فرهاد حسن‌زاده: گاهی کلمه‌ها جفت‌وجور نمی‌شوند تا یک متن را بسازند. همه‌چیز مهیاست برای نوشتن؛ ایده داری، خلوت برای فکر و تمرکز داری، وقت داری، اما جای چیزی خالی است که موتور نوشتن را گرم کند. مثل حالا که چند پاراگراف نوشته‌ام، ولی توی این یادداشت نیست. آن‌ها را نوشته‌ام تا خودم را گرم کنم و بیایم تنگِ موضوع و بعد آهسته بلغزم داخل ماجرا.

امیدوارم زنجیر دوچرخه پاره نشود!

کدام ماجرا؟ ماجرایی که خودم زمانی به‌شدت درگیرش بودم. من بخشی از آن و او هم بخشی از وجودم بود. ماجرایی که اسمش «دوچرخه» بود. ۱۵سال پی‌درپی همیشه این موقع‌ها که می‌شد تب و تاب تولد و سالگرد مضطربمان می‌کرد. «چه ‌کنیم؟» و «چه نکنیم؟»‌ها و دغدغه‌های روزنامه‌نگاری که فقط خودمان از آن خبر داشتیم و بس.

حالا از آن‌روزها دور شده‌ام. نمی‌دانم همکاران فعلی دوچرخه چه‌قدر در این تب و تاب هستند و چه آشی برای مخاطبان پخته‌اند. لابد همین یادداشتی که دارد نوشته می‌شود بخشی از سفره‌ی رنگین سالگرد تولد دوچرخه است.

چهار پنج سالی است که بازنشسته شده‌ام و با مجموعه‌ی همشهری و هفته‌نامه‌ی دوچرخه خداحافظی کرده‌ام. وقتی از دوچرخه رفتم، طوری رفتم که انگار هرگز آن‌جا نبودم. مثل آدمی که بخواهد جلوی هجوم احساساتش را بگیرد و خودش را با چیزی سرگرم کند که کسی اشکش را نبیند. مثل آدمی که دارد از شهرش می‌رود و برای این‌که چشمش خیس نشود، خودش را با خواندن تابلوهای کنار جاده سرگرم می‌کند. حالا هم نمی‌خواهم خاطراتم را بازخوانی کنم و دوباره احساساتی بشوم. می‌خواهم چیز دیگری بگویم. می‌خواهم بگویم در این جهان هیچ‌چیز پایداری وجود ندارد. همه‌چیز در حال عبور و در حال گذر است. در حال تغییر و تبدیل‌شدن است. و من این اندیشه را دوست دارم که از نوجوانی آن را آموخته‌ام. شاید از میان صدها جمله‌ای که خوانده‌ام و دیده‌ام این جمله به فلسفه‌ی زندگی من نزدیک‌تر بوده است: «این نیز بگذرد!»

آری، گذشتن و عبورکردن در رودخانه‌ی زندگی. و من در طول ۶۰ سال زندگی، از چه جاها که نگذشته‌ام. از چه شغل‌ها و شهرها و محله‌هایی عبور کرده‌ام که از آن‌ها فقط خاطرات مه‌گرفته‌اش مانده است. شهرهایی مثل آبادان، شیراز، اصفهان، اندیمشک، نجف‌آباد، پولادشهر و تهران... و شغل‌های ریز و درشتی که تجربه کرده‌ام، مثل کارگری در کارخانه پارچه‌بافی، برق‌کاری، دوچرخه‌سازی، فروشندگی، انبارداری، تکنسینی، کارمندی و ده‌ها کار دیگری که شاید روزی شرحشان را بنویسم. از آن کارها فقط اسمشان باقی مانده است. از آن شهرها چه؟ شاید اگر بروم به آن شهرها چیزهایی به‌یاد بیاورم، شاید هم نیاورم. اصلاً چه لزومی دارد به‌یاد بیاورم؟ مگر ذهن من چه‌قدر گنجایش و حافظه دارد؟ شاید از هرکاری و شهری نقطه‌های درخشانی را به‌یاد بیاورم و برای دیگران بازگو کنم. اما من... اما من... اشتیاق و اشتهای عجیبی دارم برای دیدن جاهایی که نرفته‌ام هنوز. برای کارهایی که نکرده‌ام هنوز. داستان‌هایی که توی ذهنم دارند وول می‌خورند و منتظرند روزی نوشته و منتشر بشوند. تازگی‌ها فکر می‌کنم اگر کل دنیا تشکیل شده باشد از یک میلیارد جزء، من فقط چند جزء کوچک این کل را دیده‌ و تجربه کرده یا ساخته‌ام. گاهی فکر می‌کنم دربرابر این کل چه‌قدر ناچیز و ناتوان بوده‌ام.

اما چیزی که مرا از این اندوه بیرون می‌کشد و سرشارم می‌کند، حس تقدیر و سپاس‌گزاری است. هیچ‌کدام از آدم‌هایی که پارچه‌های کت و شلوارشان را در کارخانه بافتم، از من بابت بافتن پارچه‌ها تشکر نکردند. هیچ‌کدام از کسانی که دوچرخه‌شان را تعمیر کردم، به‌جز موقع تحویل کار، از من تشکر نکردند یا کسان دیگری که رسیدگی به کارشان وظیفه‌ی شغلی‌ام بود. اما سپاس‌گزاری مخاطبان دوچرخه تمام‌شدنی نیست. هنوز که هنوز است، هرروز پیامی از این‌جا و آن‌جا می‌رسد که می‌گویند: «سپاس که روزهایمان را ساختی و تلخی‌های زندگی را به کاممان شیرین کردی.»

بعضی‌ها هم هستند که یا نویسنده‌اند یا آموزگار یا هنرمندی دل‌سوز، می‌گویند ما هم داریم همین کار را می‌کنیم، یعنی از جانمان مایه می‌گذاریم تا چراغ جانی را روشن کنیم. و این‌جاست که حس خشنودی و رضایت به سراغم می‌آید. این‌که عمرم را در جایی سپری کردم که زنجیره‌ی عشق و امید و شادی حقیقی را به حرکت در آورده. این‌که کارم مکانیکی و بی‌تأثیر نبوده و تأثیرش مثل آب رودخانه هنوز در حرکت است و ادامه دارد. دل‌خوشم به این که اگر جزئی از کل بودم، ولی جزئی مفید بودم. خوشحالم همان‌قدر که من در دوچرخه پا زدم، دوچرخه‌ هم در من پا زد و شخصیت مرا ساخت.

از سویی این‌روزها وقتی خبر محدودیت یا تعطیلی دوچرخه روحمان را می‌خراشد، دلم می‌خواهد فریاد بزنم:

آقایان! لطفاً کلنگ‌ها را کنار بگذارید. خراب‌کردن آسان است. بنایی را که ما با خون دل ساختیم، خراب نکنید. این قانون دنیاست. خراب‌کردن هیچ خرجی ندارد و هنر نمی‌خواهد. اگر معماری راستین و هنرمند هستید، بیایید بسازید و خرابه‌ها را احیا کنید. لطفاً لطفاً لطفاً با خود فکر کنید کدام جزء از این کل وجود، به دست شما ماندگار خواهد شد!

کد خبر 651739

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha