کادر درمانی کمی آنجا حضور داشت. در این حین دکتر چمران را دیدم. به ما روحیه داد.
بیمارستان به ویرانهای میمانست. با حداقل امکاناتی که موجود بود سروسامانی به اتاق عمل و تختهای بستری دادیم.»
انتقال بیشمار مجروحان از یکسو و پیشروی عراقیها از سوی دیگر ذهن کادر درمان را بیش از پیش مشوش میکرد. هر آن امکان داشت اسیر یا شهید شوند، اما آنها عاشق بودند و ترسی به دل راه نمیدادند. ترابی ادامه میدهد: «غذا برای خوردن نداشتیم. گرسنگی آزارمان میداد. با هر تنقلاتی به دستمان میرسید سعی میکردیم خودمان را سیر کنیم.»
پرستاران و امدادگران آنقدر از خودگذشته بودند که حقوقشان را برای کمک جبههها واریز میکردند. شیمیایی شدن ترابی به عملیات والفجر ۸ برمیگردد. زمانی که بهعنوان مسئول تیم اضطراری در بیمارستان امام حسین(ع) فعالیت میکرد: «در عملیات والفجر ۸، منطقه شیمیایی شده بود. مجروحان زیادی را به بیمارستان منتقل کردند. من همراه یکی از رزمندهها پتوها و لباسهای آلوده را در کیسه زباله میانداختم تا برای سوزاندن فرستاده شود. گویا همان موقع آلوده شدم. بعد از مدتی کمکم جراحاتی روی بدنم دیدم. ابتدا تصور کردم آلرژی است، اما وقتی حالم رو به وخامت گذاشت دکتر گفت شیمیایی شدهام.»
مژگان مهرابی
- پرستاری به شیوه مامان سیما
تا وقتی وارد شیرخوارگاه نشده بود، فکر میکرد قرار است مثل همه پرستاران زمان معینی در محل کارش باشد و ساعت کاریاش که تمام شد کرکره را پایین بکشد پی زندگیاش برود، ولی همان لحظه اول که به شیرخوارگاه پا گذاشت، با دیدن «مهپاره» و «آیدین» و «آیلار» همه فکر و خیالهایش را فراموش کرد.
مهپاره را که با دستهای کوتاه به دنیا آمده بود، کنار سطل زباله رها کرده بودند و «آیدین» و «آیلار» دوقلوهای بانمک و بازیگوشی بودند که اگر پرستاری برای چند ماه یا چند روز گذرش به شیرخوارگاه میافتاد دلبستهاش میشدند و وقتی میرفت تا مدتها بیقراری میکردند.
آنها فکر کردند «سیما سلطانی» هم از همان پرستارهایی است که نیامده میرود و دیگر هم این طرفها پیدایش نمیشود، اما سلطانی ماند و نه تنها برای مهپاره و دوقلوها مادری کرد، بلکه از کودکان زیادی که از بد روزگار از شیرخوارگاههای خصوصی و دولتی این شهر سر درآورده بودند، سالها پرستاری کرد تا از آب و گل درآیند.
بهزیستی در دوران کودکی و نوجوانی از بچهها مراقبت میکرد و وقتی به سنین جوانی میرسیدند، آنها را تنها و دست خالی به میدان زندگی میفرستاد.
سلطانی وقتی دید بچههایی که سالها مثل گل از آنها پرستاری کرده با ورود به جامعه بر اثر تنهایی و فشار مشکلات یا به راه خطا میروند یا افسرده و شکست خورده میشوند، تصمیم گرفت در بزرگسالی هم پرستارشان باشد. وقتی خانواده پسری همدرد مهگل، او را بهعنوان عروس خانواده خود انتخاب کردند از لحظه خواستگاری تا عروسی کنارش بود و حتی بعد از به دنیا آمدن دختر کوچولوی آنها مدتها از مهگل و نوزادش پرستاری کرد. اطرافیان همسران آیلار و آیدین هنوز باور نکردهاند «مامان سیما» که مثل پروانه به دور دوقلوها میگردد، قرار بوده فقط پرستار چند ساله بچهها باشد.
رابعه تیموری