همشهری آنلاین - پریسا نوری: در نسخه وطنی و سینمای ایران هم کم نیستند پسرانی که با ورود به دنیای بازیگری، جا پای پدران گذاشته و در این عرصه خوش درخشیدهاند. «رضا» و «بیژن بنفشه خواه» یکی از نسخههای قدیمی پدر و پسرهای سینما و تلویزیون ایران هستند. به بهانه روز پدر با این دو هنرمند خوشنام و کم حاشیه گفتوگو کردهایم.
از پیگیریهایی که برای تهیه این مصاحبه انجام دادیم، متوجه شدیم که سرتان بسیار شلوغ است. پدر و پسر سینمای ایران این روزها مشغول چهکاری هستند؟
رضا: من خانهام و مشغول خواندن دو فیلمنامه هستم و باید خیلی فوری به هر دو کارگردان جواب بدهم که کار را میپذیرم یا نه. برای همین کمی سرم شلوغ است. قبل از اینکه بپرسید بگویم نمیتوانم بگویم اسم فیلمنامه یا کارگردان چیست؛ چون هنوز معلوم نیست که کارها را بپذیرم. بیژن سرش از من هم شلوغتر است و حتی چند ماه است که به خانه ما سر نزده و اگر فرصتی داشته باشد زنگ میزند و تلفنی حال مادرش را میپرسد.
بیژن: بله. پدر درست میگویند. این چند ماه فرصت نداشتهام به خانهشان بروم. چون مشغول ضبط یک سریال هستیم. لوکیشن سریال حوالی احمدآباد مستوفی است. از صبح زود سر فیلمبرداری حاضر میشوم و شب برمیگردم.
از کار جدیدتان بگویید. مثل اغلب کارهایتان در ژانر طنز است یا جدی؟
بیژن: یک سریال تاریخی به نام «مستوران» به کارگردانی آقای «مسعود آبپرور» که قرار است ماه رمضان پخش شود. نقش اول منفی را در این سریال بازی میکنم.
شما جزو نسل اول بازیگران کمدی تلویزیون هستید، خودتان چه نقشهایی را بیشتر دوست دارید؟ طنز یا جدی؟
بیژن: برای من فرق نمیکند. هر دو را دوست دارم و معتقدم یک بازیگر باید این توانایی را داشته باشد که در نقشهای طنز و جدی و کاراکتر مثبت و منفی به خوبی از عهده نقشش برآید.
مردم بیشتر شما را با کدام سریال یا فیلم به یاد میآورند؟
بیژن: حدود ۱۰ سال پیش در یکی از کارهای آقای مدیری به نام «بمب خنده» نقش یکی از مجریهای برنامههای ماهواره را بازی میکردم که در حین کار دائم میرقصید. آن سکانس رقص من قبل از پخش لو رفت. یعنی اول در سایتهای اینترتی پخش شد و بعد هم بهصورت سیدی به نام «رقص بیژن بنفشهخواه» دست به دست و حسابی جنجالی شد. آن کار خیلی در خاطر مردم مانده است.
بعد از آن، مردم سریالهای «بدون شرح»، «پژمان» و «ساختمان پزشکان» را دوست داشتند. یک نکته جالب اینکه من جزو بازیگران «ساعت خوش» نبودم، اما چون همان دورهای که «ساعت خوش» پخش میشد من هم در یک برنامه تلویزیونی بازی میکردم، مردم فکر میکنند من در ساعت خوش بازی کردهام.
آقای بنفشهخواه! حضور شما در سینما و تلویزیون چقدر در زندگی هنری فرزندتان تأثیر داشت؟
رضا: من هیچ تأثیری در بازیگر شدن بیژن نداشتم. همینطور که در انتخاب شغل آن دو پسرم «هژیر» و «پژمان» نقشی نداشتم. بیژن بر خلاف برادرانش از بچگی به بازیگری علاقه داشت. یکبار در دوره ابتدایی که برای جلسه انجمن اولیا و مربیان به مدرسهاش رفته بودم، دیدم با چند نفر از بچهها در مدرسه تئاتر اجرا میکند.
همان موقع چند نفر از دوستان بازیگر و کارگردان که رابطه خانوادگی داشتیم، وقتی بیژن را میدیدند میگفتند این بچه استعداد بازیگری دارد و... یکبار هم گفتند دنبال یک بازیگر نوجوان میگردند و خواستند بیژن نقش بازی کند، بعد از آن من گفتم تا دیپلمت را نگیری نمیگذارم بازی کنی.
شغل آن دو فرزندتان چیست؟
رضا: پسر بزرگم «هژیر» دبیرستان که بود، یک روز آمد و گفت: «مامان میگوید باید بروی تجربی و دکتر شوی. اما من میخواهم مهندس شوم.» گفتم: «نه حرف مرا گوش کن و نه مادرت را. برو دنبال علاقهات.» سالهاست که مهندس عمران شده و در کانادا زندگی میکند.
«پژمان» پسر کوچکم هم وقتی سوم راهنماییاش تمام شد گفت: «میخواهم به هنرستان بروم.» در هنرستان و دانشگاه نقاشی خواند و لیسانس گرفت. حالا هم بهعنوان گریمور در سینما و تلویزیون کار میکند. من دوست داشتم پسرهایم دنبال علاقه شخصیشان بروند. چون معتقدم یک راننده تاکسی، یک نقاش، یک هنرمند با علاقه، موفقتر و خوشحالتر از یک پزشک بیعلاقه است.
بیژن: درست است که پدرم توصیهای به انتخاب رشته یا شغل من نداشتند اما غیرمستقیم در ورود به دنیای هنر نقش داشتند. پدرم همیشه من و برادرهایم را با خود به سینما و تئاتر میبردند. بعدها هم که بازیگر شدند، گاهی همراهشان سر فیلمبرداری و اجرا میرفتیم و در واقع از بچگی با فضاهای هنری آشنا شدیم و این موضوع در شکلگیری علاقه من به بازیگری مؤثر بود.
آقا بیژن! برای انتخاب نقشهایتان از پدرتان مشورت میگیرید؟
بیژن: آن اوایل که تازه بازیگر شده بودم درباره پیشنهادهای بازیگری و رقم قراردادها با بابا مشورت میکردم.
آقای بنفشه خواه! روز پدر چه کادویی از پسرها گرفتید؟
رضا: هیچی والا... بچهها کادو نمیدهند؛ منتظرند کادو بگیرند. (با خنده)
بیژن: ما معمولاً فقط روزهای تولدمان به همدیگر کادو میدهیم. ما به پدر ادکلن هدیه میدهیم و پدر هم پول هدیه میدهند.
ارتباط پدر و فرزندی بین شما چطور است؟
رضا: سعی کردهام با پسرهایم رابطه دوستانه داشته باشم و بیشتر رفیقشان باشم تا پدر. ارتباط خیلی خوبی با پسرانم دارم. اما همیشه دلم میخواست یک دختر هم داشتم.
بیژن: پدرم از بچگی همیشه مثل یک دوست با ما رفتار میکرد. گاهی دلخور میشد و دعوایمان میکرد. اما هیچوقت کلام و حرف بدی نمیزد یا ما را تنبیه نمیکرد. یادش بخیر؛ چقدر مینشستیم آتاری بازی میکردیم. اما واقعیت این است که طبق یک قانون نانوشته ارتباط پسرها با مادرها و دخترها با پدرها بهتر است.
حالا که خودم پدر هستم و میدانم دختر داشتن چه حس خوبی دارد، پس درک میکنم که پدرم همیشه دلش میخواسته یک دختر هم داشته باشد.
بین پسرها کدام بیشتر شیطنت میکردید و به اصطلاح آتش میسوزاند؟
بیژن: من و برادرهایم به یک اندازه شیطنت میکردیم. اما چون آنها درسخوان بودند شیطنتشان به چشم نمیآمد. هژیر برعکس من، شاگرد بسیار زرنگ و درسخوانی بود اما من مدرسه برایم یک کابوس بود و از اول راهنمایی سالی یکبار تجدید شدم. پدرم هم از اوضاع درسیام ناراضی بود.
با اینکه درستان خوب نبود اما نخستین بار در کنکور رشته نمایش قبول شدید؟
بیژن: این موضوع باعث تعجب خودم هم شد! تقریباً آنقدر از قبولنشدنم مطمئن بودم که حتی پیک سنجش را که اسامی قبولشدگان دانشگاه در آن چاپ میشد، نگرفتم. وقتی پدرم خبر قبولیام را آورد، فکر کردم شوخی میکند!
نخستین بار با چه نقشی در تئاتر، سینما یا تلویزیون بازی کردید؟
رضا: نخستین حضورم در تلویزیون نوروز سال ۱۳۶۳ و با سریال «مخمصه» بود. آن موقع بیژن ۱۰ ساله بود.
بیژن: ترم دوم دانشگاه برای پرداخت شهریه مشکل پیدا کردم. پدرم میگفت نمیتواند هزینه دانشگاه آزاد را پرداخت کند. برای همین مجبور شدم از ترم دوم سر کار بروم که نخستینش تئاتر عروسکی «بهروز غریبپور» بهنام «میکی و کارگاه۲» بود.
بیژن بنفشه خواه:
به ناحق یک سیلی از معلم خوردم!
من و «نیما فلاح» در دوره دبستان همکلاسی و دوست بودیم. یکروز، نفری یک آینه کوچک سر کلاس برده بودیم. موقعی که معلم پای تخته مینوشت، آن را درمیآوردیم و نور خورشید را روی تخته میانداختیم. یکبار که نیما نور میانداخت، معلم یکدفعه برگشت و نور توی چشمش افتاد. تا معلم به سر میز ما بیاید، نیما سریع آینهاش را قایم کرد و چون آینه را دست من دید یک سیلی آبدار خواباند زیر گوشم! هرچه گفتم کار من نبود، باور نکرد که نکرد. شاید هم حق داشت. چون آینه را در دست من دیده بود. البته من هم معرفت بهخرج دادم و نیما را لو ندادم. بعد هم که از کلاس بیرون آمدم ناظممان یک سیلی دیگر نثارم کرد!