اولین بار در یک مراسم عروسی بود که او را دیدم. روی صندلی کنار میز نشسته بود؛ تنها. بیقراری میکرد. به ساعت مچیاش خیره میشد؛ انگار که بهانهای در سر داشته باشد؛ تا بگوید دیرش شده؛ تا تند به سمت دستشویی برود و آب به صورتش بپاشد. یک بار، دو بار، باز هم. و بخواهد به چهرهاش خیره شود و باز به بهانهای دیگر - که هنوز نمیدانم- صورتش را از آینه برگرداند.
بعد به سمت در سالن برود؛ تا صداهای آزاردهنده و شلوغ، ذهنش را پر کند؛ صدای ارکستر، صدای خندهها، پچپچها، ایرادگرفتنها و صدای «خیلی خوشآمدید»ها، «مبارک باشد»ها، فنجانها، بشقابها، جامها... .
و باز به بهانهای دیگر، راهش را کج کند به سمت در خروجی تالار و کمکم در کوچههای تاریک محو شود.
این چندمین بار است که این کار را انجام دادهای. از همان موقع که از در تالار خارج شدی، به این فکر میکردم که چطور ممکن است این اتفاق بیفتد.
تند قدم برمیدارد. از هیاهوی مراسم، در شلوغی خیابان غرق میشود. به آن طرف خیابان میرود؛ بدون توجه به ماشینهایی که ممکن است زیرش بگیرند. به دکهای نزدیک میشود. نگاه میکند، به جوانی که در آن ایستاده و روزنامههایش را مرتب میکند. با دیدنش میایستد؛ انگار پشیمان شده باشد. راهش را کج میکند. دکهای دیگر در چند متری آنجاست. تندتر قدم برمیدارد. پیرمردی داخلش است؛ با ریشها و موهای بلند و عینکی تهاستکانی.
خوشحال میشود. نه دقیقا- فقط انگار - چون قدمهایش تندتر میشود؛ به سمت آن میرود. پیرمرد، مشغول مرتبکردن است. به پیرمرد چیزی میگوید؛ خیلی آرام و پیرمرد سرش را تکان میدهد و بستهای به او میدهد و پولش را میگیرد.
باز هم راهش را کج میکند. دنبال کوچهای میگردد. احتمالا باز هم تاریک و خلوت. پیدا میکند. داخل میشود و فندکش را از جیب بیرون میآورد و سیگاری از بسته بیرون میکشد و میگیراند.
محکم پک میزند و تند قدم برمیدارد تا اینکه از پیچوخم چند کوچه میگذرد. حالا به همان کوچههای تاریک و خلوت رسیده. قدمهایش آرام میشود؛ همینطور پکهایش.
روی سنگی یا سکویی یا هر چیز دیگری که بخواهم تصور کنم، مینشیند و سیگار دومش را با آتش سیگار اول روشن میکند. دودش را فوت میکند توی کوچهها و خانهها و هر کجا که دلش بخواهد.
از دور حتی نمیشود فهمید که مرد است یا زن. حالت چهرهاش را نمیتوانم درک کنم. نه اینکه نخواسته باشم؛ انگار نمیگذارد؛ یا نمیشود؛ یا اصلا این طور باید باشد.
بعد هم بدون اینکه اتفاق دیگری بیفتد، بلند میشود و از کوچههای خلوت میگذرد. میپیچد و راهش را کج میکند از آدمهایی که سر راهش نشستهاند.
حتی خیلی وقتها گمش میکنم، ولی پیدا کردنش آسان است. یعنی کوچهها را میتوانم برگردانم و دوباره از دور پیدایش کنم؛ فقط از دور.
تا اینکه باز به همان کوچه باریک آخری میرسد. توی خانهاش که این بار درش را قهوهای گذاشتهام، میرود و در را محکم میبندد؛ بدون اینکه اتفاقی بیفتد.
میتوانم تمام کوچهها را برگردم. میشود تمام درها را دوباره رنگ زد و چراغ تمام کوچههای تاریک را از نو ساخت. یا از همان تالار شروع کرد. از همانجا که تو نشسته بودی پشت میز و با نوک انگشت، با فنجان بازی میکردی، در گوشه سالن و به دور از جمعیت.
و این بار باز هم تنها ایستادهای و هر چقدر منتظر میمانم، تا بیایی و دستهایت را تکان بدهی و بخندی، فایدهای ندارد.
بیفایدهترین حالت، وقتی است که هر چقدر فکر میکنم، نمیدانم چرا مرتب به ساعتت نگاه میکنی؛ چون اصلا دیرت نشده و منتظر هیچ کس نیستی.
بهانهها زیاد است؛ فرقی نمیکند. این بار میتوانی بگویی چیزی را جا گذاشتهای! برمیداری و زود برمیگردی! و باز به دستشویی میروی و آب به صورتت میپاشی و از تالار خارج میشوی، سراغ پیرمردی با ریشهای بلند و عینکی تهاستکانی میگردی و در کوچههای خلوت گم میشوی.
وقتی سیگار دومت را روشن میکنی، به تو نزدیکتر میشوم؛ بدون اینکه حضورم را حس کنی. حتی از این نزدیکی هم نمیشود فهمید، زن هستی یا مرد. دست روی صورتت میکشم و پوستت را لمس میکنم؛ انگار چیزی احساس نمیکنی. موهایت را نوازش میکنم. میخواهم به تو نزدیکتر شوم و تو را در آغوش بگیرم و تو را کمی بیشتر حس کنم ولی باز هم چیزی نمیفهمی. فقط آرام به سیگارت پک میزنی و به نقطهای خیره میشوی.
نباید اینطور باشد؛ یعنی چیزی نمیفهمی یا خودت را به نفهمی میزنی. انگار به تمام احساسها پشت میکنی. یعنی پایت را روی همه چیز میگذاری که چه؟ که دیگر هیچ اتفاقی نیفتد؟!
باز هم بلند میشوی. باز هم میپیچی و راهت را از تمام آدمها کج میکنی و گم میشوی در خانهای که این بار در آن را آبی انتخاب کردهام.
و باز همان ماجرا. هیچ فرقی نمیکند چطور روایتش کنم؛ از دور یا نزدیک؛ حاصل هر دو یکی است. یعنی هیچ فرقی هم نمیکند که شب باشد یا روز، یا اینکه خانهها را آپارتمانی انتخاب کرده باشم یا کلنگی. یا عروسی در یک تالار باشد یا زیر یک خانه کاهگلی در دهاتی دورافتاده. حتی آنجا هم پیرمردی عینکی وجود دارد که نتواند خوب چهرهات را بشناسد و تو از او سیگاری بگیری و در کوچههای خاکی گم شوی.
هزار بار این مسیرها را طی میکنم. میتوانم خیابانها را بزرگتر و بزرگتر کنم. میتوانم هوا را بارانی کنم تا زیر سایهبانی پناه ببری تا سیگارت خاموش نشود. میتوانم همه جا را شلوغ کنم تا دیگر با آرامش قدم نزنی و کوچهها را بنبست کنم تا سرگردان شوی.
میتوانم تصور کنم هیچکس در هیچ تالاری نمانده و تمام فنجانها و جامها شکسته است و هیچکس، هیچکس را دوست نداشته یا اصلا عروسیای در کار نبوده یا اصلا تالاری.
به خاطر او حتی تصور میکنم تمام خیابانها خلوت شدهاند و تمام کوچهها تاریک است و در تمام خانهها، محکم بسته شده و هیچکس، هیچ کس را نمیشناسد و داخل تمام دکهها پیرمردی عینکی نشسته است.
این هزارمین بار است که فکر میکنم و حالا شاید این هزارمین نفری است که مثل او یا تو، یا هر اسم دیگری که گذاشته شود... .