حسین سلمانی: داریم به روز تو نزدیک می‌شویم. روزی که به یادمان می‌آورد که خودمان را به نام تو می‌شناسیم

روزی که بعد از سال‌ها کار و درس و تربیت هزاران شاگردِ دانشمند، حاکمان ستمگر دیگر نتوانستند حضورت را تاب بیاورند و بالاخره زهرشان را ریختند و به خیال خودشان وجود تو را از میان برداشتند؛ اما در واقع، دنیا را از داشتن تو محروم کردند.

داریم به روز تو نزدیک می‌شویم و من فکر می‌کنم باید تو را بشناسم. باید تو را بهتر بشناسم. سعی‌ می‌کنم جلوتر بیایم تا تو را بهتر ببینم و دقیق‌تر نگاهت کنم. سعی‌ می‌کنم فاصله‌ها را پشت سر بگذارم و از لابه‌لای روایت‌های‌ تاریخی چهره تو را تجسم کنم. می‌آیم تا صدایت را از زبان آنهایی که تو را دیده‌اند و صدایت را شنیده‌اند بشنوم.

لحظه‌ای سراغ «تذکره الاولیاء» عارف بزرگ، عطار نیشابوری‌ می‌روم که با وصف تو آغاز می‌کند و گاهی کتاب‌های تاریخ و سیره امامان را ورق می‌زنم که از زندگی‌ و سخنان تو فصل‌هایی‌ پروپیمان دارند.

تو را شبیه رودی از رودهای ‌بهشت دیده‌اند. نام تو، نام رودی ‌از رودهای‌ بهشت است و این روزها، گویی این رود را از دست می‌دهیم و تنها به جوی‌ها و شعبه‌هایی‌ که از آن به یادگار مانده باید، دل خوش کنیم.

می‌خوانم که تو از نعمت‌های ‌زیادی‌ برخوردار بوده‌ای. مثلاً، اینکه نه تنها از وجود پدری‌ به بزرگی ‌و دانش امام محمد باقرع برخوردار بوده‌ای‌ که مادرت هم به جای‌ خود بزرگ و بزرگوار بوده است.

اگر سی ‌و چند سال پیش پدر دانشمندت به شاگردی‌ نشستی و درس‌ها از او گرفتی، بزرگواری‌ مادر هم، چنان بود که لقبی به تو داد‌ و گاه تو را به لقب مادر می‌خواندند و «پسر بانوی ارجمند» صدایت می‌کردند.

شاید سی و چند سال قدم به قدم پشت سر امام باقر(ع)رفتن و سخنان او را شنیدن و یک عمر چشمه دانش او را از نزدیک دیدن و چشیدن، باعث شده بود که تو آن‌قدر شبیه پدر شوی که همه این شباهت را دریابند.

شباهت تو به پدر لذت‌بخش بود. چنان که پدر هم از آن یاد می‌کرد و آن را نشانه‌ سعادت و خوشبختی‌ می‌دانست. می‌گفت که می‌دانم این پسرم هم از نظر خلق‌و‌خو و هم از نظر شکل و شمایل شبیه من است.

تو 34 سال فرصت داشتی‌ آدم‌ها را تربیت کنی. 34 سال فرصت داشتی که دین و آیین پدربزرگت را به مردم بیاموزی. این فرصت، برای‌ ما هم فرصتی‌ به حساب می‌آید که بتوانیم صدای ‌تو را بیشتر و رساتر بشنویم.

بشنویم که مواظب کارهایتان باشید. کار بد، بر کسی ‌که آن کار را انجام می‌دهد، چنان اثر می‌کند که گویی‌ از چاقویی که گوشت را می‌برد، تند‌تر است و زودتر می‌برد.
بشنویم که به‌خاطر خدا خیرخواه خلقش باشید که هرگز با کاری ‌بهتر از این، نمی‌توانید به دیدار خدا بروید.

یا اینکه بشنویم و لذت ببریم که چقدر مردم و فرزندان جوان آنان را دوست دارید و می‌گویید که دوست ندارم جوانان شما را جز در یکی ‌از این دو حال ببینم: یا دانشمند باشند و یا در حال تحصیل علم و آموختن.

   * * *

منصور دوانیقی، دومین خلیفه عباسی که از ستمگرترین و سنگدل‌ترین حاکمان آن روزگار بود، نامه‌ای ‌به امام جعفر صادق (ع) نوشت که چرا مثل بقیه مردم پیش ما نمی‌آیی و در مجالس ما حضور پیدا نمی‌کنی‌ و دور و بر ما نمی‌گردی؟

امام (ع) در جوابش نوشتند که نه ما چیزی داریم که به خاطر آن از تو بترسیم، نه از امور معنوی و آنچه به درد آخرت بخورد چیزی پیش تو هست که به آن امیدوار باشیم، و نه حالی‌ که در آن نعمتی است که بیاییم و  به‌خاطرش به تو تبریک بگوییم و نه تو آن را بلا و مصیبتی می‌دانی‌ که بخواهیم برای تسلیت‌گویی بیاییم. پس با این وصف پیش تو بیاییم که چه‌کار کنیم؟

منصور انتظار دریافت چنین پاسخی ‌را نداشت. او هم از اینکه جواب محکمی‌ نداشت خشمگین بود و هم نمی‌خواست با این جواب نامه‌نگاری به پایان برسد. منصور در نامه بعدی برای‌ امام ع‌نوشت که پیش ما بیا و ما را نصیحت کن.

امام صادق (ع) هم این طور جواب داد که هرکس دنیا را بخواهد تو را نصیحت نمی‌کند و کسی که آخرت را بخواهد، پیش تو نمی‌آید.

منصور که دیگر از جواب درمانده شده بود، با خواندن این جواب گفت: سوگند به خدا که با این جواب، صف دنیاخواهان را از کسانی‌ که دنبال آخرتند جدا کرد و او که دور و برم نمی‌آید، در پی ‌آخرت است نه دنیا.(1)    

   * * *

 یک روز منصور دوانیقی و امام صادق (ع) یک جا بودند. مگسی ‌آمد و روی بدن منصور نشست. منصور مگس را پراند. مگس رفت و باز هم برگشت و روی‌ بدنش نشست. منصور باز هم مگس را پراند. مگس باز هم برگشت و روی بدنش نشست.

این وضع چند بار تکرار شد، چنان که حرص منصور درآمد و با خشم رو به امام (ع) کرد و گفت: خدا مگس را برای چه آفریده است؟

امام صادق (ع) بی‌درنگ فرمود: برای ‌این که افراد متکبر را خوار کند.(2)

   * *‌ *

می‌گویند روزی امام صادق (ع) در حال نماز بود و آیات قرآن را در نماز می‌خواند که ناگهان گویی از حال رفت. چند لحظه بعد به حال عادی‌خود برگشت.

حاضران از آن حضرت در باره حالش پرسیدند که این چه حالی ‌بود که به شما دست داد؟
امام (ع) فرمود که مرتب آیه‌های قرآن را تکرار می‌کردم تا اینکه به حالتی‌ رسیدم که انگار داشتم آن آیه‌ها را، به‌طور مستقیم، از زبان آنکه قرآن را نازل کرده می‌شنوم.(3)

   * *‌ *

روزی مفضل بن عمر، یکی ‌از یاران امام صادق (ع) ‌با یکی از منکران وجود خداوند به نام ابن‌ابی‌العوجاء روبه‌رو شد و سخنان کفرآمیز او را ‌شنید. مفضل چنان از شنیدن آن سخنان خشمگین شد که نتوانست خشم خود را کنترل کند و بر سر او فریاد ‌زد و او را با عنوان دشمن خدا خطاب کرد.

ابن‌ابی‌العوجاء به مفضل گفت: اگر با علم کلام آشنایی، با تو بحث می‌کنیم و اگر با علم کلام آشنا نیستی، حق بحث کردن با ما را نداری. اما اگر از اصحاب جعفر بن محمد صادق (ع) هستی که او با ما این گونه نمی‌ستیزد. او بیشتر از تو سخنان ما را شنیده و هیچ‌گاه به ما ناسزا نگفت و در پاسخ به ما از مرز انصاف خارج نشد. او انسانی‌بردبار و باوقار است، انسانی‌ اندیشمند واستوار که تندی‌ها و سستی‌ رأی و نظر ما خسته و پریشانش نمی‌کرد. حرف ما را خوب گوش می‌داد، طوری ‌که ما فکر می‌کردیم او را محکوم کرده‌ایم. بعد که نوبت او می‌شد استدلال‌های ‌ما را یکایک بررسی می‌کرد و به آنها کوتاه چنان پاسخ می‌داد که راه بهانه جویی و جواب را به روی ما می‌بست. اگر تو از اصحاب وشاگردان او هستی، مانند او با ما گفت‌وگو کن.(4)

-------------

1 تا 4: با قدری‌ تلخیص و بازنویسی برگرفته از «سیره چهارده معصوم (ع)». اثر محمد محمدی ‌اشتهاردی. نشر مطهر. فصل هشتم.