آخر، دوچرخه که مال من و شما نیست. دوچرخه متعلق به همهی همهی همهی نوجوانهایی است که در این ۲۱سال به عشق آن، انتظار پنجشنبهها را کشیدهاند. این دو صفحه مجموعهای از احساسات ما دوچرخهایهاست برای ۲۱سالگی دوچرخهجانی که اینروزها چندان حالش خوب نیست. شما هم با ما شمعهای ۲۱سالگی دوچرخه را فوت کنید.
جشن تولد دوچرخه
محمود اعتمادی:
دو دهه از تولد هفتهنامهی ضمیمهی روزنامهی همشهری با نام دوچرخه میگذرد. ۱۵ دیماه سال ۱۳۷۹ بود که چرخهای دوچرخه با هزاران امید و آرزو به گردش درآمد تا طیفی ازعلاقهمندان نوجوان را با اخبار و گزارش های فرهنگی و اجتماعی همراه خود کند.
در تمام ۲۱ سال حیات فرهنگی و اجتماعی هفتهنامهی دوچرخه، جمعی از همکاران خوشفکر و خوشذوق مطبوعاتی با همهی کمبودها و مشکلات رسانههای مکتوب تلاش کردند تا وقفهای در این ارتباط مستمر و پیوسته با مخاطبان و علاقهمندان ایجاد نشود و این پل ارتباطی با بهترین و صمیمانهترین شکل برقرار باشد.
هرچند اینروزها ضمیمهی دوچرخه بنا به برخی مصالح الکترونیکی در اختیار مخاطبان و طیف نوجوان هنردوست جامعه قرار میگیرد، ولی در این مسیر تازه نیز مخاطب، همراه نشریه و مایهی دلگرمی نویسندگان و اعضای تحریریه است.
دوچرخه، در حالی مسیر جوانی خود را میپیماید که در این مسیر سبز بیش از پیش دلگرم به حمایتها و توصیهها و ارتباط مستمر با مخاطب خود است و امید دارد تا در دههی سوم فعالیت رسانهای خود به مرجعی برای نوجوانان و نسل نوجوان کشور تبدیل شود.
رفیق قدیمی و چرخان
حسین تولائی:
تو با همین چرخهای همیشهچرخان و با انتشار بدون وقفه در مدت بیش از ۲۰ سال و بیش از ۱۰۰۰ شمارهی پیدرپی، آنهم به شکل هفتهنامه، خاطرهی جمعی چند نسل از نوجوانان ایران هستی. گنجینهای منحصر بهفرد در تاریخ مطبوعات ایران و گنجینهای ارزشمند از هنر و ادبیات که حفظ و نگهداریات و انتقال تو به نسلهای آینده، گام مهمی در راستای توسعهی پایدار بهشمار میرود.
تو با همین فرمان همیشهچرخان، بیش از دو دهه است که حقوق فرهنگی و اجتماعی و حقوق شهروندی نوجوانان را به رسمیت شناختهای و این توجه و رویکرد از شاخصهای بارز توسعه اجتماعی و انسانی در دنیا به شمار میرود.
تو با همین رکاب همیشهچرخان، بهتنهایی بانک اطلاعاتیآماری شگفتانگیزی هستی از تعداد نوجوانانی که در این سالها بهعنوان خبرنگار افتخاری با تو همکاری کردهاند.
گستردگی محل سکونت آنها در سراسر ایران که گویای گستردگی توزیع و همت بالای تو در رسیدن به گوشه و کنار ایران است، تعداد آثاری که در زمینهی گزارش و گفتوگو و یادداشت و عکس و شعر و داستان چاپ کردهای. فهرست بلندبالایی از نامهای هنرمندان و روزنامهنگاران و اهالی قلم و اهالی ادبیات کودک و نوجوان که همنفس با تو رکاب زدهاند و اینها فقط بخشی از بانک بزرگ و ماندگار دوچرخه است.
رفیق قدیمی و چرخان، هرسال در روز تولدت آرزو میکنم چرخهایت همچنان و همیشه بچرخد، اما امسال همین آرزو را در کاغذ مینویسم و میپیچم و برایت میفرستم. باشد که دوباره به روزهای خوب کاغذی برگردی.
تو خواهر منی دوچرخه!
شیوا حریری:
تو خواهر کوچک منی دوچرخه. من تولد تو را دیدهام و تن نازکت را در دستهایم گرفتهام. تو پیش چشمهای من اولین قدمهایت را برداشتهای، قد کشیدهای، نوجوان شدهای، جوان شدهای. تو خواهر کوچک منی دوچرخه. من از تو دوستداشتن را یاد گرفتهام، با تو ماندن را، صبوریکردن را و دوامآوردن را یاد گرفتهام. خسته نشو خواهرم، خواهر کوچکم، همچنان رکاب بزن، بمان، برای من بمان.
خداحافظ دوچرخه، خداحافظ همشهری!
ابراهیم رستمیعزیزی:
سن که از ۵۰ گذشت، کمکم موقع بازنشستگی است و من هم امسال بازنشسته میشوم.وقت آن رسیده که با دوچرخه و دوچرخهایها خداحافظی کنم. ۲۱سال کارکردن در محیطی که همه با عشق برای نوجوانان کار کردیم و همیشه تلاش میکردیم که بهترینها را برای نوجوانان روی کاغذ بیاوریم. در این سالها افتخار داشتم با چهار سردبیر عزیز آقای «فریدون عموزادهخلیلی»، سرکار خانم «لیلا رستگار»، آقای «مناف یحییپور» و سرکار خانم «فریبا خانی» و دیگر دوستان محترم همکار باشم.
تمام این عزیزان هر کدام بهنحوی به من لطف داشتند و همگی برای انجام بهتر امور، مرا راهنمایی و یاری میکردند و من نیز بهنوبهی خودم تمام تلاشم را کردم که در انجام کارهایم کمترین اشتباه را داشته باشم. اما همکارانی هم که در این سالها به دوچرخهایها و من کمک میکردند کم نیستند؛ دوستان عزیز در امور چاپ، فنی تحریریه، حسابداری، اداری و خدمات و... همیشه همراه دوچرخه بودهاند. جا دارد با طلب حلالیت و خداحافظی و تشکر از تمامی این دوستان، عرض کنم که بهترینها را برای این همکاران و خانوادهی محترمشان آرزو دارم.
من هم رفتم!
علیرضا صفری:
همیشه هرشروعی پایانی دارد. دوچرخه برای من فقط وسیلهای برای رکابزدن نیست، بلکه جایی است که نزدیک به ۲۱سال از عمرم در آن صفحهآرایی کردم. چه دوستانی که در این راه با هم همراه و همکار بودیم. بعضی بازنشسته شدند یا از دوچرخه رفتهاند که آرزو میکنم هرکجا هستند، همیشه موفق باشند. آرزو میکنم دوچرخه که فعلاً بهصورت الکترونیک منتشر میشود، دوباره کاغذی چاپ شود تا نوجوانانی که همراهش هستند مثل گذشته از آن استفاده کنند. آرزو میکنم دوچرخه سالهای سال تداوم داشته باشد و برای همهی دوستان آرزوی روزهای شاد و موفق دارم.
من هم رفتم! حق نگهدارتان.
خوشحال باش که شادیها قویترند
یاسمن رضائیان:
دوچرخهی عزیزم، تولد ۲۱سالگی تو با تولد سالهای پیش فرق میکند و میدانم امسال را جور دیگری بهیاد خواهی سپرد. نمیدانم ۲۱سالگی، زمان خوبی برای روبهروشدن با واقعیتهای دنیاست یا نه. اما تو امسال درحالی ۲۱ساله میشوی که دنیا ناملایمتیهایش را نشانت داده. میدانی از چه حرف میزنم.
راستش من هم در ۲۱سالگی ناملایمتیهای دنیا را چشیده بودم و اتفاقاً روزها و شبهای بسیاری غمگین بودم. اما از طرفِ کسی که آنروزها را گذرانده، به تو میگویم دنیا با از راه رسیدن غمها تمام نمیشود. زندگی همچنان پر از فرصت شادی و امید است و هیچوقت با اندوه از پا درنمیآید. اصلاً همین تولد تو، دلیلی دیگر برای امید و شادی است، دلیلی دیگر برای ادامهدادن است.
همینحالا که دارم اینها را برایت مینویسم به ۲۱سالگیام فکر میکنم. از سختیها و اندوههایش تنها ردی کمرنگ در ذهنم برجا مانده است، بهجایش خوب بهیاد دارم که آن روزها بارها از ته دل خندیدهام. پس خوشحال باش که شادیها قویترند. بخند، رکاب بزن، رؤیا بباف و همچنان دستت را برای چیدن دورترین ستارهی آرزو بلند کن.
همچنان رکاب میزنم
علی مولوی:
برای بعضیها باورش سخت است که بعد از ۲۱سال همرکابی با دوچرخه، چه زمانی که نوجوان بودهام و چه زمانی که عضوی از تحریریه شدم، هنوز هم تازهنفسم و هنوز هم میخواهم رکاب بزنم. زیاد پیش آمده که به من گفتهاند: «تو هنوز دوچرخهای؟ خسته نشدی؟»
نه من هرگز خسته نشدم. مگر میشود از دوچرخه خسته شد؟ مگر کسی از دوستش خسته میشود؟ مگر کسی از برادر یا خواهرش خسته میشود؟ مگر کسی از نیمهی گمشدهاش خسته میشود؟ دوچرخه برای من همهی اینهاست و از اینها بالاتر.
هرروز که میبینم هنوز هم نوجوانانی در این کشور هستند که به دوچرخه و همرکابشدن با آن نیاز دارند، نفس عمیقی میکشم و باانگیزهتر از قبل پا میزنم. این جملهی تکراری و کلیشهای که دوران مطبوعات کاغذی تمام شده، هیچوقت ربطی به مطبوعات کودک و نوجوان نداشته است. در تمام دنیا، مطبوعات کودک و نوجوان کاغذی هستند، چون بخشی از سرانهی مطالعه و آموزش کودکان و نوجواناناند.
ما در این ۲۱سال، راه ناهموار زیاد داشتهایم. پستی و بلندیهای زیادی را دیدهایم. از هشت صفحه تا ۴۸ صفحه بودیم و حتی قبلاً هم مدتی به شکل کاغذی چاپ نشدیم. اما این اولینبار است که ویژهنامهی تولد دوچرخه روی هیچ کاغذی چاپ نمیشود.
نمیتوانم غمگینیام را پنهان کنم، چون هستم. اما دوچرخه به من یاد داده همیشه امیدوار باشم و رکاب بزنم. همیشه بعد از سختترین سربالاییها، سرپایینی دلچسبی است که میتوانی بدون رکابزدن از دوچرخهسواریات لذت ببری. پس همچنان رکاب میزنم.
تولدت مبارک رفیق قدیمی...
دوچرخهی کاغذی من
سیدسروش طباطباییپور:
در ذهنم، دنیایی را تصور میکنم که نوجوانها آن را فتح کردهاند. رییسجمهورش نوجوان، وزیرش، وکیلش، فروشندهاش، تولیدکنندهاش، روزنامهنگارش، معلمش، صنعتگرش... همه و همه، نوجوان! عجب دنیای باشکوهی میشود.
در این دنیا همه در زنگهای تفریح، خوراکیهایشان را با هم قسمت میکنند و در جایجایش، بهجای صدای بمب و موشک، صدای خنده و شادی به گوش میرسد. در این دنیا، صنعتگرش، اگر کوتاهی کرد، زود اشتباهش را میپذیرد و حتی بهخاطر نقص در تولیدش، خیلی راحت، گریه میکند. مردم این جهان، جزوههایشان را به هم امانت میدهند و اگر کسی در آزمون زندگی گیر کرد، جوری که دیگران نفهمند جوابها را به او میرسانند.
در این دنیا، ساکنانش ساعت مچی گرانقیمتشان را توی خیابان به دست نمیکنند تا نکند کسی ببیند و دلش بخواهد.
در این دنیا، معلمهایش هرچه را که میدانند، به هم یاد میدهند و روزنامهنگارانش تنها اتفاقهای بد را خبر نمیدانند.
دوچرخهی عزیز! این جهان را، تو به همت خالقان و خوانندگانت ۲۱ سال است که خلق کردهای و به خودم افتخار میکنم که در هوای تو نفس میکشم!
با هم بزرگ نمیشویم
نفیسه مجیدیزاده:
حالا دوستی ما، دوران بلوغ را پشت سر گذاشته و وارد مرحلهی جوانی شده است؛ یک دوستی ۲۱سالهی نوجوانانه!
در این سالها گاهی شاد بودیم و گاه غمگین، گاهی عصبانی فریاد کشیدیم و گاه آرام بودیم! زمانی نخواستیم به مهمانی بزرگترها برویم و زمانی دیگر، همراه و همدردشان شدیم.
اسکیت، پارکور، هدفون و چت با دوستان را ترجیح میدادیم اما امتحان و اضطراب داشتیم. کرونا که آمد خانهنشین شدیم. بعضی از ما اضافهوزن پیدا کردند، بعضیها مجبور به ترک تحصیل شدند! وقتی سیل آمد غصه خوردیم، خشکسالی آمد، باران و برف بارید، هوا آلوده شد... ما همیشه کنار هم بودیم.
ما هنوز نوجوان هستیم. تازه امتحانهای ترم اول تمام شده. اگر اضطرابِ تعطیلی دوچرخهی کاغذی، دردسرهای نشریهی الکترونیک و آنلاین بگذارد کمی خستگی در میکنیم، چشم بههم بزنی، اسفند از راه میرسد و ویژهنامهای دیگر... و البته سالی دیگر آغاز میشود اما ما همچنان نوجوانان دوچرخهای هستیم...
کاش خوابم تعبیر شود
نیلوفر نیکبنیاد:
روی زمین ولو شده بودم و کتاب میخواندم. رمان «پرنیان و پسرک»، یکی از اولین کتابهای نوجوانی بود که خواندم. در زدند. برادرم پشت در بود. با روزنامهی همشهری در دستش. بدون اینکه سلام کنم گفتم: «گرفتی؟» روزنامه را گرفت به طرفم: «آره. بیا بگیر. دوچرخه امروز ویژهنامه داره.» ویژهنامهی تولد دوچرخه را توی دستم گرفته بودم و تندتند ورق میزدم تا به اسم خودم توی آثار نوجوانها برسم. ۳۲صفحهای بود و جلد گلاسه داشت، عین مجلهها.
به محض اینکه اسمم را پیدا کردم، دوباره در زدند. یکبار، دوبار، سهبار. چشمهایم را باز کردم و به سمت در رفتم. همسرم پشت در بود، روزنامهی همشهری در دستش نبود، من نوجوان نبودم، غصههایم به اندازهی خودم بزرگ شده بودند، کاغذ گران شده بود و دیگر کسی به وجود یک هفتهنامهی تخصصی برای نوجوانها اهمیت نمیداد. بله من خواب دیده بودم! همیشه از داستانهایی که آخرشان میفهمیدی تماممدت طرف خواب بوده و تو را سر کار گذاشته بدم میآمد. اما اینبار با تمام وجود آرزو کردم این خواب تعبیر شود و دوباره یک روز دوچرخهی کاغذی را توی دستهایم بگیرم و دنبال اسم خودم توی صفحههایش بگردم. تولد مجازیات مبارک، دوچرخهی کاغذی من.