همشهری آنلاین - پریسا نوری:او در دهه ۶۰ با مجموعه «بازم مدرسهام دیر شد» با آن چهره بانمک و لحن جذابش در نقش پسر بچه تپل و بازیگوشی که با یک کیف روی دوش در راه مدرسه میدوید، در تلویزیون به شهرت رسید و طی این سالها جزو معدود بازیگرانی بود که همزمان در سینمای تجاری و هنری کارنامه موفق و پر و پیمانی داشت. گفتوگوی نوروزی ما را با مرد هزار چهره سینمای ایران بخوانید.
از چه زمانی و چطور وارد دنیای بازیگری شدید؟
۱۴، ۱۵ ساله بودم که عصرها بعد از مدرسه به لالهزار میرفتم و در یک تئاتر کمدی بازی میکردم. در ۱۷ سالگی بهعنوان سیاهی لشکر در یک نمایش در «تئاتر شهر» روی صحنه رفتم. یادم هست در آن نمایش استادانی مانند «رضا ژیان»، «پرویز پورحــسینی» و «ســــــــیروس گرجستانی» که همگی فوت کردهاند، بازی میکردند.
شما جزو معدود بازیگران مستعد سینما، تلویزیون و تئاتر هستید که از عهده اجرای نقشهای متفاوت و متنوع به خوبی برآمدهاید. این استعداد ارثی است؟ یعنی در خانوادهتان کسی استعداد بازیگری داشته؟
بله. داییام. بچه حلالزاده به داییاش میرود. مرحوم دایی کوچکم آدم بامزه و عجیبی بود و میتوانست همزمان که میخندد، سریع گریه کند و اشک بریزد. مثلاً یکبار که در شهرداری کارشگیر کرده بود، میزند زیر گریه و مسئولان کارش را سریع راه انداخته بودند. بعد که بیرون میآید میخندد و آنها هم متوجه میشوند.
پیش آمده که نقشهایتان را با الهام از شخصیت افرادی که میشناسید بازی کنید؟
بله. در دوره کودکی ساکن نازیآباد بودیم. پیرزنی در همسایگی ما زندگی میکرد. من برای بازی در فیلم «خوابم میآد» که نقش پیرزن را داشتم و اتفاقاً جایزه جشنواره فجر را هم برنده شدم، از شخصیت این پیرزن الهام گرفتم.
درست است که میگویند برای بازی در نقش زن، دستمزد زیادی میگیرید؟
سال ۱۳۷۳ برای فیلم «آدم برفی» یک میلیون تومان و سال ۱۳۹۰ برای فیلم «خوابم میآد» ۶۰ میلیون تومان گرفتم. کم و زیادش را خودتان حساب کنید! (با خنده)
از بچگی دوست داشتید بازیگر شوید؟
دوست داشتم پلیس شوم و به من بگویند: سرکار عبدی! البته بعدها نقش «گروهبان گارسیا» را در «محله برو بیا» بازی کردم. (با خنده)
یک خاطره عیدانه از دوره کودکیتان تعریف کنید.
در دوره بچگی ما خبری از قر و فرهای جوانان امروزی نبود. کل سال چشم میدوختیم به لباس شبعید که شاید پدرمان مرحمت کند و برایمان لباس بخرد. من هم از بچگی تپل بودم و هیچ شلوار آمادهای اندازه پاهایم نمیشد. پدرم قول داده بود که آن سال مرا به بازار ببرد، برایم پارچه بخرد تا خیاط محله برایم شلوار بدوزد. بالاخره این آرزوی کوچک من برآورده شد و اکبر بعد از چند سال میتوانست یک تیپ درست و حسابی برای خودش دست و پا کند. شلوار آماده شد و من شب چهارشنبهسوری از ذوقم آن را پا کردم و به کوچه رفتم تا بچههای محل شلوارم را ببینند. اما نمیدانستم که این قپی آمدن کار دستم میدهد. آن روز، سرخوش و سرمست از روی آتش وسط کوچه پریدم. اما چشمتان روز بد نبیند یکهو با صدای خنده بچهها و دودی که از شلوارم بلند شد فهمیدم این ژستها به من نیامده و عاقبت، آن شلوارم، شلوارک شد و باز هم اکبر تپل بیشلوار ماند.
در این روزهای آخر سال چه آرزویی دارید؟
آرزو دارم خدا گوشمان را نکشد یا اگر میکشد هم از بیخ نکند! خلاصه هوایمان را داشته باشد.
جوری آرزو کنید که ما هم متوجه شویم.
من فکر میکنم این اتفاقاتی که برایمان میافتد مثل زلزله، کرونا، تصادف و مشکلات و... در حکم گوش پیچاندن خداست. پس از خدا میخواهم که اگر گوشمان را هم میکشد یواش بکشد. این مملکت، مملکت امام زمان(عج) است، هوایش را داشته باشد.
بچههای محل «اکبر گامبو» صدایم میزدند
یادم هست در محله و فامیل از همه بچهها چاقتر بودم و بچهها «اکبر گامبو» صدایم میکردند. یک روز به مادرم گفتم: «چرا اسم مرا اکبر گامبو گذاشتید؟» گفت: «تو فقط اکبری. اما چون چاق هستی به تو میگویند گامبو.» باز گفتم: «چرا مرا چاق زاییدی؟» بنده خدا دیگر چیزی نگفت. ولی احتمالاً من از نوزادی بعد از خوردن شیر، یک قابلمه هم کته میخوردم. (با خنده)
ماجرای زرشک پلو با مرغ خیالی
زن عمو و عمهام بچه نداشتند و من چون بچه شیرینی بودم، بین ۳ خانه تقسیم شده بودم. یعنی یک هفته خانه خودمان بودم، هفته بعد خانه عمه و هفته بعد باید به خانه عمویم میرفتم. زنعمویم در حیاط خانه مرغ و خروس نگه میداشت. یادم است از روز اولی که میرفتم خانهشان یکی از مرغها را نشان میداد و میگفت: «فردا میخواهم برای اکبر مرغو درست کنم...» من هم خوشحال میشدم و شب تا صبح خواب میدیدم که بعد از یک جدال سخت با خروس موفق شدم مرغ را بگیرم تا زن عمو برایم زرشکپلو با مرغ درست کند. فردایش زن عمو میگفت: «مرغو امروز میخواد برامون تخم بذاره، حیفه سرشرو ببریم. ناهار نون و پنیر و انگور بخوریم...» سرتان را درد نیاورم این ماجرا هر هفته ادامه داشت و اکبر تپل هر شب خواب زرشکپلو با مرغ میدید و هر روز نان و پنیر میخورد. (با خنده)
وقتی تلویزیون را به پایم بستم
روزی که پدرم قسطی تلویزیون سیاه و سفید خرید به قدری ذوق کردم و خوشحال بودم که شب با ملحفه پای خودم را به پایه تلویزیون بستم؛ چون میترسیدم پدرم از ترس اینکه نتواند قسط آن را بدهد، ببرد و پس بدهد.