همشهری آنلاین - پریسا نوری: در آستانه چهل و سومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، در دفتر جامعه اسلامی مهندسان، مهمان «محمدرضا باهنر»، از چهرههای فعال انقلابی و سیاسی، شدیم تا با تهلهجه کرمانی از خاطرات روزهای انقلاب برایمان بگوید.
تا ۱۸ سالگی در زادگاهتان، کرمان بودید و سال ۱۳۵۰، وقتی بهعنوان دانشجوی مهندسی معماری وارد دانشگاه «علم و صنعت» شدید، فعالیت سیاسیتان را شروع کردید. از آن روزها بگویید.
مهرماه سال ۱۳۵۰ در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شدم و چون آن زمان خوابگاه برای دانشجویان نبود، در منزل برادر بزرگم، «محمدجواد»، ساکن شدم. در ترم اول با دانشجویان انقلابی دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه تهران، پلیتکنیک و... آشنا شدم و نخستین قرار تظاهرات ضدحکومتی را دهه آخر اسفندماه و در بازار تهران گذاشتیم، چون شبعید هیچجای تهران به شلوغی بازار نیست. روز موعود از هر دانشگاه ۱۰، ۱۲ نفر آمدند. وسط بازار یک دعوای ساختگی راه انداختیم و شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» را سر دادیم. تأکید میکنم که آن زمان یعنی ۷ سال مانده به پیروزی انقلاب اسلامی، شعار «مرگ بر شاه» خیلی جسورانه و متهورانه و هنوز عادی نشده بود. یادم است که بازاریها از ترس شلوغ شدن و آتشسوزی، مغازهها را بستند. حدود ۱۰ دقیقه شعار دادیم تا نیروهای شهربانی و ساواک رسیدند و ما را محاصره کردند. آنهایی که زیر و بم دالانهای بازار را میشناختند، موفق شدند فرار کنند. اما من که تازه از شهرستان آمده بودم و جایی را بلد نبودم، دستگیر شدم.
در آن تظاهرات، از چهرههای معروف سیاسی چه کسانی حضور داشتند؟
از سیاسیون معروف کسی نبود. فقط آقای امامی که بعدها داماد آقای حداد عادل شد، حضور داشت.
از وقایع بعد از دستگیری بگویید.
مرا به کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک بردند و وقتی فهمیدند برادر «محمدجواد باهنر» هستم، مطمئن شدند که به هدف زدهاند و با کتک مفصلی از من پذیرایی کردند. بعد میخواستند اسم دانشجوهایی را که در تظاهرات بودند، بگویم. من هم میگفتم تازه به دانشگاه آمدهام و اسمها را نمیدانم. بعد یک آلبوم جلوی رویم گذاشتند که عکس هزار و ۵۰۰ دانشجو در آن بود. گفتند: «اسمها را نمیدانی... عکسها را که میشناسی؛ ۲۴ ساعت وقتداری که آنها را معرفی کنی.» خلاصه اینکه اوضاع سختی بود و خدا کمک کرد که کسی را لو ندادم.
چه شد سر از زندان اوین درآوردید؟
بعد از حدود ۳ ماه، وقتی دیدند اهل اعتراف کردن نیستم، مرا به زندان اوین فرستادند. در زندان، سلولها دو نفره بود. عمداَ بچهمسلمانها را با کمونیستها در یک سلول میانداختند تا روی اعصاب هم بروند. یادم است یک کمونیست دوآتشه همسلولی من بود که وقتی نماز میخواندم، میخندید و مسخره میکرد و تا میدید وضو گرفتهام که نماز بخوانم، انگشتش را با آب دهانش خیس میکرد و به من میمالید تا مثلاً نجس شوم. من هم اهمیتی نمیدادم و میگفتم: «وضویم را خدا قبول میکند و میبخشد؛ تو هم هر غلطی میخواهی بکن! »
دوره زندان را چطور گذراندید؟
۳ ماه در زندان بودم. آنجا با الفبای مورس با سلول بغلی ارتباط میگرفتیم و از حال هم باخبر میشدیم. یادم است، اوایل که تازه کار بودم، یک ساعت طول میکشید تا اسمم را با ضربات مورس بگویم یا اسم زندانی سلول مجاور را متوجه شوم. وقتی آزاد شدم، به خانه برادرم رفتم، اما خانه نبودند. متوجه شدم چند روزی به روستای دربندسر رفتهاند. من هم ماشین گرفتم و رفتم دربندسر. چون چند ماه بود که رنگ حمام را ندیده بودم، سر و وضعم خیلی نامرتب و کثیف بود. در روستا یک رودخانه پرآب دیدم. من که مدتها بود نه آب دیده بودم و نه آفتاب، از هول نمیدانستم چه کار میکنم. رفتم داخل رودخانه و حسابی خودم را شستم و تمیز کردم. بعد هم یک دل سیر زیر آفتاب داغ تابستان دراز کشیدم و زیر آفتاب سوختم و مثل مار که پوست میاندازد یکلایه پوستم جدا شد و تا چند وقت پماد سوختگی برروی پوستم میزدم. (با خنده)
سال ۱۳۵۵، وقتی درستان تمام شد، به کرمان برگشتید. آن زمان چگونه با انقلابیون تهران ارتباط میگرفتید؟
وقتی درسم تمام شد، برای تدریس به دانشسرای عالی کرمان دعوت شدم. از شنبه تا پنجشنبه ظهر تدریس داشتم و عصر پنجشنبه بلیت اتوبوس میگرفتم تا به تهران بیایم. صبح جمعه که به تهران میرسیدم تا غروب در چند محفل و جلسه انقلابی از جمله جلسات مرحوم مهندس بازرگان و عزتالله سحابی شرکت میکردم و غروب جمعه با یک بغل نوار کاست و اعلامیه سوار اتوبوس میشدم تا به کرمان برگردم و نوارها و اعلامیهها را در کرمان پخش کنم. یک سال و نیم کارم همین بود؛ هر هفته به تهران میآمدم و برمیگشتم تا اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد.
- جلسه شورای انقلاب در خانه برادرم بود
یکی از روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب که خانه برادرم بودم، گفتند برای صبحانه یک جلسه محرمانه دارند. قرار شد من هم از مهمانهایشان پذیرایی کنم. آن روز چند نفر آمدند که بعضیهایشان را میشناختم؛ از جمله آیتالله خامنهای، آیتالله بهشتی، مرحوم آیتالله رفسنجانی، قطبزاده و بنیصدر که صبحانه خوردند و بعد از جلسه میخواستند بروند. من هم باید جایی میرفتم و دیرم شده بود. برادرم گفت: «با یکی از این آقایون برو.» آیتالله خامنهای زحمت کشیدند و مرا تا محدوده میدان انقلاب رساندند. بعدها متوجه شدم که آن افراد اعضای شورای انقلاب بودند و آن روز جلسه شورای انقلاب در خانه ما دایر بود.
- گفتند پس بچههای معماری بیرگ نیستند
بعد از آزادی از زندان به دانشگاه برگشتم. امیدوارم به کسی برنخورد، اما آن موقع دانشجویان دانشکدههای فنی خیلی پیشرو و انقلابی بودند و بچههای رشتههای پزشکی و علوم انسانی و... اهل سیاست نبودند. دانشجویان هنرهای زیبا هم که فقط اهل صفا و خوشگذرانی بودند. بچههای معماری هم به اصطلاح جزو دانشجویان بیرگ بودند. یادم است وقتی به دانشگاه برگشتم، همه از اینکه یکی از دانشجویان معماری هم به زندان رفته خیلی تعجب کرده بودند؛ میگفتند: «پس بچههای معماری هم بیرگ نیستند.»
- عکس مشترک با برادرم ندارم
در خانواده پرجمعیتی به دنیا آمدم. وقتی چند ماهه بودم، برادرم، محمدجواد، برای تحصیلات حوزوی به قم رفته بود. آن زمان رفتوآمد بین شهرها سخت بود و برادرم شاید سالی یکبار به کرمان میآمد. به همین دلیل من او را تا دوره دانشجویی که به تهران آمدم و در خانهشان ساکن شدم خیلی کم دیده بودم و حتی عکس مشترکی با او ندارم.
- فروش نوار سخنرانی آیتالله
یادم است تکثیر هر نوار سخنرانی حدود ۱۵ تومان خرج برمیداشت. ناچار بودیم آنها را بفروشیم تا با پولش کاستهای جدید ضبط کنیم. در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان، از شلوغی مسجدجامع استفاده کردیم و نوارها را روی میزی وسط مسجد گذاشتیم و روی برگهای با خط درشت نوشتیم: «نوار سخنرانیهای آیتالله ـ قیمت: همت عالی» که مسجدیها خیلی استقبال کردند. یکی ۱۰ تومان و یکی ۵۰ تومان پول گذاشت و خیلی زود نوارها را خریدند و پول تکثیر چند سری کاست جدید جور شد.
- زی طلبگی؛ فقط آسید علی
یادم است اواسط دهه ۵۰، برادرم منزلش را به خیابان جماران منتقل کرد. یک روز از او پرسیدم: «شما که ساکن خیابان جماران هستی، آقای بهشتی هم در قلهک زندگی میکند، آقای مطهری هم که بنز سوار میشود. پس این زی طلبگی کجاست؟ » برادرم گفت: «ببین محمدرضا! اگر دنبال زی طلبگی و زندگی ساده درویشی هستی، این آسیدعلی (اشاره به آقای خامنهای) را بچسب. زی ایشان طلبگی است.»
- قرار بود امام(ره) ۵ بهمن بیاید
اواخر دی سال ۱۳۵۷، وقتی آمدن امام(ره) به تهران حتمی شد، به تهران آمدم و بهعنوان عضو کمیته استقبال از امام(ره)، چند روزی آموزش دیدم. قرار بود امام(ره) پنجم بهمنماه بیاید، اما «بختیار» فرودگاه مهرآباد را بست. به دلیل نگرانی از خطر درگیری و برای حفاظت از جان امام(ره) پروازشان لغو شد. روحانیون در دانشگاه تهران تحصن کردند. بختیار عقبنشینی کرد و فرودگاه باز شد و پرواز با یک هفته تأخیر انجام شد. من ناچار بودم برای کنترل اوضاع به کرمان برگردم و افتخار نداشتم که روز ۱۲ بهمن به استقبال حضرت امام(ره) بروم.