آتش‌نشانی بیشتر از هر حرفه‌ای با آتش، حادثه و خطر سر و کار دارد و سرتاسر پر از خاطراتی است که اغلب تلخ و گزنده‌اند. اما گاهی در دل این حوادث، ماجراهای غیرمنتظره و جالب رخ می‌دهد که کام آتش‌نشانان را شیرین و لبشان را خندان می‌کند. در روزهای پایان سال پای ۲ خاطره شیرین «میثم ابراهیمی»، مربی بین‌المللی امداد و نجات و آتشنشان ایستگاه ۵۳ نشسته‌ایم.

همشهری آنلاین - پریسا نوری: چند ماه پیش در خیابان ولیعصر(عج)، محدوده بوستان ساعی برای نجات جان چند نفر که در چاه حبس شده بودند به مأموریت اعزام شدیم. ماجرا از این قرار بود که ۳ مرد برای پیدا کردن زیرخاکی در زیرزمین خانه یک تونل و چاه ۲۰ متری حفر کرده و خودشان در چاه حبس و بیهوش شده بودند. بهعنوان فرمانده عملیات وارد تونل شدم تا با کمک همکاران، مصدومان را از چاه بیرون بکشیم. اما به علت شکل حفاری بیرون کشیدن آنها کار سخت طاقتفرسایی بود. یکی از آن افراد که جثه بزرگی داشت از لبه چاه رد نمیشد. به ناچار همکارم به حالت معلق در چاه ایستاد و دست فرد بیهوش را گرفت که تقریباً علائم حیاتی نداشت و به بالا کشید. من هم از پایین سعی میکردم او را به بالا انتقال دهم که ناگهان سیلی محکمی خوردم و از شدت ضربه چشمانم سیاهی رفت. هاج و واج مانده بودم که متوجه شدم همکارم دست مصدوم را رها کرده و دستش هم که بسیار سنگین بود، سیلی محکمی به صورت من نواخته. خلاصه بعد از آن ماجرا همکارانم تا مدتها سر به سرم میگذاشتند و میگفتند: «از یک جنازه کتک خوردی!؟ »

در جستوجوی سه قلوهای رنگی

خاطره جالب دیگری که به یاد دارم مربوط به چند ماه پیش است که برای اطفای حریق به یک خانه رفتیم. متوجه شدیم که چند خودرو در پارکینگ آتش گرفتهاند. اما طبقات دچار حریق نشده بود. با دقت طبقات را جست وجو کردیم. خیالمان راحت شد که کسی در خانه گرفتار نشدهاند. وقتی پایین آمدیم خانمی حدود ۶۰ ساله گریه و بیتابی میکرد که بچههایم در خانه ماندهاند. حدس زدیم بچهها از ترسشان در سرویس بهداشتی یا حمام پنهان شده باشند. دوباره برگشتیم طبقات و اتاقها و سرویسها را یکی یکی وارسی کردیم اما کسی را پیدا نکردیم. آمدیم پایین و از پیرزن پرسیدیم: «مادر! بچههایت چند سالهاند؟ » گفت: «هر سه تایشان ۶ ماهه هستند.» با عجله به دنبال پیدا کردن سه قلوی ۶ ماهه، دوباره پلهها را بالا رفتیم و تمام اتاقها و حتی زیر تخت را گشتیم. اما باز هم چیزی پیدا نکردیم. خلاصه بعد از چندبار بالا و پایین رفتن طبقات و کلی دلهره و استرس آمدیم پایین و گفتیم: «مادر جان! به خدا بچهای پیدا نکردیم! بچهها چه شکلی هستند؟ » گفت: «یکی سیاه، یکی سفید و یکی زرد.» همان موقع فهمیدیم که از ۳ بچه گربه حرف میزند و... این بار به دنبال ۳ بچه گربه به ساختمان برگشتیم.