همشهری آنلاین _ رابعه تیموری: وقتی هم پسرها با قد و بالای غرق خون به خانه برگشتند همه فکر میکردند مادر آرام است، ولی فقط خدا میداند آن لحظات به او چه گذشت. داود روز عید نوروز برگشت و رسول و علیرضا شبعید قربان.
همه میدانستند «فروغ منهی» مادرداود،او را جور دیگری دوست دارد. قبل از داود خدا ۲ پسر به او بخشیده بود، ولی عمرشان به دنیا نبود. داود آنقدر شیرینزبان و زبر و زرنگ بود که تلخی از دست دادن ۲ فرزند دیگر را از دل مادر شست، اما تا داود به قد نرسیده مادر همیشه نگران بود که مبادا او را هم از دست بدهد. بعد از داود، رسول و علیرضا هم یکی یکی به دنیا آمدند و خانه سوت و کور حاج محمود گرم شد. در روزهای پیروزی انقلاب پسرها از آب و گل درآمده بودند و حاج محمود با پساندازی که با یک عمر مسگری و دستفروشی جمع و جور کرده بود، کارگاه تولید مواد غذایی راه انداخت. در حالی که زندگی روی خوشش را به خانواده «خالقی پور» نشان میداد، خبر حمله عراق و شروع جنگ تحمیلی در محله نازیآباد پیچید. حملههای پی در پی جنگندههای عراقی به گوشه و کنار تهران و اتفاقات شهرهای جنوبی کشور، آرام و قرار اهالی را گرفته بود و پیر و جوان محله برای رفتن به جبهه در مساجد صف میکشیدند. حاج محمود که از نخستین روزهای پیروزی انقلاب لباس خدمت به تن کرده بود، طاقت نیاورد و برای رفتن به جبهه پاشنههایش را ور کشید.
- دورت بگردم مادر!
داود هرچه بیشتر قد میکشید اخلاقش به خلق و خوی حاج محمود شبیهتر میشد و مادر نگران بود که این شباهت او را در میدان جنگ هم همپای پدر کند. بالاخره روزی که مادر از آن واهمه داشت، رسید. داود تصمیم گرفت به کردستان برود. در تمام دقایق کشداری که داود شمرده و بااحتیاط از بیشرمی دشمن و در خطر بودن ناموس ایرانیان حرف میزد، مادر آرام و بیصدا فقط قد و بالای رشید پسرکش را تماشا میکرد: «دورت بگردم مادر! تو کی اینقدر بزرگ شدی...» دیگر حاج محمود و داود در خانهبند نمیشدند و تا باد خبر میرساند که عملیاتی در پیش است، خودشان را به محل عملیات میرساندند. رفت و آمدهای حاجی و داود هوای جبهه رفتن را به سر «رسول» هم انداخت و هر جایی که به نیرو نیاز داشتند، او حاضر به یراق بود.
- مسافر جزیره مجنون شهید شد
اواخر زمستان بود و داود در جزیره مجنون میجنگید و پدر برای مأموریت به لبنان رفته بود. مادر با آنکه خودش را آرام و سرگرم خانهتکانی دم نوروز نشان میداد، رسول و علیرضا میدیدند که با هر صدای زنگ در، رنگ به روی او نمیماند و انگار منتظر خبری است. قرار بود رسول همراه همکلاسیهایش از مدرسه برای تخلیه مجروحان به راهآهن برود، ولی نرفته برگشت و وانمود کرد مسئول اعزام به او اجازه نداده، برود. مادر به سراغ تلفن رفت تا دلیل نرفتن پسرش را پرسوجو کند، ولی با شنیدن صدای لرزان مدیر مدرسه شستش خبردار شد که امتحان بزرگی پیش رو دارد: «حاج خانم در این شرایط نمیتوانم رسول را اعزام کنم. پسرتان، داود، در جزیره مجنون شهید شده است.»
مادر همان لحظه یقین کرد که خون در رگهایش از حرکت ایستاد، ولی خودش هم نمیدانست چرا باز هم برقرار مانده است. پیکر داود را روز عید نوروز آوردند، اما مادر نگذاشت او را به خاک بسپارند تا حاجی از لبنان برگردد و دیدار پدر و پسر به قیامت نماند. بعد از شهادت داود «علیرضا» ی پرشر و شور هم دیگر تاب خانه ماندن نداشت و دلش میخواست بار زمین مانده داود را به سرانجام برساند.
- دیدار رهبری، مرهمی برای دل مادر
وقتی حاج «محمود خالقیپور» و بانو «فروغ منهی» پدر و مادر شهیدان خالقیپور، به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتند، حال حاج محمود چندان خوب نبود، ولی مهربانیهای رهبر مرهم دلتنگیهای آنها شد. بانو منهی تعریف میکند: « همسرم به حضرت آقا گفتند که «همگی شما یک جان به خدا بدهکارید من نصف جان بدهی دارم.» رهبر روی حاج آقا را بوسیدند و جواب دادند: «حاج محمود نصف جان شما، بیشتر از تمام جان ما ارزش دارد.» آن روز آقا محبت زیادی کردند و یک قرآن با دستنوشته به ما هدیه دادند. دیدار با آقا مرهمی بر زخم هایمان بود.» پدر شهیدان خالقیپور ۵ سال پیش با بدنی پر از ترکش و زخمهای دوران جنگ تحمیلی از دنیا رفت و مادر شهید در همان خانه قدیمی و در کنار فرزندان کوچکش، امیرحسین و زهرا، زندگی میکند. او چشم و چراغ محله نازیآباد است و برای دخترهای جوان محله خوب مادری میکند.
- شهادت دو برادر در آغوش هم
مادر در تکلیف دین اما و اگر نمیآورد، ولی خودش هم نمیدانست چرا این دفعه اینطورکمطاقت شده است. آن روز در حالی که علیرضا و رسول شاد و شنگول توی خانه میچرخیدند و لوازم سفرشان را جمع و جور میکردند علیرضا زیر آواز زده بود و میخواند: «چندین جوان مه جبین خوابیدهاند زیر زمین» مادر هم زل زده بود به قد و بالای رعنای پسرها و با حسرت تماشایشان میکرد... د. . رسول و علیرضا شبعید قربان در شلمچه در آغوش هم به شهادت رسیدند.