همشهری محله _ ثریا روزبهانی: پیدا کردنشان آنقدرها هم سخت نیست. یک پرسوجو محلی از قدیمیها ما را به سمت آنها برد. با آنان همکلام شدیم و خاطرات آنها را از سالهای مبارزه شنیدیم.
- از کلاسهای قرآن در محلهها شروع کردیم
سال ۱۳۵۰ بود که حاج «علی عیوضی» و مرحوم «رضا عیوضی» بیخبر از آنکه فعالیتهایشان ۷ سال دیگر به نتیجه میرسد مبارزات انقلابی را آغاز کردند. حاج رضا آن زمان ۲۶ سال بیشتر نداشت، اما با همین سن و سال کم مدیریت و سازماندهی نیروهای انقلابی در منطقه را همراه با برادر بزرگ ترش برعهده گرفت. امثال حاج عیوضیها در آن زمان خیلی خوب توانستند از ظرفیتهای مردمی در محلهها استفاده کنند. «علی عیوضی» از برگزاری کلاسهای آموزشی قرآن برای نوجوانان در مکتب الحسن منطقه شروع و در خلال این کلاسهای آموزشی اهداف انقلابی را در گوش نوجوانان زمزمه کرد و البته این، همه برنامههای عیوضی نبود.
او که بیش از ۷ دهه از عمرش گذشته است در خصوص فعالیتهایش در آن دوران میگوید: «من و برادرم هرکاری که از دستمان بر میآمد برای انقلاب کردیم. مهمترین آن دعوت مردم محلههای مختلف منطقه و آماده کردن آنان از نظر ذهنی و سازماندهیشان برای شرکت در تظاهرات بود.شرایط آن زمان طوری بود که ما باید حساب شده عمل میکردیم و همزمان با آن به قول معروف دم به تله نمیدادیم. همینطور هم شد و دست ساواکیها هیچوقت به ما نرسید. یادم میآید یک روز یکی از کاسبان محله مهرآبادجنوبی سراغمان آمد و گفت از صبح ساواکیها برای دستگیری شما و برادرتان کوچه را زیر نظر گرفتهاند. ما هم هر آنچه از اعلامیه تا نوار کاست در خانه داشتیم را جابهجا کردیم تا هیچ بهانهای در صورت دستگیری به ساواکیها ندهیم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم منافقان در سالهای اول سراغ آدمهایی میرفتند که از نظر بینش و اعتقادی مسئولیت بیدار کردن مردم در محلهها بر ضد نظام طاغوت را داشتند و به همین دلیل قصد جان من و برادرم را کرده بودند. آن زمان مردم محله باز هم لطفشان را نسبت به ما نشان دادند و حدود ۲ ماه از من و برادرم محافظت کردند.»
- جعبه سیاه انقلاب در منطقه را بشناسید
برادران «زالی» را همه میشناسند. از هر کسی سراغ فعالان انقلابی را بگیرید نام برادران زالی را میشنوید. فعالیتهای ۲ برادر زالی آنقدر در منطقه ۹ مهم جلوه میکند که خیلیها لقب جعبه سیاه انقلاب را به آنان دادهاند. «احمد زالی» هر بار برای گرفتن اعلامیه جدید امام خمینی(ره) و توزیع آن در محلههای مختلف مناطق تهران جان خود را به خطر میانداخت، اما هر اتفاقی که میافتاد مهم نبود و اعلامیه باید به دست مردم میرسید. او میگوید: «اعلامیههای جدید را از واسطههایمان میگرفتیم. آن زمان یکی از عکاسان انقلاب که ساکن محله ما بود، یک دستگاه فتوکپی به ما داده بود. من هم امنترین مکان برای کپی اعلامیهها را مغازه مصالحفروشی خودم دیدم؛ جایی که ساواکیها کمتر به آن شک میکردند. کل اعلامیههای منطقه ۹ و مناطق همجوار در مغازه ما کپی میشد و شبانه باترفندهای خاص و با کمک چند تیم که همه از نوجوانان محله بودند آنها را در منطقه خودمان و مناطق همجوار توزیع میکردیم. آن زمان من یک وانت داشتم. روزهای راهپیمایی پشت وانت میرفتم و بلندگو در دست، اهالی محلهها را به سمت مسیر اصلی راهپیمایی دعوت میکردم. از خیابان شمشیری حرکت میکردیم و به مسیر اصلی تظاهرات میپیوستیم.»
- مدرسه نظام مافی را به هم ریختیم
«جــــواد صفــــــالــــو» از هممحلهایهایی است که در سالهای مبارزه به قول معروف یک تنه یک شهر را به هم میریخت. او تلاشهایش را از دبیرستان نظام مافی آغاز کرد. تا مدتها هیچکس نمیدانست کسی که اعلامیهها را هر روز صبح کف حیاط مدرسه میریزد تا توجه بقیه دانشآموزان را به خود جلب کند، صفالو است. او میگوید: «مدیر مدرسه ما از نیروهای ساواک بود. چون دبیرستان نظام مافی آن زمان اهمیت زیادی داشت او را بهعنوان مدیر مدرسه انتخاب کرده بودند. اما من از ثانیهای غفلت مدیر و ناظم در ساعتهای زنگ تفریح استفاده میکردم و عکسهای شاه را از تابلوی اعلانات و دیوارهای مدرسه بر میداشتم و اعلامیه میچسباندم. اما نمیگذاشتم چهره مرا ببینند. مدیر مدرسه دیگر کلافه شده بود و اگر دستش به من میرسید مرا جایی میفرستاد که به قول خودش عرب نی انداخت. این فعالیتهای پنهانی تا بهمن ۱۳۵۷ ادامه داشت. یادم میآید چند روز مانده به پیروزی انقلاب اسلامی همراه ۲ نفر از دوستانم پرچم مدرسه را عوض کردیم و پرچم قرمزی به جایش نصب کردیم که رویش نوشته بودیم: زیر بار ستم نمیکنیم زندگی / جان خود را دهیم در ره آزادگی. فعالیتهای پنهانی ما برای تشویق دانشآموزان دیگر، به نتیجه رسید. ۱۵۰ دانشآموز مدرسه این شعار را با هم در حیاط میخواندیم و دیگر از مدیر مدرسه ما هم نمیترسیدیم.»
- آن روز به یاد ماندنی
خانواده «عباسعلی معروفی» یکی از انقلابیهای محله امامزاده عبدالله(ع) وقتی فهمیدند در سرش چه میگذرد او را برای گذراندن دوره سربازی به تربت حیدریه میفرستند، اما این کار بیفایده بود و معروفی فرار میکند و به جمع انقلابیها میپیوندد. او د رباره خاطرات آن دوران میگوید: «روزی که برای سرکوب انقلابیها ما را از پادگان حشمتیه به خیابان آزادی کنونی بردند، فرماندهمان از من و بقیه خواست که به کسی رحم نکنیم و به مردم شلیک کنیم. نگاهی به او انداختم و طوری که متوجه نشود خودم را وارد جمعیت کردم و با همان لباس سربازی شروع کردم به شعار دادن. چشمش که به من خورد گفت: بد میبینی. من هم فریاد زدم دوره شما دیگر به سر رسیده است. روز ۲۲ بهمن همراه با یکی از دوستانم تانکی را از عشرتآباد قدیم برای ورود به پادگان جی به منطقه آوردیم و آن را سپر خودمان کردیم تا از جبهه غربی توانستیم وارد پادگان شویم و بالاخره موفق شدیم این پادگان را به تصرف نیروهای انقلابی درآوریم.»