با خودم فکر میکردم شاید هم قیمتیترین سرمایهی زندگی، همان قطرههای باران باشد: چک، چک، چک وقتی که شلپ و شلپ، در میان ریزش باران به استقبالش میدوم.
و وقتی فهمیدم گرانبهاترین سرمایهی زندگی همان «خوشبختی» است، به خودم گفتم شاید خوشبختی بوی اطلسیها را داشته باشد یا از میان مژههای خورشید رها میشود.
این بود و بود تا یک روز که از مادرم پرسیدم: «خوشبختی چیست؟» مادر زد به خنده و من سر خوردم کنار پدر که چشمهایش برهم افتاده بود.
پدر، پای لالهعباسیها رو کرد به من و گفت: «دخترجان! وقتی پنجرهی دلت را میگشایی و به چشمانداز زیبا و بینظیری میرسی، آن را پرندهی خوشبختی، برای تو به ارمغان آورده است.»
و مادر وقتی پدربزرگ نشسته بود لب حوض و رقص مرغابیها را تماشا میکرد، از مادربزرگ پرسید: «از کدامین سو نسیم خوشبختی میوزد؟»
مادربزرگ جواب داد: «خوشبختی را فردای اولین روز برف حس میکنی. وقتی که همهجا سفیدپوش است.» و پدربزرگ ادامه داد: «خوشبختی مثل برف است، سفید و شکننده و خوشبو.»
روزی دیگر بود که مادر گفت: «همیشه آرزو داشتم خانهمان جان داشته باشد از خوشبختی.» آنوقت به فکر من زد خوشبختی میتواند مزهی توتفرنگی داشته باشد. اما، دختر همسایهمان گفت: «طعم خوشبختی مثل خرمالوی نارس گس است.»
و من روزی که به دنبال خوشبختی میان کتابهایم میگشتم به نوشتهای برخوردم که نویسندهاش گفته بود: «خوشبختی همان انوار تابان خورشید است وقتی در برابرش ایستادهای و وجودت ذرهذره در تمنایش میسوزد.» و پشت جلد کتابش نوشته بود: «اما خوشبختی وقتی هست که ما خوشیهایمان را به درد و رنج دیگران نخواهیم.»
بالأخره زنگ انشا از راه رسید و معلم از من خواست انشایم را که دربارهی خوشبختی بود برای بچهها بخوانم. من انشایم را اینطور تمام کردم: «واقعاً خوشبختی چیست؟ بهنظر من خوشبختی یک چیز بیشتر نیست و آن راه درخشانی است که به دوستی منتهی میشود.»