پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷ - ۱۲:۵۰
۰ نفر

مناف یحیی‌پور: بارها این را شنیده بودم. شنیده بودم که او همه جا هست.

حتی یک حکایت قدیمی از یک بچه باهوش هم توی ذهنم هست. بچه‌ای که به مکتب می‌رفته است. یک روز، معلمشان، که آن وقت‌ها به او «ملا» می‌گفتند، به شاگردانش می‌گوید که هرکدام، مرغی را در جایی که کسی نباشد که آنها را ببیند، سر ببرند و بیاورند. فردای آن روز، صبح زود، هر کدام از بچه‌ها، جای خلوتی پیدا می‌کند و به خیال خود طبق خواسته ملا، در حالی که کسی نیست که او را ببیند، مرغ را سر می‌برد و با خود به مکتب می‌برد.

آن روز در دست هرکدام از شاگردها، یک مرغ سربریده بود و فقط یکی از آنها مرغ زنده‌ای با خود آورده بود. همه بچه‌ها فکر می‌کردند که آن شاگرد چون به حرف ملا گوش نکرده، تنبیه می‌شود. ملا آمد و او را که با مرغ زنده دید، پرسید: مگر نگفته بودم مرغ را سر ببرید؟
شاگرد جواب داد که گفتید مرغ را در جایی که هیچ کس نباشد که ما را ببیند،
سر ببریم. من چنین جایی را پیدا نکردم. هر جا که می‌رفتم خدا بود و مرا می‌دید. و تازه همه شاگردها به راز آن خواسته ملا پی ‌بردند که چگونه می‌خواسته به آنها درسی بدهد که آن را خوب درک کنند و از میان آن همه شاگرد فقط یکی خود این راز را دریافته بود.

می‌دانستم که خدا در قسمتی از یک آیه قرآن کریم هم به این نکته اشاره می‌کند و می‌گوید که او همه جا هست و از همه کارهای ما خبر دارد؛ حتی از آنچه که در دل‌های ما می‌گذرد هم آگاه است.

   «...ای هست کن اساس هستی   
    کوته ز درت دراز دستی 
   از آتش ظلم و دود مظلوم    
   احوال همه، توراست معلوم 
   هم قصه نانموده دانی         
   هم نامه نا نوشته خوانی»(1)

همه اینها را شنیده و خوانده بودم؛ اما راستش نمی‌دانم چرا، انگار اینها بیشتر برای ترساندن بود، برای حساب بردن و اینکه یک وقت فکر نکنی که می‌توانی از دست مجازات و عذاب خدا فرار کنی. البته این طرف ماجرا  درست هم بود. ولی از دیشب دارم فکر می‌کنم که خب، این همه جا بودن و از همه چیز خبر داشتن که فقط مخصوص بدی‌ها و مجازات و تنبیه به خاطر بدی‌ها که نباید باشد.

با این فکر، می‌گردم و آیه 4 سوره حدید را پیدا می‌کنم. اول می‌خواستم فقط همان قسمت آیه را بخوانم؛ ولی نمی‌شود. از چند آیه قبل‌تر، از اول سوره شروع می‌کنم: از اینکه هر موجودی که در آسمان‌ها و زمین است به ستایش خدا می‌پردازد؛ خدایی که عزیز و حکیم است و ملک آسمان‌ها و زمین از آن اوست، اوست که زنده می‌کند و می‌میراند و بر هر کاری تواناست. اول و آخر و آشکار و پنهان اوست که از هر چیزی آگاه است. او آسمان‌ها و زمین را در شش روز آفرید و به تدبیر امر عالم پرداخت. او از آنچه در زمین فرو می‌رود، یا از آن سر برمی‌آورد، یا آنچه که از آسمان فرو می‌آید و آنچه به سوی آسمان اوج می‌گیرد، باخبر است. او با شماست؛ هرجا که باشید و خدا به آنچه انجام می‌دهید بیناست.
حالا به این هم فکر می‌کنم که همه موجودات چطور به تسبیح و ستایش خدا می‌پردازند؟ علامه طباطبایی در المیزان، این تسبیح را حقیقی می‌داند و به آیه‌ای دیگر از قرآن کریم اشاره می‌کند(2)که آنجا خداوند می‌گوید که همه موجودات خدا را ستایش می‌کنند؛ ولیکن شما تسبیح و ستایش آنها را نمی‌فهمید. به زبان موجودات فکر می‌کنم و آن همه حکایت و افسانه در باره کسانی که زبان موجودات دیگر را می‌فهمیده‌اند و حالا احساس می‌کنم که همه آن حکایت‌ها و افسانه‌ها، ریشه در واقعیتی دارند که چون از آن دوریم با آن بیگانه شده‌ایم.

خدا در این آیه‌ها به آفرینش، و به مرگ و زندگی اشاره می‌کند؛ و در کنار اینها از آگاه و بینا بودن خود هم خبر می‌دهد. خدا اول و آخر بودن و آشکار و پنهان بودن خود را به یادمان می‌آورد تا احاطه داشتن خود را بر تمام هستی، آشکارتر نشان دهد و بعد از همه اینها به ما می‌گوید که هرکجا و هر وقت و در هر حالتی که باشید او با شماست.

راستش حالا فکر می‌کنم با شنیدن و خواندن این آیه، بیشتر احساس آرامش و اطمینان به آدم دست می‌دهد تا ترس. هرچند بودن خدا و دانستن اینکه او بینا و آگاه است، یک جور حساب بردن و ترس هم در دل خودش داشته باشد. بلاتشبیه مثل وقتی که پیش یک آدم بزرگ و با ابهت باشیم که مواظب حرف‌ها و رفتار و حتی طرز نشستن خود هم هستیم و به نوعی حساب می‌بریم؛ اما هم‌زمان از بودن پیش او لذت هم می‌بریم و یک جور احساس امنیت هم داریم که دست‌کم تا آنجا هستیم کسی نمی‌تواند به ما آسیبی برساند و خطری ما را تهدید نمی کند.

ناخودآگاه به یاد آیه‌ای دیگر می‌افتم و می‌گردم تا آن را هم پیدا کنم. خداوند وقتی به حضرت موسیع و برادرش هارونسمأموریت می‌دهد که سراغ فرعون بروند؛ خطاب به آنها می‌گوید که نترسید من با شما هستم، می‌بینم و می‌شنوم.(3)احساس می‌کنم این آیه هم کمک می‌کند تا از بودن خدا و حس کردن بودن او پیش خودمان، بیشتراز هر چیزی، احساس امنیت و آرامش کنیم؛ البته از بزرگی و قدرت و قهر او هم غافل نباشیم که به قول حکیم نظامی گنجوی:

   «... توفیق تو گر نه ره نماید 
   این عقده به عقل کی گشاید
   ای عقل مرا کفایت از تو
   جستن ز من و هدایت از تو
   من بددل و راه بیمناک ست
   چون راهنما توئی چه باک ست
   می‌کوشم و در تنم توان نیست
   کازرم تو هست باک از آن نیست
   شک نیست در اینکه من اسیرم
   کز لطف زیم ز قهر میرم
   یا شربت لطف دار پیشم
   یا قهر مکن به قهر خویشم
   گر قهر سزای ماست آخر
   هم لطف برای ماست آخر»(4)

---------------

   1 و 4- نظامی گنجوی. دیباچه لیلی و مجنون 
   2 - سوره‌ إسراء، آیه 44
   3 - سوره طه، آیه 46

کد خبر 68627

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز