همشهری آنلاین _ رضا نیکنام: روزها جلو در قلعه مینشیند و با پارس کردن، ساکنان قلعه را از ورود غریبهها خبردار میکند. داخل قلعه عبدل هم از نگهبانش عجیبتر است. تا چشم کار میکند اتاقکهای خشت و گلی با طاقهای گنبدی شکل وجود دارد و آلونکهایی که دیوار و سقفشان با پیتهای روغننباتی و الوارهای ضایعاتی ساخته شده است. دنیای عجیبی دارد این قلعه و ساکنانش. مردمان قلعه عبدل از آدمهای شهر دوری میکنند و از غریبهها میترسند. شاید تاوان سختی برای اعتمادشان دادهاند.
- اول خدا را داریم بعد ننه سلطان
بی بیهمانقدر که مقتدر و محکم است، مهربان و مهماننواز هم هست. در آهنی را با عصای چوبی کنار میزند و به داخل خانه دعوتمان میکند، اما چه خانهای. سقف اتاق پذیرایی ترکهای عمیقی دارد و نقاشی قطرههای باران روی دیوار، هوش و حواسمان را میبرد. پیرزن ازکنار طاقچه جعبه خالی دارو را برمیدارد و در همان حال میگوید: «دیگر دوایی ندارم. قرص قلب و فشارخونم تمام شده، حالا چه کار کنم. اگر اتفاقی برایم بیفتد، چه کسی از زن و بچههای قلعه مراقبت میکند.» با آمدن «انسیه»، یکی از همسایهها، حرفش قطع میشود و جعبه خالی دارو دوباره روی طاقچه اتاق برمیگردد. بانوی جوان که دو بچه قد و نیم قد همراهش است، از بیبی سلطان تعریف میکند: «هر روز آفتاب نزده مردان قلعه بیرون میزنند تا لقمهای برای اهل و عیالشان بیاورند و زنها و بچهها در قلعه میمانند.
امید خانوادهها در اینجا اول خداست و بعد هم شیرزن قلعه. همه از او حساب میبرند و در طول روز هیچ مردی بدون اجازه ننه نمیتواند داخل قلعه حتی یک قدم بردارد. چند وقت پیش سارقی وارد قلعه شده بود که بیبی بیرونش کرد. به جز این، افرادی به ظاهر برای کمک آمده بودند و میخواستند از بانوان و بچهها سوءاستفاده کنند که این شیرزن دمار از روزگارشان درآورد. چنان با عصای چوبیاش از آنها زهر چشم گرفت که رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند.» بچهها به دست و پای مادرشان میپیچند و نق میزنند. بیبی سلطان به آشپزخانه میرود و با لقمههای نان، پنیر و سبزی برمیگردد.
- سینه مالامال رازهای سر به مهر
بی بیسلطان روی مبل چوبی زهوار در رفته مینشیند و نفس چاق میکند. ۲۵ سال پیش به این قلعه آمده، اما به اندازه همه عمرش همسایهها را میشناسد و آنها را خانوادهاش میداند. وقتی هوا سرد میشود و دل و دماغ هم دارد، دیگ آش بار میگذارد و از زنان قلعه برای پخت غذا کمک میگیرد. یکی سبزی میآورد، یکی دیگر نخودش را میدهد و یکی هم رشته آش میخرد و دست آخر همه دستپخت بیبی را به خانه میبرند و با خانواده میخورند. قلب مهربانش پر از رازهای سر به مهر و قصههایی است که در این دورهمیها میشنود و باترفندهای مادرانهاش مرهمی میشود روی زخمها.
از خانه بیرون میرویم. راه باریکی را نشانمان میدهد که به یک خانه کوچک میرسد. میگوید که آنجا خانه زنی بیپناه و بچههایش است. شوهر معتادش، همه هست و نیست زندگی را بر باد داده و سالهاست این زن بیچاره را با بچههایش رها کرده و سراغشان نمیآید. مادر جوان هم برای پیدا کردن لقمه نانی برای بچهها به این در و آن در میزند. یک روز در بهشت زهرا(س) گل میفروشد و روز دیگر...
- «قلعه عبدل» روی انگشت زنان میچرخد
کنار یکی از خانهها، نوجوانی سوار بر دوچرخه با بیبی سلطان سلام و احوالپرسی میکند: «سلام بیبی جون! خوبی، خونه ما نمیای؟» سلطان با مهربانی میگوید: «الان موقع خوبی نیست. مادرت باید کارهای خیاطی را زود تمام کند، بعداً حتماً خانهتان میآیم.» به خانه یکی دیگر از اهالی قلعه عبدل که میرسیم سلطان با عصای چوبی چند ضربه به در میزند و تا باز شدن در میگوید: «این قلعه روی انگشت زنان میچرخد. اگر در هر خانه را بزنید میبینید که هرکدام مشغول کاریاند. خیاطی، گلدوزی، قلاببافی، ملیلهدوزی و... سفارشها را از بیرون میگیرند و آخر هفته یکی میآید کارهای آماده را با خودش میبرد. مزدشان خیلی کم است. شاید ماهانه یک تا ۲ میلیون نباشد، اما این پول تأثیر زیادی در زندگی مردمان اینجا دارد.» در قلعه عبدل جز بیبی سلطان ۴۹ بانوی دیگر زندگی میکنند که ۱۵ نفرشان مادر هستند. بچهها هم بیشتر در رده سنی ۳ تا ۲۰ سال هستند. مردها فقط ۲۰ نفرند که میانگین سنیشان بین ۲۵ تا ۷۰ سال است و اغلب در مشاغل کم درآمد مثل کارگری در گاوداریها و... مشغولند.
- هر خانه حکایتی و هر دل حرفی دارد
«اعظم خانم» جلو در میآید. چهره پریشان و رنگ و رفتهای دارد. بیبی میپرسد: «بالاخره از پسرت خبری شد یا نه؟» بغضش میترکد و در همان حال میگوید: «بیبی بدبخت شدم. وحید با موتور به یک پیرمرد زده که بردنش بیمارستان. پسرم الان بازداشت است. خیلی میترسم چون گواهینامه ندارد و اگر آن بنده خدا به هوش نیاید و خدای نکرده بمیرد، بچهام را اعدام میکنند. پول دوا و درمان را هم ندارم که بدهم.» بیبی همسایهاش را دلداری میدهد و برایش دعا میکند.
- زیر آسمان خدا فقط قلعه مانده برای ما
اینطورکه بیبی سلطان تعریف میکند، مالک قلعه فردی به نام «عبدالله» بوده که ۱۰۰ سال قبل فوت کرده و کسی از سرنوشت فرزندانش خبری ندارد. سکونت مهاجران در این قلعه از حدود ۳۰ سال پیش شروع شده است. زمانی که کارگران گاوداریها و مزارع کشاورزی و... دیدند قلعه خالی است، خانوادهشان را از شهرستان به اینجا آوردند و در گوشه و کنار آن ساکن شدند. کمی بعد سر و کله افرادی پیدا شد که اجارهای برای ساکنان قلعه در نظر گرفتند تا بمانند و زیر این آسمان خدا سرپناهی داشته باشند. شیرزن قلعه عبدل میگوید: «مردمان اینجا به همین سقف کاهگلی و دیوارهای چوبی راضیاند. تو را به خداکاری نکنید که خانه ما را بگیرند. چند روز پیش که برای خرید نان رفته بودم شنیدم یکی میگفت که مردمان قلعه، شوم هستند و اگر چشمشان به کسی بیفتد بلایی سرشان میآید، اما خودتان ساکنان قلعه را که دیدید. مثل آدمهای عادیاند و فرقی با بقیه ندارند.» به دیوار پارچهای «گل بانو» میرسیم؛ بانوی ایرانی که همسر افغانستانی دارد و با ۵ بچه در خانه ۴۰ متری زندگی میکند.
همسرش سر کار است و هفتهای یکبار به خانه میآید. بیبی سلطان احوالپرسی میکند و حال همسرش را میپرسد. جواب میدهد: «دیروز خبر دادند که صاحب کارش اجازه نداده، شاید یک یا دو هفته دیگر خانه بیاید.» خداحافظی میکنم و راه بیرون را در پیش میگیرم. دختر موطلایی کنار عروسکش به خواب رفته است. بیبی سلطان هم به خانه میرود تا فکری به حال قوطی خالی مانده از دارویش بکند. مردمان قلعه فراموش شده را با قصهها و غصههایشان رها میکنم به امید اینکه شاید روزهای بهتری در آینده برایشان رقم بخورد.
- کمک به محرومان رسالت اجتماعی ماست
سرپرست امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری منطقه۱۸ وقتی در جریان مشکلات خانوادههای ساکن در قلعه عبدل قرار میگیرد، با بیان اینکه مدیریت شهری کنونی نگاه ویژهای به مشکلات نیازمندان دارد، میگوید: «همانطورکه شهردار تهران تأکید کرده، کمک به محرومان و تلاش برای کاهش آسیبهای اجتماعی رسالت و وظیفه همه ماست. به همین منظور کارگروه ویژهای برای شناسایی خانوادههای محروم و در معرض آسیب تشکیل شده که نقاط حاشیهای منطقه۱۸ را با حساسیت رصد میکند.» «امیر محمدی» اضافه میکند: «در نخستین فرصت، بستههای غذایی و دارویی و سایر خدمات مورد نیاز به دست ساکنان قلعه عبدل میرسد و در درازمدت نیز با برنامهریزی سعی در رفع اصولی مشکلات این محدوده خواهیم داشت.»