همشهری آنلاین - پریسا نوری : «مصطفی رحماندوست» با انتشار ۳۲۰ شعر و قصه، ترجمه دهها داستان کودکانه و تألیف چندین کتاب با موضوع فنون قصهگویی برای کودکان، سهم بسزایی در پرفروغ ماندن چراغ ادبیات کودک و نوجوان این سرزمین داشته و نامش با شعر کودک و نوجوان عجین شده است. در یکی از روزهای سرد زمستان، برای گفتوگوی دوستانه با این شاعر محبوب کودکان که به تعبیری او را پدر شعر کودک میخوانند، به دفتر کارش در محله دزاشیب رفتیم.
در شعر «شهر و روستا» و برخی دیگر از سرودههایتان حال و هوا و طبیعت روستا جوری به زیبایی توصیف شده که انگار در روستا زندگی کردهاید.
بله. آن شعرها را با الهام از دوره کودکیام و روزگاری که در روستایی در همدان زندگی میکردیم، سرودهام. زندگی ساده و روستایی داشتیم؛ یک خانه روستایی و حیاطی بزرگ که در آن مرغ و خروس نگهداری میکردیم. چون یخچال نداشتیم، هر وقت گوشت میخواستیم، پدرم سر یکی از مرغ و خروسها را میبرید و کرک و پرش را میکند و مادرم همان روز آن را میپخت.
چه سالی به تهران آمدید و در کدام محله ساکن شدید؟
سال ۱۳۴۹ که دانشجو شدم به تهران آمدم و سالها در خیابان استادمعین ساکن شدم. ۲۶ سال هم است که در دروس زندگی میکنم.
از خاطرات خیابان استادمعین بگویید.
آنجا منطقهای مخصوص فرهنگیان بود. یعنی تقریباً همه ساکنانش فرهنگی یا بازنشسته بودند. من و همسر و ۳ دخترم در یکی از مجتمعهای فرهنگیان زندگی میکردیم. همسایه روبهروییما پدر گروس عبدالملکیان بود. محله ما بسیار امن بود و مردم بسیار خوبی داشت، طوری که دخترهایم از صبح تا شب با خیال راحت در محوطه دوچرخهبازی میکردند. با اینکه زمان بمباران و جنگ بود و مشکل و کمبود زیاد داشتیم، اما محبتها خیلی زیاد بود. یک تعاونی فرهنگیان داشتیم که بیشتر تعاونی تبادل عاطفه بود.
چون ساعتها آنجا دور هم جمع میشدیم و از هر دری حرف میزدیم. بچهها که بزرگتر شدند، دیدیم جایمان تنگ است، تصمیم گرفتیم خانهای بزرگتر بخریم. دوستی داشتیم که میدانست دنبال خانهایم، پیشنهاد داد در دروس زمین بخریم و بسازیم. فرهنگی بودیم و زور جیبمان به خرید خانه در شمال شهر نمیرسید. با ۷، ۸ نفر شریکی زمینی در دروس خریدیم و به تدریج پول دادیم تا خانه ساخته شد. از آن موقع در دروس زندگی میکنم. اما هنوز هم گاهی دلم برای آن روزها تنگ میشود و میروم در آن محدوده قدم میزنم تا شاید آشنایی قدیمی ببینم و سلام و علیکی کنیم.
کدامیک از شعرهایتان با الهام از محلههای تهران سروده شده است؟
حدود سی و اندی سال پیش شعر «لالایی عاشورا» را در کوچهپسکوچههای نواب گفتم. ماجرایش این بود که چند سال مرا برای شب شعر عاشورایی دعوت میکردند. اما چون شعری به این مناسبت نگفته بودم، نمیرفتم. یک شب که زنگ زدند و برای شرکت در این شب شعر دعوتم کردند، عذرخواهی کردم و گفتم نمیتوانم بیایم. بعد هم از دست خودم ناراحت شدم که چرا شعر عاشورایی ندارم. همان موقع شعر «گنجشک لالا» ی من داشت از رادیو پخش میشد. با خودم گفتم فقط بلدی شعر لالایی بگویی؟ همین لالایی را برای عاشورا بخوان. همانجا در کوچه نشستم و در روشنایی تیرچراغ برق شعر لالایی عاشورا را سرودم.
کدام سرودهتان از همه بهتر است و آن را بیشتر دوست دارید؟ شعر صد دانه یاقوت؟
شعر صد دانه یاقوت را مردم خیلی دوست دارند و اغلب هرجا مرا میبینند میخوانند. اما راستش خودم هنوز از شعرهایم راضی نیستم و دنبال این هستم که شعر بهتری بگویم.
واقعاً هر جا میروید، مردم شعر صد دانه یاقوت را برایتان میخوانند؟
بله. این شعر را مردم طور دیگری دوست دارند و جاهای مختلف که میروم مردم محبتشان را با خواندن این شعر نشان میدهند. مثلاً به بانک میروم؛ کارمندان شعر را میخوانند یا چند شب پیش که به تئاتر رفته بودم، تماشاگران برایم این شعر را خواندند.
خاطرهای از برخورد مردم با شاعر دوران کودکیشان تعریف کنید.
مردم همیشه به من لطف دارند و هر جا مرا شناختهاند با عزت و احترام برخورد کردهاند. یکبار به خاطر عجلهای که داشتم با ماشین شخصی وارد طرح ترافیک شدم. افسر پلیس دستور توقف داد و با اخم مدارک خواست. وقتی اسمم را روی گواهینامه دید، چهرهاش باز شد و گفت: «من اگر شما را جریمه کنم پیش بچهام خجالت میکشم.» بعد هم احترام نظامی گذاشت و گفت: «بفرمایید، به سلامت.»
با ترافیک و شلوغی تهران چطور کنار میآیید؟
همیشه در ماشینم کتاب صوتی دارم که موقع رانندگی گوش میکنم و متوجه نمیشوم زمان چطور میگذرد؛ باعث میشود از ترافیک و شلوغی کلافه نشوم. به همه هم توصیه میکنم ترافیک تهران را با گوش دادن به کتاب گویا دلپذیر کنند. هرچند پشت فرمان گوش دادن به کتاب صوتی جزو مطالعه حساب نمیشود، اما از مطالعه نکردن بهتر است.
بچهها و حتی بزرگترها اغلب شما را با شعرهای دوره مدرسه میشناسند. چند شعرتان در کتابهای درسی چاپ شده؟
در هر دوره، بستگی به سلیقه سیاستگذاران، محتوای کتاب درسی فرق داشته. زمانی ۷ شعر از من در کتابها بود، یک دوره ۳ تا ۴ شعر و چند سالی هم هیچکدام از شعرهایم نبود. اما درست میگویید، اغلب بچهها و بزرگترها مرا با شعرهای کتاب مدرسه میشناسند و یکی از زیباترین لحظههایم آنجاست که پدرها و مادرها وقتی مرا جایی میبینند، میگویند: «ما شعر شما را هنوز حفظ هستیم.» یا میگویند: «یادش به خیر. چقدر از اینکه شعرهای شما را سر کلاس حفظ نبودیم حرص خوردیم.» (با خنده)
شاعر کودکان حتماً ارتباط خوبی با بچهها دارد.
ارتباطم با بچهها عالی است. قبل از کرونا که مدارس باز بود، وقتی شعر یا قصهای میگفتم، اول به مدرسه میرفتم و شعرم را برای بچهها میخواندم و نظرشان را میگرفتم و بعد سراغ چاپ میرفتم. الان هم سعی میکنم از طریق فضای مجازی ارتباطم را با آنها داشته باشم. حقیقت این است که من سوژه و وزن شعرهایم را از حرف زدن، خیالپردازیها و بازی بچهها میگیرم. سربسته و یواشکی بگویم که شعرهایم از خودم نیست، همه مال بچههاست.
سرودن شعر را از دوره نوجوانی شروع کردهاید، از اول شعر کودک و نوجوان میگفتید؟
زمانی که در دانشگاه تهران دانشجوی ادبیات فارسی بودم، شعر طنز و شعر نو و مدرن میگفتم و آنها را سر کلاس شادروان دکتر «مظاهر مصفا» و دکتر «شفیعی کدکنی» میخواندم و تشویق میشدم. بعدها فهمیدم که چون شعرهایم پیچیده است، برخی از مخاطبان مفهوم آن را اشتباه متوجه میشوند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که به جای بزرگترها برای بچهها شعر بگویم. چون دنیای بچهها صاف و ساده و بیشیلهپیله است. اگر از کارت خوششان بیاید لبخندی به تو میزنند و اگر دوست نداشته باشند، شانههایشان را بالا میاندازند. این صفا و راستگویی بچهها بود که مرا به ادبیات کودکان علاقهمند کرد.
به نظر شما شعر کودک در جامعه ما چه جایگاهی دارد؟
حقیقتش نمیدانم. در این زمینه مطالعه نکردهام و نمیخواهم بدون مطالعه حرف بزنم. البته با دوستان و نویسندگان جلسات گفتوگوی درباره این موضوع برگزار کردهایم، اما نتیجهگیری و جمعبندی نکردهام.
از ایتالیا هم برایم انار سوغات میآورند
به نظر میرسد خالق شعر انار، علاقه خاصی به این میوه بهشتی دارد. چون دفتر کارش با انواع انار از خشک تا سفالی و شیشهای و پلاستیکی تزیین شده. رحماندوست در اینباره میگوید: «راستش انار را مثل سایر میوهها دوست دارم. اما این انارهای دکوری را دوستانم به مناسبتهای مختلف هدیه آوردهاند. چون فکر میکنند برای خالق شعر انار، هدیهای خوشایندتر از انار نیست. در واقع اغلب وقتی کسی به من سر میزند، برایم انار میآورد. چند وقت پیش یک خانم که تز فوق لیسانسش درباره جایگاه زبان فارسی در ایتالیاست، وقتی به ایران آمد، برایم سوغاتی یک دانه انار درشت و آبدار آورد.»