هفته‌نامه‌ی دوچرخه > سیدسروش طباطبایی‌پور: نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای مدرسه‌های کرونازده در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

  • دوشنبه، بیستم دی

در کلاس علوم، صحبت از «متاورس» به میان آمد؛ دنیایی فراتر از واقعیت مجازی! بچه‌هایِ عشقِ بازی، کلاس را دستشان گرفته بودند و پُز کنسول‌ بازی و عینک‌ واقعیت افزوده و روزی ۱۰ ساعت علافی و بازی‌کردنشان را می‌دادند. اما با شنیدن حرف‌های آقای بیات، معلم علوممان، آب از لب و لوچه‌ی آن‌ها هم راه افتاد.

می‌گفت در فناوری جدید که اخیراً از آن رونمایی شده، کاربر، علاوه بر عینک، لباسی را هم می‌پوشد که حسگرهایش به بدن وصل است. و حالا کسی که بازی می‌کند، می‌تواند از طریق تلفن همراهش، حتی میزان درد، پس از برخورد چماق بر کله‌ی مبارکش را هم تنظیم کند.

وقتی کف بچه‌ها برید که فهمیدند در دنیای متاورس، علاوه بر حس بینایی و شنوایی، حس لامسه، بویایی و چشایی هم درگیر خواهد شد. یعنی وسط بازی، وقتی شکمت قار و قور کرد، می‌توانی به رستورانی در جزایر قناری بروی و پیتزا پپرونی سفارش بدهی؛ و زمانی که پیش‌خدمت، تعظیم‌کنان، سفارشت را آورد، مزه‌ و بوی  تند آن را هم حس کنی!

دفترم! مسخره‌بازی از همین‌جا شروع شد. یاورِ بی‌مزه، عینک آفتابی‌اش را به چشم زد و با چشم‌های بسته و کورمال‌کورمال، توی کلاس راه افتاد. کلاس یک جورهایی از دست آقای بیات هم در رفته بود. البته شاید هم ملاحظه‌ی بچه‌ها را می‌کرد و نمی‌خواست توی ذوقشان بزند. خیال‌بافی یاور، البته دل‌چسب بود؛ آن‌قدر که همه را ساکت کرد؛ البته تا وقتی که آن اتفاق افتاد!

 یاور سر به هوا و دو دست به جلو، از ته کلاس، پاورچین‌پاورچین به سمت تخته راه افتاد و بلندبلند می‌گفت: «...حالا آهسته پام رو از توی مریخ‌نورد بیرون می‌ذارم. توی دوربین دید در شبم، زامبی‌ها رو می‌بینم که دور یه دیگ بزرگ جمع شدن و با یه ملاقه‌ی بزرگ، اون رو هم‌می‌زنن و هارهار می‌خندن. بوی تند غذا، توی بینی من می‌پیچه، خودم رو پشت درختی مخفی می‌کنم. یه پشه، روی دست چپم می‌شینه... نیش پشه رو کاملاً حس می‌کنم...» و در این لحظه، یک‌هو دستش را محکم به طرف صورت متین بیچاره رها کرد که انگار واقعاً پشه نیشش زده.

صدای تق، همه‌ی بچه‌ها را میخکوب کرد؛ متین صورتش را گرفت،‌ اما چیزی به روی خودش نیاورد؛ انگار دنبال فرصت مناسبی بود تا تلافی کند. یاور پُررو هم به اداهایش ادامه داد: «دکمه‌ی روشن هلی‌برد روی دوشم رو فشار دادم و آهسته از زمین جدا شدم. درست بالای سر زامبی‌ها قرار گرفتم. باد پره‌های هلی‌برد رو لای موهام حس می‌کنم...» و دستش را لای موهای نسبتاً بلندش کرد که مثلاً تکان می‌خورند. تا سکوی جلوی کلاس تنها یک قدم مانده بود. یاور با وحشت ادامه داد: «... حالا درست بالای دیگ قرار دارم. از دو متری، توی دیگ رو دید می‌زنم.... وای خدا... عکس خودم رو می‌بینم... انگار زامبی ها دارم من رو می خورن...»

و دوباره انگار که دارد فرار می‌کند، دستش را به طرف صورت یکی دیگر از بچه‌ها رها کرد...

دفترم! چشمت روز بد را نبیند که معلوم نشد کدام شیر پاک‌خورده‌ای، زد زیر پای یاور! جوری که یاور بیچاره با همان عینک آفتابی‌اش، با کله رفت توی دیگ و... ئه... ببخشید... رفت توی سکو و کله‌اش... بنگ... منفجر شد.

واقعیت حقیقی کلاس ما در آن لحظه، خونی بود که از کله‌ای بیرون می‌زد و صدای هواری که به گوش می‌آمد و متینی که رنگش عین گچ، سفید شده بود و آقای بیاتی که هی فریاد می‌زد: «چرا خشکتون زده... یکی بره دفتر و...» و بچه‌هایی که پایشان به زمین چسبیده بود!

  • مهمان ناخوانده!

ساعت ۱۱ شب است و نشسته‌ام کنار آکواریوم توی پذیرایی و عین دیوانه‌ها، مشغول پذیرایی از ماهی‌های شکمو هستم. لااقل غذای یک هفته‌شان را یک‌جا، ریخته‌ام توی حلقشان؛ اما عین خیالشان نیست! یک لقمه غذا می‌خورند و چند قلپْ آب، رویش! و باز هم دهانشان به امید رسیدن غذا باز است. انگار آب، توی گوششان رفته و فرمان سیرشدن را نمی‌شنوند.

البته بعد از ۱۵ سال، دیگر خودم را می‌شناسم. هر وقت اضطراب، این مهمان ناخوانده، سراغم می‌آید درگیر کاری غیر ارادی می‌شوم: جویدن ناخن، تکان‌دادن پا، خوردن فراوان، خوابیدن زیاد. و حالا هم غذادادن به ماهی‌ها! هی به خودم یادآوری می‌کنم که بابا، روی ماهی‌هایش حساس است؛ اما دست خودم نیست! هرچه به ساعت ۱۲ شب نزدیک‌تر می‌شوم، نگرانی‌ام بیش‌تر می‌شود. البته هی به خودم یادآوری می‌کنم که: «ای بابا! تاحالا صدبار کارنامه گرفتی، گاهی کلی نمره‌ی درخشان هم داشتی، اما هم‌چنان زنده هستی و کسی بلایی سرت نیاورده... تازه، مادر و پدر فهمیده‌ای هم داری و هربار به تو می‌گن که تلاشت مهمه، نه نمره‌ها...». اما انگار این حرف‌ها توی کله‌ام نمی‌رود و یک نواری هی در ذهنم، این جمله را تکرار می‌کند که: «نگران باش... نگران باش...!»

هرچه به ساعت ۱۲ امشب نزدیک می‌شوم، قلبم تندتر می‌زند. باز هم به دوره‌ی قبل از کرونا! هر کاری آدابی داشت و رسم و رسومی. مثلاً چند روز قبل از دادن کارنامه، دعوت‌نامه‌ای و بعد، مراسمی و رفتی و آمدی و... اما کرونای نامرد، حتی قاعده‌ی کارنامه‌دادن را هم به‌هم زده. حالا، سر ساعت ۱۲ شب، کارنامه‌ها را در سایت جهانی بارگذاری می‌کنند! آن‌هم بدون هیچ مقدمه و ملاحظه‌ای که حالا شب است و خوف...البته انگار نوشتن، یعنی همین تعریف‌کردن قصه‌ی نگرانی‌ها، کمی حالم را بهتر کرده... بله... انگار حالم بهتر است... یا خدا!... انگار یکی از ماهی‌های آکواریوم، روی آب،‌ چپه شده... گُل بود... به سبزه نیز آراسته شد...