هفته‌نامه‌ی دوچرخه: این‌جا دوچرخه است؛ خانه‌ی تمام نوجوانان. فرقی ندارد نوجوان امروز باشند یا دیروز یا حتی پریروز! فرقی ندارد دهه‌ی شصتی باشند، دهه‌ی هفتادی باشند یا دهه‌ی هشتادی. اگر یک‌بار طعم هم‌رکابی با دوچرخه را چشیده باشند، خودشان را دوچرخه‌ای و دوچرخه را خانه‌ی خودشان می‌دانند.

دوچرخه، خانه‌ی همه است

این هفت نفر هم، گروه کوچکی از نوجوانان دیروز هستند که کارشان را در نوجوانی با دوچرخه شروع کردند و حالا هرکدام به کاری در دنیای بزرگ‌سالی مشغولند، اما هیچ‌وقت طعم هم‌رکابی با دوچرخه را فراموش نمی‌کنند. اگر شما هم خاطراتی این‌چنین از دوران نوجوانی‌تان با دوچرخه دارید، برای ما بنویسید و بفرستید.

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • خودم را بدون دوچرخه نمی‌شناسم!

پارمیس رحمانی، موسیقی‌دان:

دوستش ندارم و حتی نمی‌شناسمش؛ خودم را می‌گویم! اگر آن ظهر تابستانی، بابا با یک دسته روزنامه در دستش از سرکار نمی‌آمد و پیشنهاد نمی‌کرد حتماً دوچرخه را از لابه‌لای روزنامه‌ها بردارم و بخوانم و نوشته‌هایم را برایشان بفرستم، زندگی‌ام جور دیگری می‌شد. من جور دیگری می‌شدم. جوری که نمی‌شناسمش و حتی تصورش هم برایم سخت است. خودم را بدون شروع‌شدن رفاقت شیرین، عمیق و هم‌دلانه‌ی دوچرخه در آن‌روزهای نوجوانی نمی‌شناسم.

فکر کن! دوچرخه‌ای نباشد که تو بتوانی تندتند برایش نامه بنویسی و از همه‌چیز بگویی. از زمین و آسمان و احساسات و تجربه‌ها و لحظه‌ها. و مطمئن باشی نامه‌هایت حتماً خوانده می‌شوند، اهمیت داده می‌شوند و جوابی می‌رسد که زندگی را روشن‌تر و رنگی‌تر کند.

فکر کن دوچرخه‌ای نباشد که تو را تشویق کند به نوشتن. کلمه‌هایت را حتی از خودت هم بیش‌تر دوست داشته باشد. به تو بگوید مهم هستی و نوشته‌هایت ارزش چاپ‌شدن دارند و تو از نوجوانی یاد بگیری تلاش کنی و آرزوهایت را دست‌یافتنی ببینی.

فکر کن دوچرخه‌ای نباشد که تو را دعوت کند به خواندن‌های خوب، دیدن و شنیدن‌های خوب. نه! اصلاً خودم را بدون دوچرخه دوست ندارم و نمی‌شناسمش! 

تولدت مبارک دوچرخه‌ی عزیز؛ رفیق تأثیرگذار، ارزشمند و خوب من.

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • دوچرخه برای ما مثل ماه بود

مانا دلکش:

بار اولی را که چیزی از من در دوچرخه چاپ شد، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. طبق معمول پنج‌شنبه‌ها، با دوچرخه‌ام رفته بودم تا از روزنامه‌فروشی محل همشهری بخرم. خریدم و همان‌طور که از مغازه بیرون می‌آمدم، ضمیمه‌ی دوچرخه را باز کردم و رفتم سراغ صفحه‌ی چشمه‌ها. با دیدن مطلب چاپ‌شده‌ام، به‌قدری ذوق کردم که سوار دوچرخه‌ام شدم و تندتند رکاب زدم. رفتم و رفتم و رفتم.

به لطف دوچرخه، شعر، تبدیل شد به ماه شب‌های تارم؛ ماهی که حالا در غربت، بیش‌تر از همیشه نگاهش می‌کنم و دست‌گیرم می‌شود. حالا گاهی با او حرف می‌زنم، گاهی انگشت روی گونه‌اش می‌کشم و گاهی حرف‌هایش را می‌شنوم. ماهی که گاهی کامل و پر است و گاهی، هلال نازکی می‌شود، اما همیشه هست؛ به‌لطف دوچرخه.

دوچرخه برای من و دوستانم مثل ماه بود. همیشه حرف‌هایمان را می‌شنید و گاهی روی سینه‌اش آن‌ها را حک می‌کرد و تمام آدم‌ها می‌توانستند آن را بخوانند. دوچرخه برای ما یک جان‌پناه بود؛ یک شانه، که همیشه بود. یک به یک سرهایمان را می‌گذاشتیم روی شانه‌اش و حرف‌هایمان را می‌زدیم و به‌طرز معجزه‌آسایی، بعد از آن، حال بهتری داشتیم.

اولین نامه‌های کاغذی زندگی‌ام را برای دوچرخه نوشتم و فرستادم، نامه‌هایی که هر کدام، دو یا سه بار نوشته می‌شدند و هنوز چرک‌نویس‌هایشان را دارم؛ نامه‌هایی که با خطی بد، اما قلبی گرم نوشته می‌شدند. روز آخری که ایران بودم و داشتم چمدانم را می‌بستم، رسیدم به تی‌شرتی که ۱۳سال پیش، دوچرخه به من هدیه داده بود و هنوز از پلاستیک درنیامده بود؛ مبادا که تمام شود!

آن تی‌شرت برای من یادآور یک تکه از زندگی‌ام بود، یادآور دورانی که همه‌چیز پررنگ‌تر بود و قلبم به چیزی، گرم. هنوز ترس تمام‌شدن تی‌شرت با من است، ولی حالا آن را می‌پوشم. چون در غربت، به جان‌پناه نیاز دارم؛ به ماه، به شعر. و همه‌ی این‌ها را دارم؛ به لطف دوچرخه!

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • تو دوست واقعی‌ام هستی!

نیلوفر شهسواریان، روزنامه‌نگار:

در نوجوانی، یکی از هم‌سن و سال‌هایم دوست داشت بازیگر شود، اما امکانش فراهم نبود. دیگری دلش می‌خواست معلم باشد، هنوز سنش نرسیده بود. آن یکی برای وکیل‌شدن باید دانشگاه می‌رفت. من اما از همان اول یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم نویسندگی و روزنامه‌نگاری بود. تو برایم فراهمش کردی، آن هم دست و دلبازانه. به سمتی هدایتم کردی تا شعر و داستان‌ها و نوشته‌هایم را بهتر کنم. بنویسم و ناامید نشوم. گذاشتی خیالم را رها بگذارم و استعدادم را پیدا کنم. بعد در لابه‌لای صفحاتت کمی شناخته شدم. از این‌که دیگران می‌گفتند «ئه! پس نیلوفر شهسواریان تویی!»، کلی ذوق می‌کردم.

خوانده‌شدن آثارم و نیم‌چه شهرت در آن نیم‌چه سن و سال، برایم بیش از هرچیز دیگری لذت‌بخش بود. روزها را به امید رسیدن پنج‌شنبه می‌گذراندم. دلم می‌خواست وقتی بزرگ شدم در بخش حرفه‌ای‌ات هم بنویسم و خوش‌بختانه باز هم دوستی‌مان را ادامه دادیم. باعث شدی تجربه‌ی روزنامه‌نگاری را ادامه دهم. خودت خوب می‌دانی دوستی‌مان الکی نیست، مقطعی نیست، توخالی نیست. تو دوست واقعی‌ام هستی. تا به‌حال طعم خوب نوشتن و دیده‌شدن و در مسیر بودن را با تو تجربه کرده‌ام و ده‌ها دوست خوب دیگر پیدا کرده‌ام.

بیش‌تر از ۱۵سال از دوستی‌مان می‌گذرد. غصه‌ام می‌گیرد که دیگر کاغذی نباشی یا خدایی نکرده... دوچرخه‌جان، آرزو می‌کنم تا هر زمانی که نوجوانی روی زمین زندگی می‌کند، تو هم به مسیرت ادامه دهی. به‌خاطر همه‌ی لحظات و روزهای خوبی که با هم سپری کرده‌ایم، خوشحالم. تولدت مبارک!

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • قلب که بمیرد هیچ‌چیز جز تباهی نیست

مطهره کشاورز، مدیر روابط‌عمومی شبکه‌ی مستند سیما:

درشت بود و تنومند؛ معلم شیمی اول دبیرستانم را می‌گویم. با انگشت‌های کوتاه و صدایی خش‌دار. هیچ‌وقت ندیده بودیم که شبیه بقیه‌ی خانم‌ها، ناخن‌هایش را بلند کند. دخترها بین خودمان شاهزاده بن صدایش می‌کردند. برخلاف ظاهر زمختش، قلبی آرام و مهربان داشت. دل‌سوز بود و باگذشت. به‌ طعنه‌های دختران دبیرستانی توجه نمی‌کرد. با رفتارهای از سر شیطنت دخترها به‌هم نمی‌ریخت و تلافی نمی‌کرد. صنوبر بود و سایه‌فروشی نمی‌کرد. بی‌دریغ می‌بخشید. شوخ بود و موافق. یک روز سرکلاس شیمی از یکی از هم‌کلاسی‌هایمان که نسبت به بقیه ضعیف‌تر بود، درباره‌ی جدول مندلیف پرسید و یادم نیست هم‌کلاسی‌مان چه جواب اشتباهی داد که کلاس از صدای قاه‌قاه خنده‌ی بچه‌ها منفجر شد. این‌قدر خجالت کشید که به لکنت افتاد.

خانم احمدی بحث شیمی را تمام کرد و سمیه را برد پای تخته‌سیاه. آناتومی بدن انسان را کشید و جزء به جزء تشریح کرد. به قلب که رسید ایستاد. خوب به چشم‌های تک‌تکمان نگاه کرد. دستش را گذاشت روی قلب سمیه و گفت: «مواظبش باشید! قلب تنها عضوی است که بی‌صدا و بی‌علامت می‌میرد. قلب که بمیرد، هیچ‌چیز جز تباهی نیست.»

حالا چه شد که یاد این خاطره افتادم؟ دوچرخه برای من قلب مطبوعات است؛ جایی که حس و حال روزنامه‌نگاری حرفه‌ای دارد. مأمن نوجوانی من و هم‌سن و سال‌هایم و نوجوانان بعد ماست. جایی برای تجربه‌ی زندگی اجتماعی. برای تمرین نقش‌های بزرگ، نقش نویسنده‌شدن... روزنامه‌نگارشدن...

دوچرخه از آن شاه‌کلمه‌هایی است که شرح تأثیرش بر زندگی من و خیلی از نوجوانان بعد از من و ما ساده نیست. آفتاب تموز است در زمستان فراموشی؛ در روزگاری که کسی به فکر نوجوان‌ها و رؤیاهایشان نیست. لطفاً هوایش را داشته باشید! لطفاً دوچرخه‌ی کاغذی را به نوجوانان برگردانید. می‌دانید؟ «قلب که بمیرد هیچ‌چیز جز تباهی نیست.»

تولدت بر تمام نوجوانان ایران‌زمین فرخنده، دوچرخه‌جان. تحریریه‌ی خوب دوچرخه، سربلند و سرفراز بمانید که در تمام سال‌های رفته، الگوی روزنامه‌نگاری حرفه‌ای برای نوجوانان بودید و هستید.

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • تو تنها دوچرخه‌ی بال‌دار دنیا بودی

یاسمن مجیدی، نویسنده و سرپرست «رادیودوچرخه»:

آن‌روزها، من مسیر دکه‌ی روزنامه‌فروشی تا خانه را راه نمی‌رفتم! حتی نمی‌دویدم، بلکه پرواز می‌کردم. تو تنها دوچرخه‌ی بال‌دار دنیا بودی و من، هرپنج‌شنبه با تو از سطح زمین ارتفاع می‌گرفتم و به دنیایی جدید و تازه ورود پیدا می‌کردم، به یک «دنیای قشنگ نو».

تو اگرچه از من هفت‌سال کوچک‌تر بودی، اما در حق من و هم‌سالانم، کم بزرگی نکردی. تو با تشویق‌کردن مداوم ما به خواندن و نوشتن، دریچه‌های جدیدی به آگاهی‌مان گشودی و در بزرگ‌شدن و قدکشیدنمان سهم بزرگی داشتی. درست به اندازه‌ی یک خانواده یا مدرسه در پیداکردن هویتمان تأثیرگذار بودی.

برای همین است که ۱۵ دی ۱۳۷۹، یعنی روز تولدت، برایمان روز مبارکی است. به نمایندگی از بچه‌های خوش‌انرژیِ «رادیو دوچرخه» (که هم‌چنان با عشق در کنار تو هستند و می‌مانند)، ۲۱سالگی‌ات را شادباش می‌گویم رفیق.

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • دوست دارم نوجوانان دوچرخه را ورق بزنند

مریم محمدخانی، نویسنده و پژوهشگر:

۲۱، عدد بزرگی است. وقتی اول دبستان بودم می‌خواستم روزی ۱۱ساله شوم و دنیا زیرپایم باشد. وقتی ۱۴ساله شدم می‌خواستم روزی بزرگ شوم و در دوچرخه‌ی عزیزم کار کنم. دوچرخه‌ی عزیزِ پنج‌شنبه‌ها که بوی برف و پرتقال می‌داد.

۲۱، عدد بزرگی است. وقتی نوجوان بودم فکر می‌کردم ۲۱سالگی، مرا به آخر دنیا می‌برد تا فتحش کنم. فکر می‌کردم در ۲۱سالگی‌ام، قله‌ها زیر پای من است، آسمان زیر پای من است و هرجا را تماشا کنم دنیای وسیعی را می‌بینم که آماده‌ی کشف‌شدن است. دوچرخه یکی از چیزهایی بود که این رؤیا را به من داد، به من جرئت داد تا آینده‌ای را تصور کنم که صدایم می‌زند تا در زیبایی‌اش غرق شوم. دوچرخه زیر پایم بود تا در جست‌وجوهای نوجوانی‌ام درهای تازه‌ای را باز کنم، به دنیاهای دیگری سرک بکشم و رؤیاهایم را باور کنم.

۲۱، عدد بزرگی است و آرزوی من برای دوچرخه‌ی ۲۱ساله این است که نوجوانان زیادی در سراسر ایران بتوانند سوار بر دوچرخه آینده‌ی باشکوهی را تصور و باور کنند. دوست دارم نوجوانان دوچرخه را ورق بزنند و در رؤیایی غرق شوند که دریچه‌های نور را پیش روی چشم‌هایشان باز کند.

دوچرخه، خانه‌ی همه است

  • با نوجوانی من مهربان باش

آزاده نجفیان، پژوهشگر فرهنگ عامه:

خواهرم پیام داد که دارند انباری را سر و سامان می‌دهند و سبک می‌کنند. گفت دوتا جعبه‌ی بزرگ از وسایل من هم در بین خرت و پرت‌هایی است که قصد دورریختنشان را دارند. توی جعبه‌ها چه بود؟ هفته‌نامه‌ی دوچرخه! از شماره‌ی ۵۰ تا نمی‌دانم چند که دوچرخه‌ها را هرهفته، تمیز و مرتب بایگانی می‌کردم. بغضم گرفت. یادم آمد آن جعبه‌هایی که امروز اضافی و دست و پاگیر هستند، بخش عزیزی از زندگی مرا مکتوب کرده‌اند که دیگر به من برنخواهند گشت. روزهایی هیجان‌انگیز و طلایی که هرگز تکرار نخواهند شد. از اولین شعرم که در دوچرخه چاپ شد تا داوری جایزه‌ی «دوچرخه‌ی طلایی» و نوشتن معرفی کتاب برای دوچرخه.

۲۱ سال! با صدای لرزان به خواهرم پیام دادم که با نوجوانی من مهربان باش! این کاغذهای باطله، گذشته‌ی من است که توی جعبه‌ها بایگانی شده. دست‌کم همه را دور نریز.

دوچرخه ۲۱ سال است که به زندگی من گره خورده. ۲۱‌سال شاید سن زیادی برای یک نشریه نباشد، اما زمانی طولانی برای یک رابطه‌ی دوستانه است.

 دوچرخه‌ی عزیز! ۲۱سالگی دوستیمان مبارک.

کد خبر 654583

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha