فیودور داستایفسکی ۱۴۱ سال پیش، در سن ۵۹ سالگی بر اثر خونریزی ریوی درگذشت، اما تقدیر برای او یک تاریخ مرگ دیگر هم در نظر داشت که او از آن جان به در برد: در ۲۸ سالگی و اعدام به حکم تزار نیکلاس اول.

به گزارش همشهری آنلاین، اگرچه داستایفسکی، نویسنده جنایت و مکافات و برادران کارامازوف، تنها ۵۹ سال زندگی کرد و عمر طولانی نداشت، اما تقریبا دوبرابر چیزی که خودش فکر می‌کرد، زنده ماند.

۲۲ دسامبر ۱۸۴۹، وقتی داستایفسکی هنوز سی سال هم نداشت، قبل از اینکه جنایت و مکافات، ابله و برادران کارامازوف را بنویسد، محکوم به اعدام شد. داستایفسکی تا پای اعدام هم رفت، اما در آخرین لحظات بخشیده شد؛ البته بعدا فهمید که ماجرای اعدام در تمام مدت فریب بوده است. 

داستایفسکی در جوانی، به حلقه پتراشفسکی، متشکل از گروهی سوسیالیست و آرمانگرا پیوست؛ گروهی که می‌خواست نظام ارباب و رعیتی را در روسیه تزاری برچیده شود. او به همین دلیل، به توطئه علیه تزار متهم و به اعدام با جوخه آتش محکوم شد. داستایفسکی ۸-۲۷ ساله در آن زمان، به این موارد متهم شد: گوش دادن به داستان‌هایی که از نیروهای مسلح انتقاد می‌کردند، داشتن یک دستگاه چاپ غیرقانونی برای تبلیغات ضددولتی، مشارکت در توطئه‌ علیه تزار و خواندن نامه‌ای غیرقانونی حاوی انتقاداتی علیه کلیسای ارتدکس و دولت تزاری با صدای بلند. 

در روز اعدام، داستایفسکی و ۲۱ نفر دیگر از اعضای حلقه پتراشفسکی مجبور شدند زانو بزنند و صلیب را ببوسند، سپس در یک مراسم سر بریدن نمادین، شمشیرها بالای سرشان شکسته شد. بعد در میدان شهر، آن‌ها را به ستون‌هایی بستند و روی چشمهایشان را پوشاندند، در حالی که آن‌ها هر لحظه منتظر شلیک جوخه آتش و مرگ بودند. اما پیش از آنکه شلیک کنند، فرستاده‌ای از سوی تزار با فرمان توقف اعدام وارد شد و به جای مرگ، این افراد به چهار سال کار سخت در اردوگاه کار اجباری در سیبری محکوم شدند. 

داستایفسکی از اینکه جلوی اجرای حکم اعدام گرفته شد، خوشحال بود. او ساعاتی بعد از این رویداد برای برادرش میخائیل نوشت: «چون امروز چهل و پنج دقیقه با مرگ روبه‌رو شدم و با این فکر در سرم زندگی کردم که تنها به اندازه یک تار مو با مرگ فاصله دارم، و اکنون دوباره زنده‌ام! من به شکل دیگری دوباره متولد شده‌ام.» اما بعدا معلوم شد که کل این رویداد را تزار از قبل برنامه‌ریزی کرده بود. تزار روز قبل این افراد را عفو کرده بود، اما لغو اعدام در آخرین لحظه یک عمل هدفمند برای شکنجه روانی آن‌ها بود؛ این برنامه برای ایجاد ترس و سپس ایجاد حس قدردانی در «دل رعایا» طراحی شده بود. 

درد ناشی از این تجربه، برای همیشه با داستایفسکی باقی ماند. او برای میخائیل نوشت: «وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، به این فکر می‌کنم که چه زمانی زیادی تلف شده، چقدر از آن با تلاش‌های نابه‌جا، اشتباهات و بیهودگی و بطالت و زندگی در راه نادرست هدر رفته است؛ و گرچه من زندگی را گرامی داشتم، چقدر در حق قلب و روح خود گناهکار بودم. اکنون که به آن فکر می‌کنم دلم خون می‌شود. زندگی یک هدیه است، زندگی شادمانی است، هر دقیقه آن می‌تواند سعادتی ابدی باشد. 

این ایده بعدا در داستان داستایفسکی نیز ظاهر می‌شود: در ابله، پرنس میشکین از آشنایی محکوم به اعدام می‌گوید که بعدا عفو شد، و هنوز برای بهبودی از این تجربه در حال تلاش است. از میشکین می‌پرسند: «برای دوستی که همه این چیزهای ترسناک را برایت تعریف کرد، چه اتفاقی افتاد؟...مجازات او تغییر کرد، یعنی به او زندگی نامحدود اعطا شد. خوب، بعد از آن با این ثروت بزرگ چه کرد؟ آیا او با حساب کردن هر دقیقه زندگی می‌کرد؟ میشکین پاسخ داد: او اصلا این طور زندگی نکرد و دقایق زیادی را هدر داد.» میشکین در سراسر کتاب، به این حکایت بازمی‌گردد؛ دقیقا مثل تلاش‌های مکرر داستایفسکی برای هضم تجربه وحشتناکی که از سر گذراند. 

منبع: ترجمه از لیت‌هاب و History.com. 

برچسب‌ها