این عجیب نیست؟ کار بزرگی است که فقط از عهده تو برمیآید. مثل خیلیکارهای بزرگ دیگر.
مثل این که همه دنیا را توی تخم چشم ما آدمها جا دادهای. و یا اینکه همه دنیا را با یک دانه خورشید روشن میکنی. یا اینکه کاری کردهای که توپ بزرگی مثل زمین همینطور معلق در هوا بچرخد؛ اما نیفتد پایین! و کاری کردهای که میلیاردها آدم روی این توپی که دارد میچرخد زندگی کنند؛ اما نفهمند که چطور و چقدر تند دارد میچرخد!
اینها کارهای عجیبی است که تو انجام دادهای. و هر روز کارهای عجیب دیگری هم از تو سر میزند. مثلاً بهدنیا آمدن این همه بچه توی دنیا، یکی دیگر از همین کارهای عجیب توست که هر روز، بارها دارد اتفاق میافتد. من که هر وقت به این کارهای عجیبت فکر میکنم سرم سوت میکشد!
یکی دیگر از عجایب تو این است که هزار تا اسم داری! فکرش را بکن. ما آدمها خیلی که اسم داشته باشیم، دو اسمی هستیم. یک اسم شناسنامهای داریم و اسم دیگر هم، آنکه توی خانه یا دوستهایمان با آن اسم، صدایمان میکنند. دست بالا این است که یک فامیلی دو سه قسمتی هم داریم. خود من یک نفر را میشناسم که فامیلیاش میهندوست تهرانی است و با اسمش که علیمراد است روی هم می شود پنج تا کلمه! تازه کلاً وقت صدا کردن، همان علی صدایش میکنند!
هیچ کس را ندیدهام که مثل تو هزار تا اسم داشته باشد و به هر اسمی که صدایش کنی رویش را به سمتت برگرداند و همه اسمهایش هم زیبا باشد:
«نامى براى مردن
نامى براى تا به ابد زیستن
نامى براى بى این که بدانى چرا
گاهى گریستن
پیغمبران
به نام تو سوگند خوردهاند
و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مردهاند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست!»1
یکی دیگر از شگفتیهای تو این است که همه جا هستی. یک وقت این حکایت را شنیدم که کسی از عارفی پرسید: میتوانی به من بگویی که خدا کجاست؟
عارف جواب داد: تو میتوانی به من بگویی که خدا کجا نیست؟!
واقعا تو کجا نیستی؟ تو حتی توی خوابهای آدمها هم هستی. توی نفس کشیدنشان و لحظهای که بهدنیا میآیند و وقتی که میمیرند. تو توی کوهها خیلی حضور داری. توی دریا خیلی هستی. روی زمین موج میزنی. وقتی که ما داریم از کوه بالا میرویم، تو داری آهسته با ما میآیی. و وقتی که تشنه و بیکسوکار توی کویر گیر میافتیم، تو همان چشمه امیدی هستی که چند قدم دورتر، در انتظار ماست!
« پس از ساعتها که در سکوت راه رفتیم، شب شد و ستارهها یکییکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میدیدم. حرفهای شهریار کوچولو تو ذهنم میرقصید.
ازش پرسیدم: «پس تو هم تشنهات هست، ها؟»
اما او به سؤالِ من جواب نداد، فقط در نهایت سادگی گفت: «آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...»
...گفت: «کویر زیباست.»
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود؛ اما با وجود این، چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: «چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم، حیرتزده شدم. بچگیهام توی خانه کهنهسازی مینشستیم که معروف بود توی آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتی اصلاً کسی دنبالش نگشت؛ اما فکرش همه اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانه ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: «آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
...چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنی بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتی به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو، که باد میجنباند، نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آنچه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید...»
باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمه لبخندی را داشت، به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعله چراغی حتی در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد...» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعله چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه سحر چاه را پیداکردم.»2
یک نکته خیلی عجیب دیگر تو این است که این همه چیز عجیب در تو جمع شده و هیچ وقت تمام نمیشود. برای همین، من همیشه در مقابل تو حیرتزده و گیجم.
همیشه دارم دربارهات فکر میکنم؛ اما چندان چیزی دستگیرم نمیشود. برای همین تصمیم گرفتهام بیشتر از اینکه به تو فکر کنم، تو را دوست داشته باشم.
چون دوست داشتن تو، نه اینکه گیجم نمیکند، تازه آرامشبخش هم هست. آرامشبخش، مثل لحظههایی که از زور خستگی تا میرسی به یک جای گرم خوابت میبرد. آرامشبخش، مثل وقتی که باد پاییز خودش را میرساند به پیراهن تو و از توی آستینت میرود تو و همین که دارد قلقلکت میدهد تو خودت را لای پتو میپیچی. آرامشبخش، مثل خوردن یک نان داغ، مثل گرفتن دست یک دوست، مثل شنیدن یک «جانم» ساده!
البته من دوست دارم که پُز تو را بدهم. که بگویم من یک دوست شگفتانگیز دارم و هر کسی که چیزی درباره تو بپرسد، یک چشمه از کارهای تو را برایش تعریف کنم. به او بگویم که: «ای بابا! هر چی ازش بگم حیرت میکنین!» و بعد تعریف کنم که تو چطور کاری کردی که خود آنها بتوانند توی این دنیا نفس بکشند! همین برای حیرت همیشهشان کافی است!
اما برای من ، آن لحظههایی که خیلی خیلی تنها هستم، این حیرت کردن از کارهای عجیب تو نیست که خوشایند است؛ بلکه فقط کافی است به قلب کوچکم نگاه کنم که ببینم تو در آن نشستهای و داری با لبخند به من نگاه میکنی؛ و آن وقت با آرامش به خواب بروم! همین!
------------------------
1. شعری از قیصر امین پور
2. بخشی از متن کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری. برگردان احمد شاملو