- دوشنبه، ۱۶ اسفند
نمیدانم چرا برخی رانندهها هم فقط بوق میزدند. انگار با دیدن عددهای قرمز روی چراغ راهنمایی، قاتیپاتی میکردند و برای تخلیه، زورشان تنها به بوق ماشین میرسید.
البته برای من بدک هم نبود. کتاب «مومو» به جاهای حساسش رسیده بود و بدون تکانهای معمول ماشین و در نهایت آرامش، میتوانستم با مومو همراه شوم. خدا را شکر آقای راننده هم کمحرف بود. از مدرسه تا اینجا فقط یک جمله میان من و او رد و بدل شد: «پارک پلیس دیگه پسرم؟» و من هم گفتم: «بله.» یکهو سکوت را شکست و گفت: «عجله داری؟! ترافیک سنگینه، بعیده زود برسیم! به مادرتون هم گفتم!»
فهمیدم چرا فکر کرده عجله دارم. لااقل ۵۰بار به ساعت نوی مچیام نگاه کرده بودم؛ به عقربههای طلاییاش که برایم باارزش بودند و عددهای دیجیتال سیاهرنگش که هی عوضبدل میشدند! خندیدم و دوباره کاری را کردم که امروز، صدبار توی کلاس هم کرده بودم؛ مچم را بالا گرفتم تا ساعت را توی آینه ببیند: «عیدی امساله. پدرم زودتر دادن تا اگه ایرادی داشت، قبل از تعطیلات معلوم بشه.»
- مبارکه.... مبارک... انشاءالله چرخش برات بچرخه.
فکرم، چند لحظه درگیر چرخ ساعت و چرخدندههایش شد و اینکه اگر نچرخند، چه میشوند و آیا فروشنده، ساعت را پس میگیرد یا نمیگیرد و یا میگیرد و یانمیگیرد و...
و دوباره محو صفحههای کتاب شدم. انگار آدمها در دنیای مومو هم درگیر زمان شده بودند. اما فکر پسانداز و صرفهجویی در وقت، از آدمها موجوداتی اخمو و بیحوصله درست کرده بود. تنها چیزی که در خیابان توجه مرا به خود جلب میکرد، دخترک گلفروشی بود که هی دور ماشین ما میچرخید و میگفت: «گل نمیخواین؟... گل... گل خوشبو دارم... گل...»
رفتارش کمی مشکوک بود. بهخصوص که گاهی نگاهش به دستهای من هم میافتاد. آستینم را روی ساعتم کشیدم و خودم را به کتاب خواندن زدم؛ اما فکرم درگیر شده بود. بهخصوص که جمعهی گذشته، خانهی متین را هم دزد زده بود. او هم لااقل، ۱۰۰ بار به شکل کاملاً تصویری، نحوهی آمدن دزدها و رفتنشان را برای همه تعریف کرده بود؛ آنقدر دقیق که یاور به خنده گفت: «غلط نکنم نقشهی دزدی رو خودت به دزدها دادی پسر!» و همه زدند زیر خنده.
انگار آقای راننده هم به دخترک مشکوک شده بود. دوبار به شکلی غیر ارادی، دکمهی بالابر شیشهی ماشین را تکان دادم که روی دستگیرهها جاخوش کرده بودند. آنقدر تابلو که راننده گفت: «نگران نباش پسرم! شیشهها بالا هستن.» و وقتی اصرار دختر را در چرخش پروانهای دور ماشین دید، دستش را تکان داد و از پشت شیشههای بسته، رو به دختر کرد و گفت: «ما گل نمیخوایم بابا! برو بابا...!»
اما انگار وضع بدتر شد. دخترک خیال کرد آقای راننده خریدار است و او هم فروشنده. بدو آمد به طرف شیشهی کمکراننده و هی زد به شیشه. اما نگاهش بیشتر از اینکه به راننده باشد، به من بود... به ساعت مچیام.
نفسم بند آمده بود. دخترک را عین اژدهایی تصور میکردم که شیشههای ماشین را با آتش دهانش آب کرده بود و در چشمبرهمزدنی، ساعت مچی دوستداشتنیام، عیدی گرانقیمت دوران نوجوانیام را از کفم قاپیده بود. وقتی به خودم آمدم، به شیشهی کنار من چسبیده بود و به ساعت خیره شده بود. کتاب را روی دستگیرهی در ماشین گذاشتم که ساعتم را از مچم باز کنم و آن را توی کیفم بگذارم تا هم خیال خودم و هم دخترک را راحت کنم که آنچه نباید بشود؛ شد! شیشهی برقی پنجرهی در عقب، همان تنها شیشهای که به من امنیت داده بود، پایین آمد و...
وقتی به خودم آمدم، دخترک را دیدم که هر پنجشاخه گل رُز را جلوی صورت من گرفته بود و میگفت: «یه شاخه گل رو انتخاب کن مال خودت! فقط یه شب کتابت رو بده به من... شنیدم قصهی مومو خیلی قشنگه... قول میدم فردا همین ساعتها همینجا باشم و پس بدم...»
دفترم! باورم نمیشد. بوی کتاب، دخترک گلفروش را دیوانه کرده بود. کلی از خودم خجالت کشیدم. از فکر بد، از ساعتم... از عیدی.... دلم میخواست ساعتم را باز کنم و دودستی به دخترک هدیه بدهم. اما او کتاب را میخواست... کتاب!
دفترم! حالا که دارم خاطرهی امروز را برای تو تعریف میکنم، بوی گل رز، همهی اتاقم را پر کرده و اصلاً برایم مهم نیست مومو، چه سرانجامی پیدا خواهد کرد. تصمیم دارم توی این چند روز مانده تا عید، هر روز کتاب به دست، پشت ترافیک گیر کنم و کتابهایم را دانه به دانه به دخترک گلفروش ببخشم!