همشهری آنلاین - بهاره خسروی : مدقالچی با ذکر این نکته، از دیالوگ خاطرهانگیز و دوستداشتنی «محمد از قلبها وارد میشود» از زبان ابوسفیان میگوید که برایش فراموشنشدنی است.
صدای مدقالچی نه فقط در نقش ابوسفیان، بلکه در بسیاری فیلمها و آثار فاخر سینمای هالیوود باعث ثبت لحظاتی شیرین در اذهان مخاطبان شده است. همزمان با سالروز مبعث پیامبر اکرم(ص)، سراغ این هنرمند پیشکسوت هنر دوبله رفتیم و با او درباره خاطرات و نوستالژیها و هویت تهران گفتوگو کردیم.
چطور برای دوبله نقش ابوسفیان در فیلم سینمایی «محمد رسول الله(ص)» انتخاب شدید؟
دوبله این فیلم سال ۱۳۶۰ انجام شد. از طرف آقای اسماعیلی قریب به۳۰ نفر برای دوبله این فیلم دعوت شدیم. نقشها، انتخاب و نوبت دوبله شد. من عادت دارم قبل از اجرا و صحبت در هر نقشی، حتی اگر کوتاه و در حد چند خط هم باشد، حتماً به صدای هنرپیشه، لحن و فرم گفتارش توجه کنم تا فرم مورد نظر و گفتار بازیگر را پیدا کنم؛ حتی اگر طولانی و وقتگیر باشد. تا به فرم و لحن مورد نظرم نرسم، جای هیچ شخصیتی صحبت نمیکنم. وقتی پیشنهاد اجرای نقش ابوسفیان را قبول کردم، چگونگی اجرا در آغاز کار کمی برایم گنگ بود.
دوستی داشتم به نام آقای بهمن بوستان؛ به او عالم دهر میگفتم. برای آشنایی بیشتر با شخصیت ابوسفیان نزد او رفتم، ماجرای نقش را برایش تعریف کردم و چند ساعتی با هم صحبت کردیم. او از شخصیت ابوسفیان گفت، اینکه آدم باسواد و اهل شعر و ادبیات بوده و آخرین نفری بوده که مسلمان میشود. با این تعاریف حساب کار دستم آمد و با قدرت سراغ اجرای دیالوگها رفتم. سعی کردم حتی از خود بازیگر هم تواناتر صحبت کنم. خوشبختانه این اتفاق افتاد. البته ترجمه دوست خوبم، آقای شایگان هم بینظیر بود.
دوبله این نقش مورد توجه مصطفی عقاد، کارگردان فیلم، هم قرار گرفت. در اینباره بگویید؟
فیلم سینمایی «محمد رسول الله(ص)» در ۱۲ کشور دوبله شده است. به سفارش کارگردان همه دوبلهها را برای میکس فیلم به لندن فرستادند. مصطفی عقاد به نماینده ایران گفته بود «این ابوسفیان همان چیزی است که من میخواستم؛ بهخاطر صدا و نوع بیان دوبله ۲بار فیلم را تماشا کردم».
زیباترین دیالوگی که در این فیلم گفتید و به دلتان نشست کدام بود؟
روز فتح مکه، هند جگرخوار در آستانه در و رو به ابوسفیان گفت: «من فکر نمیکردم محمد از در وارد شود.» ابوسفیان در جواب گفت: «محمد از قلبها وارد میشود.» این دیالوگ را خیلی دوست داشتم. البته در فیلم چند دیالوگ زیبا و دلنشین دیگر هم بود؛ یکی زمانی که ابوسفیان در حضور حضرت رسول اکرم(ص) جمله تکاندهنده «اشهد ان لاالهالاالله» برای مسلمان شدن گفت و دیگر وقتی که خطاب به بلال گفت: «تو از هر مؤذنی، مؤذنتری.»
از سریال «آن شرلی» و دکلمه زیبا و ماندگار ابتدای آن بگویید که برای نوشتن آن زحمت زیادی کشیدید.
وقتی این سریال به دستم رسید، متوجه شدم موزیک و تیتراژ آن جزو خطقرمزها و مغایر با فرهنگ ماست و نیاز به تغییر دارد. برای ساخت تیتراژی مناسب با فضای فرهنگی خودمان سراغ مرحوم سینایی رفتم. دستمزی که ایشان اعلام کردند، هرچند زیاد نبود، اما بودجه سازمان اجازه نمیداد تا این حد هزینه شود.
در مجموع بعد از کلی کش و قوس به این نتیجه رسیدم که خودم برای این سریال کاری کنم. خوشبختانه سریال دوبله آلمانی بود؛ من به این زبان آشنا هستم. همین چند وقت پیش هم متن آلمانیاش را برای یادگاری به مدیر دوبلاژ دادم. فیلم را تماشا کردم و از آنها یادداشت برداشتم.
از هر بخش یک تکه انتخاب شد تا تیتراژ ۵۰ ثانیه ابتدای فیلم آماده شود که به دل مخاطب نشست. من بر اساس داستان فیلم حدود ۳۶ شعر گفتم. برای جشن پایان مدرسه، دکتر خانلری از شاعری آلمانی شعری ترجمه کرده بود که خوب روی کار نشست.
در قسمت پایانی و مرگ متیو، بر تصویر کتابخانه فرانکفورت، سرودی کلیسایی پخش میشد. به این فکر کردم که خود ما ادبیات سوگ داریم. چه بهتر که برای این صحنه، متن برگرفته از همین ادبیات سوگ خودمان کار شود تا با ببیننده ارتباط بهتری برقرار کند. موضوع را با مدیران در میان گذاشتم. آنها هم ریش و قیچی را دست من دادندکه این ماجرا کمک زیادی کرد.
متن با اجرای خانم شیرزاد خیلی خوب رویکار نشست و مورد توجه مخاطب قرار گرفت.
هنوز هم به محله دوران کودکیتان میروید؟ با دوستان و همسایههای قدیمی در ارتباط هستید؟
بله. این روزها برای تدریس که میروم، در بازگشت، راهم را کج میکنم و به یاد قدیم و روزهای خوبی که در چهارراه باستان داشتم به تماشای محله میروم. اما متأسفانه همه چیز تغییر کرده. چیزی مثل سابق نیست. ساختوسازها شکل محله را عوض کردهاند. کاسبان قدیمی فوت شده و خیلیها رفته و افراد جدید جای آنها آمدهاند. البته یکی دو نفری از قدیمیها هستند که گاهی تلفنی با آنها صحبت میکنم. برای نمونه مهندس «منوچهر کاظمی» یکی از دوستان است. البته بقیه دوستان پراکنده شده یا به کشورهای دیگر مهاجرت کردهاند.
خاطرهای از روزهای کودکی دارید؟
خاطره که زیاد است. درحوالی چهارراه باستان و سمت چهارراه اناری زمینهای خاکی زیاد بود. بیشتر اوقات با دوستان فوتبال بازی میکردیم و مسابقات محلی راه میانداختیم. یکی از زیباترین و ماندگارترین آنها ماجرای تقسیم آب و پر کردن آبانبارها بود. زمان ما تهران هنوز لولهکشی آب نداشت. هر ۱۵ روز یا ماهی یکبار کوچهها را آب میانداختند. کوچه ما بنبست بود. همه اهالی با کمک هم ، زمان تقسیم آب، نهر کوچه را حسابی تمیز میکردند تا وقت باز شدن آب، مسیر آلوده و کثیف نباشد و از همان آب، همه آبانبارهای خانهها پر میشد. همدلی وهمکاری همسایهها برای نظافت و حفظ کوچه و نهرها بینظیر بود. به یاد ندارم کسی برای انجام آن کار غر زده یا شکایتی کرده باشد.
قدیمها کوچهها حکم مدرسه را برای بچهها داشت. اما امروز بچهها کمتر از فضای کوچهها استفاده میکنند. علتش را در چه میبینید؟
این روزها دیگر کوچهای برای بازی بچهها نیست. کوچهها پر از ماشین هستند و جای بازی بچهها را گرفتهاند. ما وقتی ۷، ۸ ساله بودیم نان خانه را هم میخریدیم یا خاطرم است وقتی در دبیرستان اسفندیار خیابان جامی درس میخواندم، کل مسیر مدرسه را پیاده رفتوآمد میکردم بیآنکه خطری تهدیدم کند. اما امروز همه چیز تغییر کرده است. پدرها و مادرها قبل از تعطیلی بچهها جلو مدرسه منتظر میمانند. والدین نگرانند که فرزندشان در مسیر مدرسه مورد آسیب یا تهدید قرار نگیرد. مجبورند از کار و زندگیشان بزنند و دنبال بچه بروند، چون به جامعه اعتماد ندارند.
این روزها فرهنگسراها و خانههای فرهنگ جای کوچه را برای بچهها پر میکنند. فکر میکنید اگر نهادهای دولتی و خصوصی و شهرداری برای آموزش پای کار باشند، مؤثر است؟
قبل از هر چیزی باید به زیرساختهای مورد نیاز آموزش توجه شود. اینکه صرفاً نمایشی یک کلاس یا برنامهای برای وقت پر کردن بگذارند و ادعا کنند که ما کاری انجام دادیم نه. باید در هر زمینهای ابتدا زمینه و اسباب استاندارد آموزشی فراهم شود. متأسفانه گاهی به این چیزها چندان توجه نمیشود.
برای احیای هویت تهران به چه چیزی نیاز داریم؟
ساختوسازهای بیرویه برای سودهای اقتصادی آسیب زیادی به هویت تهران زد. من از چهارراه اناری و خیابان نواب کلی خاطرات شیرین داشتم. اما حالا از آن محله چیزی نمانده است. بهترین راه برای بازگشت دوباره هویت شهر تهران، جلوگیری از برجسازی است. در واقع باید گفت برجها هویت تهران را می بلعد. ساختمانهای دندانهای و کوتاه و بلند، چهره شهر را حسابی نازیبا کردهاند. به هر گوشه از محلههای تهران که میرویم اوضاع همینطور است. حکایت این روزهای تهران، ماجرای شعرهایی است که آقای محمد مختاری ترجمه کرده با عنوان «زاده اضطراب جهان». انگار تهران امروز ما و ساختمانهایی را که شبیه وصله ناجور کنار هم قرار گرفتهاند، این شاعر دیده است.
نوستالژیکترین قسمت تهران به نظر شما کجاست؟
سینمایی در حوالی امیریه است که من هنوز آن را ندیدهام، اما شنیدهام یک آپارات قدیمی در آن هست و صاحبش به دلیل استقبال مردم چراغ این سینما را با اینکه برایش هزینه زیادی دارد روشن نگه داشته است. خیلی دوست دارم این سینما را ببینم.