صدای جیرجیرکها از روی برگهای پهن درخت بالای سر آنها و جیکجیک پرندگان از لانهها چون نوای موسیقی به گوششان میرسید. گاه و بیگاه قورباغهای سرگردان قورقور میکرد که مایهی خندهی پدرمیشد؛ چون این صدا در شبی تابستانی بسیار غیرعادی بود.
پدر گفت: «پسرم، خیلی ساکتی.»
او از داشتن این پسر سبکخواب و رؤیایی که میتوانست کلماتی بر زبان بیاورد که به گوش او بسیار زیبا میآمد، به خود میبالید؛ هرچند، معنای بیشتر آنها را نمیفهمید.
باسیلیو که نسبتاً کوچکتر از سنش نشان میداد، به آرامی پاسخ داد: «پدر، احساس میکنم ستارههای بالا خیلی دورند؛ اما بهنظر میرسد به من اشاره میکنند.»
مانگ سلو سرش را تکان داد و پرسید: «منظورت این است به نظرت میرسد تو را به سوی خودشان میخوانند؟»
- بله پدر، و میتوانم ببینم آنها پلی نقرهای به سمت ساحل روبهرو فرستادهاند. چه پل زیبایی! پلی که از پرتوهای نورانی تشکیل شده و به سمت ساحل کج شده. آه! چهقدر دلم میخواهد از آن پل بالا بروم.
مرد، پسر را تکان داد و گفت: «هی! باسیلیو، بلندشو، تو داری خواب میبینی. بیا به کلبه برگردیم. فردا باید زود بیدار شویم وگرنه اتوبوس بازار را از دست خواهیم داد و سبزیهایمان خواهند گندید.»
باسیلیو غمگین زیر لب زمزمه کرد: «پدر آن پل رفت! پل نقرهای ستارگان خراب شد.»
پدر خواست او را دست بیندازد: «من بارها گفتهام خیال تو بیش از حد کار میکند! بیا، بیا به رختخواب برویم.»
پسر نگاهی به بالا و پایین انداخت؛ سپس به دنبال پدر به رختخوابش رفت؛ اما نمیتوانست بخوابد. روی پایاگ دراز کشید. از خیال و رؤیای خود شگفتزده بود. آیا باسیلیو خیالاتی شده بود؟
از زمانی که به مدرسه رفت و خواندن را یاد گرفت، تشنگیاش برای دیدن دنیای آن طرف باریوی کوچکشان بیشتر و بیشتر شد. دوشیزه نازاکو، معلم ژاپنی-فیلیپینی باسیلیو، آموزگار عجیبی بود. او در یک نگاه توانست در چشمهای مشتاق پسر، جوانهزدن یک نویسنده را تشخیص بدهد. او برخلاف دیگر بچههای کلاس، میتوانست عقایدش را با زبانی روشن و دلنشین بیان کند.
عقایدش بیشتر وقتها گیجکننده بود. از فقر میگفت و خواستهها در باریوی کوچکشان و از قطعهزمین سبزی که مردم با آن زندگی را میگذراندند و همانطور که کتابها، مجلهها و روزنامههایی را که دوشیزه نازاکو به او قرض میداد با ولع میخواند، خودش را با آنانی که در شهرهای اطراف زندگی میکردند، مقایسه میکرد.
او مرتب دربارهی این که چرا اینقدر بیعدالتی در دنیا وجود دارد، میپرسید. از طرف دیگر، دوشیزه نازاکو دربارهی روی دیگر خوشبختیهایی که او میخواند، توضیح میداد. او چشمهای پسر را روی وضعیت محلههای پرجمعیت و پست شهر باز میکرد؛ شلوغی، کثافت، نبود هوای تازه و پاک، بیماریهایی که میان بچهها شایع بود و نامهربانی میان مردم شهرها.
باسیلیو پرسید: «شما فکر میکنید زندگی ما در حومهی شهر بهتر است؟»
- اینجا زادگاه مردم شماست. آیا در اینجا احساس آرامش نمیکنی؟ روح پاک بایاینهان را که همهی شما را دربرگرفته احساس نمیکنی؟ آیا رضایت کاملی را که مردم از زندگی روزانهی خود دارند نمیبینی؟
نگاه باسیلیو مشتاقانه بود: «میدانم... میدانم، خیلی از مردم این رضایت را دارند. پدر، یکی از آنهاست؛ اما دوشیزه نازاکو! من بیشتر اوقات این احساس را ندارم. عدهای از دوستانم را هم میشناسم که احساسی شبیه به من دارند. من دوست دارم به شهرهای کوچک سفر کنم، به شهرهای بزرگ و کشورهای دیگر، برای اینکه چیزهای عجیب و شگفتانگیزی که در کتابها و مجلهها خواندهام، چیزهایی که عکسهایشان هست و شرح داده شدهاند و من خواندهام، میخواهم با چشمهای خودم ببینم. آیا امیدی هست؟»
دوشیزه نازاکو توضیح میداد: «البته باسیلیو. اما تو هنوز کوچکتر از آنی که بهتنهایی سفر کنی. تو الآن کلاس ششمی. چهار سال دیگر از دورهی دبیرستانت مانده. وقتی دبیرستان بارانگای را در پوبلاسیون به پایان بردی، شاید بتوانی زندگی در شهر را تجربه کنی. اما این به خیلی چیزها بستگی دارد.»
باسیلیو با خود میگفت: «آرزوهای پدر... پول... میدانم. خب، بههرحال من میتوانم همیشه در رؤیا باشم. در این حال میتوانم سفری به ستارگان داشته باشم... از طریق پل به سوی ستارهها...»
و با آخرین کلمهها که از کلهاش بیرون پرید، به خواب رفت.
صبح، خورشید نورش را از میان پنجرهی باز پخش کرده بود که باسیلیو بیدار شد. از پایاگ پایین پرید و از میان پنجرهی باز بیرون را نگاه کرد. گاری حامل بایونگز از سبزیهای تازه رفته بود. پدرش در جلو چهار بایونگز سنگین به ایستگاه اتوبوس رفته بود. برای رسیدن به او خیلی دیر شده بود.
باسیلیو کتابهای جغرافی مورد علاقهاش و مجلههایی را که بارها ورق زده بود، آورد و وقتش را با نگاهکردن و دقتکردن در آنها گذراند. هنگامی که تصویر یک دهکدهی ماهیگیری را در ژاپن در روشنایی غروب دید، تصور شب گذشتهاش را به خاطر آورد. ناگهان دلش خواست آن را نقاشی کند. مداد و کاغذی برداشت و شروع به نقاشی کرد. سپس زیر پل ستارگان کلمات زیر را نوشت:
رؤیای من
به اندازهی
سن من است
رؤیایم
رسیدن به
ستارههاست
فراتر رفتن از
قلهی کوههاست
آسمان پرستاره است
من میتوانم دنیا را ببینم
جزیرههای کوچک و بزرگ را
که با پلهای محبت
به هم وصل شدهاند
مردمانی از هر نژادی
در آن ساکن هستند
در آنجا نه فقیری هست
نه ثروتمندی
نه بالا نه پایین
همه متواضع و بیتکبر
در سرزمین رؤیاهایم
این قلمرو پرستاره
که در آن یک پل نقرهای است
و مرا به آرزوهایم میرساند
باسیلیو بعد از خواندن اولین اثر کوچک خلقشدهاش، احساس سبکی کرد. یکبار دوشیزه نازاکو به او گفته بود نویسندهای خوب خواهد شد، بهشرطی که زیاد مطالعه کند و چشمهایش را روی دنیای اطرافش باز نگه دارد. او بهیقین چنین خواهد کرد.
بله، این بود: کلید رؤیاهایش؛ پلی به سوی ستارگان، استعداد او بود.
حالا او واقعاً میدانست چه میخواهد و این توانایی را در خود مییافت که آرزویش را تحقق ببخشد. موضوع فقط صبر بود. در ضمن او همهی سعیاش را خواهد کرد تا به سمت واقعیت فردا گام بردارد و رؤیای سفر به ستارگانش را کامل کند.