- یکشنبه، هفتم آذر
مطب دکتر غلغله بود. یک نفر از اتاق دکتر خارج میشد و شش نفر از بیرون، وارد اتاق انتظار میشدند. هر کسی هم که وارد میشد، یکراست میرفت سراغ منشی بداخلاق.
- خانوم... چهار و نیم وقت داشتم!
- پرونده داری؟
- نه، بار اولمه.
«اسم، شغل، تلفن، معرف، نوع مریضی...؟» اینها سؤالاتی بود که منشی بداخلاق میکرد و «سیمین، صفدر، کشاورز، معلم، خانهدار...» هم جوابهایی بود که با صدای بلند و گاهی یواش، همهی اتاق انتظار میشنیدند. بعد اگر جا بود، صفدر و سیمین مینشستند تا شاید دو ساعت دیگر نوبتشان شود. توی حال خودم بودم که خانممنشی یکهو فریاد زد: «مگه نگفتم همراه تو اتاق انتظار نشینه؟ برو جونم پایین... برو!» و از بالای عینک مربع و مشکیاش، از روی فهرستی که داشت، اسم مریضها را بررسی کرد تا کسی اضافه توی اتاق انتظار نباشد. چه شغل بدی بود شاید، فقط با مریضها طرف بودی و کمکم خودت هم مریض میشدی. اصلاً انگار شرط منشیگری همهی دکترها بداخلاقی بود.
نگران مامان بودم. توی این سرما کجا بود؟ پارکینگ، خیابان، فروشگاههای نزدیک مطب! دوباره به مامان پیامک زدم. گفت نگران نباشم، جایش گرم و نرم است؛ چاخان میگفت! اطمینان داشتم؛ مامان را میشناختم، اما نمیتوانستم کاری بکنم.
جوانی خوشهیکل وارد مطب شد؛ آفتابسوخته و عضلانی! لهجهی شیرینی داشت و اصلاً قوض نمیکرد. حتی وقتی که مجبور شد طرف میز منشی خم شود. اسمش هرمز بود. وقتی شغلش را گفت، همهی مطب ساکت شدند: «ملوان!» منشی گفت: «خلبان؟»
- نه خانم محترم، ملوان!
تابهحال یک ملوان را از نزدیک ندیده بودم. کمی روی مبل سهنفرهای که نشسته بودم، جا باز کردم تا شاید کنارم بنشیند. اما جناب ملوان ننشست. اصلاً انگار نشستن، کسر شأنش بود. خبردار ایستاد کنار آبسردکن اتاق انتظار.
برای چند لحظه خودم و بچههای گروه مافیا را روی عرشهی یک کشتی بزرگ دیدم. سکان در دستم بود و داشتم به سرعت آن را میچرخاندم. تا چشم کار میکرد، آب بود و آب. هیجان خاصی داشتم. گاهی به قطبنما نگاه میکردم و گاهی به اقیانوس. با وجود ششماه دوری از خانواده، اما بازهم سرحال بودم و پرانرژی. صدای رعد و برق، صدای زنگ خطر بود. اگر دریا مواج میشد، حسابی از برنامهی سفر، عقب میافتادیم. بلند فریاد زدم: «بادبانها رو بکشید... بادبانها رو بکشید!»
نگران توفان بودم. از ته کشتی، یکی از خدمه فریاد زد: «آقای نورپور... آقای نورپور! » نمیدانم چهکار داشت، فقط ولکن نبود و هی صدا میزد. ششدانگ حواسم به سکان بود. موجها به کشتی میخوردند و بیاراده، سکان هی چپ و راست میشد. دوباره کسی بلندتر فریاد زد: «آقای نورپور!» و چند ثانیه بعد، موجی بلند و آبدار، صورتم را خیس کرد.
چشمم را باز کردم. منشی بداخلاق، لیوان خالی به دست، بالای سرم بود. توی بغل آقای هرمز بودم، ملوان حاضر در اتاق انتظار. خانم منشی فریاد زد: «آقای نورپور! نوبت شماست، برو داخل آقای ملوان زبل!»
- سرویس!
دفترم! امروز، روزی بود که طبق برنامهی مدرسه، میتوانستم در کلاسهای حضوری شرکت کنم؛ اما نشد. دلم میخواست برای اولینبار، معلم علوم اجتماعی را از نزدیک ببینم، اما نشد.
حسابی دلم برای متین و یاور و بچههای گروه مافیا تنگ شده بود و دلم میخواست امروز در کنارشان باشم، اما نشد! بابا دو روز است که مأموریت کاری رفته و نمیتوانست مرا به مدرسه برساند، مامان هم کلهی صبح، باید خودش را به اداره میرساند، خلاصه امروز اردلان ماند و حوضش!
نمیدانم مقصر کیست؟ فاصلهی زیاد خانه تا مدرسه، شغل بابا و مامان و یا بینظمی در برگزاری کلاس های حضوری! بهقول بابا، اگر زمان کلاسها منظم بود، مثل سالهای قبل، میرفت سراغ آقای موچانی، رانندهی سرویس محترممان! اما حالا... انگار مدیر و ناظم و همه و همه، به فکر کرونا و فاصلهی ایمنی و آزمونهای مجازی و حضوری هستند، اما کسی به فکر رفت و آمد بچهها نیست!
- مدرسهی شیشهای!
امروز بعدازظهر، پدر و مادرها را دعوت کردهاند تا در جلسهی اعطای کارنامهی آزمونهای میاننوبت اول شرکت کنند؛ آزمون هایی که کلاسهایش مجازی بود، اما امتحانهایش حضوری! از دو روز پیش، در حال آمادهکردن مامان و بابا هستم تا از دیدن کارنامهی درخشانم وحشت نکنند؛ خب! کمی هم حق دارم! بعد از یک سال و نیم، آزمونهای میاننوبت مدرسهی ما حضوری برگزار شد و این در حالی است که بعضی از بچهها، بعد از پشتسرگذاشتن کلی آزمون مجازی و همجواری با کتاب و دفتر و جزوه، در حین امتحانهای آنلاین، حالا نشستن سر جلسهی امتحان را هم فراموش کرده بودند.
البته حرف بابا این بود: «این حرفا کشکه! همهش بهونهست!» اما یک نکتهی مثبت: «دیگر لازم نبود برای بابا و مامان قسم بخورم که معلم فیزیک امسالمان خوب درس نمیدهد! بارها و بارها مامان سر کلاس فیزیک آنلاین شرکت کرده بود و میدانست که آقای فیزیک، جوان است و کمتجربه و میدانست بچهها، کلاسش را هوا می کنند و بارها دیده که مسئلهها را غلطغلوط حل می کرد و وقتی کم می آورد، داد میزد و...
انگار مدرسهی مجازی، دیگر یک اتاق تمامشیشهای است که همه آن را میبینند.
آخ دفترم! انگار آمدند! الهی به امید تو!