هفته‌نامه‌ی دوچرخه > سیدسروش طباطبایی‌پور: نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان، یعنی خودم، ساخته شده است. این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای مدرسه‌های کرونازده در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

  • دوشنبه، ۲۹ آذر

دیشب خواب عجیبی دیدم. سر شب، دوچرخه‌ای شبیه یک سفینه‌ی فضایی آمد دم پنجره‌ی اتاقم. انگار قراری از قبل بود و من هم اصلاً تعجب نکردم. با دیدن سفینه، بدو بدو لباس فضایی‌ام را پوشیدم و از توی اتاقم فریاد زدم: «مامان، من رفتم!» و مامان هم از آشپزخانه فریاد زد: «خدا به همرات مادر! مراقب خوت باش. لباس‌های سردت رو پوشیدی؟» و من هم بدون این‌که از کلمه‌ی سرد تعجب کنم، گفتم: «بله، تا پنج‌هزار درجه بالای صفر!»

- مادر، عینک آفتابی‌ت رو هم بردار، چشمات اذیت نشه.

- چشم، توی جیبمه...

و پنجره را باز کردم و پاهایم را در طبقه‌ی هشتم، روی رکاب سفینه‌ی دوچرخه‌ای گذاشتم که توی هوا معلق بود. بدون این‌که نگران برهم‌خوردن تعادلم باشم، صاف روی زین دوچرخه نشستم. کلاهک شیشه‌ای سفینه بسته شد و روی مانیتور جلوی رویم، اسم کلی ستاره و سیاره، نقش بست؛ خورشید، مریخ، اورانوس، جی۳۶۷، کوتوله‌ی قرمز و...

به‌شکلی برنامه‌ریزی‌شده و غیر ارادی، انگشت اشاره‌ام کلمه‌ی خورشید را لمس کرد و بعد از شنیدن صدایی وحشتناک، رکاب‌های سفینه‌ی دوچرخه‌ای با سرعت شروع به حرکت کردند؛ جوری که بعد از چند ثانیه حتی دیده هم نمی‌شدند.

هنوز نیم‌ساعت از پروازمان نگذشته بود که همان حس معلق‌بودن به من دست داد، حس سبکی، بی‌وزنی! کمربند برقی‌ام را باز کردم و در هوا، سبک و راحت شنا کردم. وای که چه کیفی می‌داد. جوری که پاهایم در هوا بود، به‌طرف مانیتور کنار دسته‌های دوچرخه‌ی فضایی شیرجه زدم. روی آن، به زبان‌های فارسی و انگلیسی و زبان دیگری که نمی‌دانم چه بود، چیزهای مفهوم و گاه نامفهومی نوشته بود. چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد این جمله بود: هفت‌سال و دو روز مانده به خورشید... هفت‌سال و یک روز مانده به خورشید...

هرچه به خورشید نزدیک‌تر می‌شدیم، فضا تیره‌تر می‌شد و گرم. دمای تحمل حرارت لباس فضایی‌ام را روی حداکثر، تنظیم کردم. تنها سرنشین فضانورد من بودم، اما صداهایی از توی مانیتور می‌آمد: «لطفاً کمربندها را ببندید... به تاج خورشید نزدیک می‌شویم!»

عجیب بود. انگار هفت سال را در نیم‌ساعت طی کردیم. البته در مسیر، سیاره‌هایی تند و تند به چشمم می‌خورد، اما گلوله‌ی آتشین یا همان خورشید، بیش‌تر جلب توجه می‌کرد.

دوچرخه‌ی فضایی در نقطه‌ای تاریک ایستاد. شعله‌های خورشید و گرمایش را کاملاً حس می‌کردم. همه‌جا ظلمات مطلق بود. درِ نیم‌دایره‌ی سفینه، به‌شکل اتوماتیک باز شد و در همان حال بی‌وزنی، از زین دوچرخه‌ی فضایی جدا شدم و در هوا معلق ماندم. گروهی آدم‌فضایی، توی صف جلوی پیش‌خانی ایستاده بودند تا مجوز ورود بگیرند. به‌شکلی غیرارادی پشت نفر آخر ایستادم و همان‌طور که در فضا تاب می‌خوردم، گفتم: «ببخشید... شما نفر آخرین؟» بدن آدم‌فضایی جلوی من هیچ تکانی نخورد، اما سرش ۱۸۰ درجه، در جای خود چرخید و به زبان آدم‌فضایی‌ها چیزی گفت. حدود ۲۰ نفر جلوتر از من بودند.

 هر کس، انگشت اشاره‌اش را روی مانیتور جلوی پیش‌خان می‌گذاشت و به‌محض سبزشدن رنگ مانیتور، بدو بدو از در ورودی عبور می‌کرد و وارد جو خورشید می‌شد. وقتی در باز می‌شد، نور خورشید، برای لحظاتی همه‌ی عالم را روشن می‌کرد و تا بسته می‌شد، دوباره تاریکی!

فقط سه نفر مانده بود تا نوبتم شود. نمی‌دانم به‌خاطر حرارت خورشید بود یا نگرانی؛ اما حسابی توی لباس فضایی‌ام عرق کرده بودم. وقتی نوبتم شد مسئول پیش‌خان که سرش مثل خورشید اما در قطعی کوچک بود، لبخند زد و با زبانی که من هم فهمیدم، گفت: «به خورشید، خوش‌آمدید، لطفاً برای دریافت مجوز ورود...»

بدون این‌که دستکش‌هایم را درآورم، انگشتم را روی مانیتور گذاشتم. مسئول پیش‌خان هنوز لبخند می‌زد. لبخندش توی آن تاریکی پیدا بود. چند ثانیه‌ای طول کشید. دل توی دلم نبود. برخلاف بقیه‌ی مراجعه‌کنندگان،‌ یک‌هو مانیتور به‌جای سبز، قرمز شد و بوقی ممتد همه‌ی آن فضای تاریک را پر کرد. رنگم پرید!

انگشتم را از روی مانیتور برداشتم، اما همین‌طور آن بوق ممتد در فضا به صدا در می‌آمد و نور قرمزش‌ هی روشن و خاموش می‌شد. مسئول پیش‌خان هم با انگشت درازش مرا نشان ‌داد و همین‌طور که عقب‌عقب می‌رفت، با اخم فریاد زد: «این خائنه! این آدمه! از زمین اومده،‌ اومده تا خورشید رو هم به گند بکشه... بگیرینش... دستگیرش کنین... این خائنه... فرار نکنه... این آدمه...»

و من هرچه فریاد می‌زدم، کسی گوشش بدهکار نبود: «همه‌ی آدم‌ها که مثل هم نیستن. من زمین رو آلوده نکردم. من به زمین خیانت نکردم... من با زمین دوستم... من اهل دوچرخه‌سواری هستم. ببینید... حتی این‌جا هم با دوچرخه اومدم...» و با انگشت سفینه‌ی دوچرخه‌ای را نشان دادم. باورکردنی نبود؛ از عقب سفینه‌ی من، همانی که مرا تا این‌جا آورد، داشت دود بلند می‌شد!

وقتی از خواب پریدم، خیس عرق بودم. مادرم با نگرانی بالای سرم نشسته بود و با دستمال، عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کرد. حسابی گرُ گرفته بودم. ناخودآگاه زدم زیر گریه. تا دم در خورشید رفته بودم و مرا راه نداده بودند؛ به جرم آدم‌بودن. چه غم‌انگیز!

  • یک جلسه‌ی خیلی جدی!

امروز مشاور مدرسه، از بچه‌های شورای دانش‌آموزی دعوت کرد تا توی دفتر مدرسه، دور هم جمع شوند و درباره‌ی برنامه‌ی امتحان‌های نیم‌سال اول نظر بدهند. خیلی هم تحویلمان گرفت. همه‌ی بچه‌ها دور میز وسط اتاق نشستند تا جلسه شروع شد. اما چیزی که چشم همه را گرفته بود، مراسم پذیرایی بود؛ جلوی هرصندلی یک قطعه پیش‌دستی، مقادیر قابل‌توجهی انگور، یک دستگاه موز زرد و یک فروند خیار به ما چشمک می‌زدند.

بچه‌های شورا کفشان بریده بود. البته اوایل جلسه، همه خوددار بودند و حرف‌های قلمبه‌سلمبه می‌زدند. تا این‌که آقای رضایی،‌ بی‌موقع تعارف کرد و فرمان حمله را صادر نمود. خیلی خودم را نگه‌ داشتم، اما من هم مثل بقیه‌ی اعضای شورا، وسط حرف‌های آقای رضایی، رفتم سراغ خوردن میوه‌ها! از غُرغُر بچه‌هایی که توی راهرو و از کنار درِ بسته‌ی دفتر می‌گذشتند معلوم بود که موج انفجار بوی خیار و دیگر میوه‌ها، همه‌جا را فرا گرفته. اما بدتر از همه، صدای خرت‌خرتی بود که وسط حرف‌های آقای رضایی می‌پیچید و صدا را به صدا نمی‌رساند.

از قورت‌دادن آب دهان آقای رضایی، معلوم بود که او هم هوس خیار کرده. به‌شکلی غیر منتظره، حرفش را خورد و توپ را انداخت در زمین بچه‌ها. وسط خیارخوردن آقای رضایی، یاور گفت: «آقا به نظر من هم برای ریاضی دو روز کافیه. وقت زیاد برای یه امتحان خودش یه آفته!» و تندی حرفش را قطع کرد و رفت سراغ برش دوم خیار. متین که نوبر بود؛ همان‌طور که خیارهای منهدم‌شده را به چپ و راست دهانش سُر می‌داد، حرف می‌زد. بچه‌ها تند و تند، جمله‌های کوتاه می‌گفتند تا از قافله عقب نیفتند. وقتی آقای میرزایی، آبدارچی مدرسه آمد تا چای تعارف کند، چشمانش چهارتا شد. خیلی خجالت کشیدم. حتی پوست خیارهای توی بشقاب را هم خورده بودم.

دفترم، یادم نیست چه بر سر برنامه‌ی خیاری امتحان آمد، اما اطمینان دارم نفرین بچه‌ها، گریبان ما را خواهد گرفت!