تاریخ انتشار: ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۱۸:۴۷

هفته‌نامه‌ی دوچرخه > زهرا نوری: قوچانی رنگش پریده است و از درد، صورتش منقبض شده. برای اولین‌بار دلم برایش می‌سوزد، اما نمی‌توانم او را ببخشم. هروقت بابا تهدید می‌کند، دیگر مدرسه نمی‌آید.

بخشیدن قوچانی سخت‌تر می‌شود. به سؤال‌های هندسه نگاه می‌کنم. کاملاً معلوم است قوچانی امتحان نگرفته، انتقام گرفته!

اولین روزی که دیدمش، از او خوشم آمد. خوب درس می‌داد. ته‌لهجه‌ای داشت که وقتی حرف می‌زد، صدایش گرم و مهربان‌تر می‌شد. در نگاهش غمی بود که چهره‌اش را عمیق‌تر نشان می‌داد، اما بعد از آن ماجرا، با او سر لج افتادم. وقت درس‌دادن هم نگاهش نمی‌کردم. اگر اتفاقی او را در راهروی مدرسه می‌دیدم، سلام نمی‌کردم. جنگ را خودش شروع کرده بود!

زیرچشمی حواسم به قوچانی است؛ حالش خوب نیست. دستش را به صندلی می‌گیرد و مثل درختی که تنه‌اش را با تبر زده باشند، می‌افتد زمین!

جلسه‌ی امتحان به‌هم می‌ریزد. بچه‌ها بالای سرش جمع می‌شوند. صدای جیغ دخترها در کلاس می‌پیچد. بعضی گریه می‌کنند. مراقب امتحان، بچه‌ها را از دور معلم هندسه، کنار می‌زند. کلاس را خالی می‌کنند و ما را به کلاس دیگری می‌فرستند. آمبولانس که می‌رسد، فقط به یک سؤال فکر می‌کنم؛ اگر به‌ هوش نیاید چه؟!

اگر آن ماجرا پیش نمی‌آمد، قوچانی می‌توانست معلم محبوبم باشد و من، شاگرد خوبی برای درس هندسه. اما بعد از آن‌روز، با هندسه و قوچانی لج کردم. باور نکرد تمرینات هندسه را حل کرده‌ام. باور نکرد برنامه‌ی‌ کلاسی‌ام را اشتباهی آورده‌ام!

آن‌روز وقتی جلوی دفتر مدرسه ایستاده بودم، قسم خوردم که هرگز او را نمی‌بخشم. بابا کلافه به ساعتش نگاه می‌کرد. زیر نگاه سنگین دبیر ادبیات، گونه‌هایم سرخ شده بود. سرم را انداختم پایین تا چشمم به بچه‌ها و معلم‌ها نیفتد.

صدای فریاد خانم مرادی از پشت میکروفن، مدرسه را می‌لرزاند. معلم هندسه را به بابا نشان دادم که داشت چندتایی قرص را با لیوانی آب، سر می‌کشید. خانم مرادی آمد جلوی در، با لبخندی که فقط مال والدین بود پرسید: «با کی کار داری دریا؟»

سرم را انداختم پایین: «خانم قوچانی گفتن بابام بیاد مدرسه!»

خانم مرادی سری به تأسف تکان داد. قوچانی آمد جلوی در. سلام داد و گفت: «ازتون خواستم بیاید که...»

بابا نگذاشت حرفش تمام بشود: «خانم! من کارمند دولتم... بی‌کار نیستم که برای جا گذاشتن یه دفتر بیام مدرسه.»

بچه‌ها از حیاط مدرسه وارد راهرو می‌شدند. از پله‌ها که بالا می‌رفتند، ما را تماشا می‌کردند؛ شده‌ بودم فیلم سینمایی! لابه‌لای بچه‌ها، سیما را دیدم که دستی تکان داد.

بابا کلافه گفت: «این چندمین‌باره که دفترش رو جا گذاشته؟»

قوچانی سعی کرد به خودش مسلط باشد: «مسئله چندمین‌بار نیست، من وظیفه دارم که والدین رو در جریان امور درسی بچه‌ها بذارم.»

نمی‌توانستم به چشم‌های قوچانی نگاه کنم. وقتی بابا این‌جوری از من دفاع می‌کرد، حس خوبی داشت. هرچند می‌دانستم، سرزنش‌هایش در خانه، در انتظارم بود. قوچانی دیگر چیزی نگفت.

ماجرا را که برای سیما می‌گویم، لبخند می‌زند: «دم بابات گرم! قوچانی دیگه به کسی نمی‌گه مامان و باباش رو بیاره مدرسه!»

چند روز بعد، سرگروه هندسه می‌شوم. سیما موذیانه می‌گوید: «داره ازت دل‌جویی می‌کنه! شدی نورچشمی!»

نگران می‌گویم: «تلافی می‌کنه بالأخره! ببین کی گفتم. اگه تجدیدم نکرد!»

تابستان، گرم و تند شروع می‌شود. در روزهای داغ تابستان، گاهی به قوچانی فکر می‌کنم. نگرانش می‌شوم و گاهی از سرم می‌گذرد که زنگ بزنم مدرسه و حالش را بپرسم، اما زنگ نمی‌زنم.

نیمه‌های تیرماه، خانم مرادی تلفن می‌زند. احضار می‌شوم مدرسه. قلبم تندتند می‌زند. شانس آورده‌ام که بابا سرکار است وگرنه توی دردسر می‌افتادم. تا به مدرسه برسم، به هزار و یک احتمال فکر ‌می‌کنم. شاید یک خبرچین لو داده که قبل از امتحان هندسه، ماشین قوچانی را پنجر کرده‌ام! اصلاً برای این‌چیزها که احضارم نمی‌کنند مدرسه!

حیاط مدرسه ساکت است و از خنده و جیغ و داد بچه‌ها خالی. خانم مرادی در دفتر مدرسه است. در می‌زنم. سلام می‌کنم. خانم مرادی اشاره می‌کند که بنشینم. با تردید روی صندلی می‌نشینم.‌

خانم مرادی همان‌طور که کارنامه‌ها را مُهر می‌زند، شمرده می‌گوید: «خانم قوچانی امروز اومده بود مدرسه به‌خاطر شماها... »

زنگ تلفن مدرسه می‌پرد وسط حرف‌هایش. سؤالی در سرم می‌چرخد: «به‌خاطر ما؟ چرا؟»

خانم مرادی عصبانی می‌شود: «برای موجه‌کردن غیبتِ جلسه‌ی امتحان، باید نامه‌ی استعلاجی از دکتر بیارین. قبلاً هم گفتم!»

تلفن را که قطع می‌کند، هنوز عصبانی است: «بنده‌ی خدا فکر می‌کرد سر ماجرای اومدن اورژانس، بچه‌ها شوکه‌شدن و امتحان رو خراب کردن! نمی‌دونه شماها اصلاً درس نمی‌خونین!»

کارنامه را می‌دهد دستم و خیره می‌شود به من. همه‌ی نمره‌هایم بالای ۱۸ است، به‌غیر از هندسه.

خانم مرادی ادامه می‌دهد: «به‌خاطر شماها از مدیر خواهش کرد تا برگه‌ی تجدیدی‌ها رو دوباره خودش تصحیح کنه... با مسئولیت خودش به همه‌تون نمره‌ی قبولی داد!»

بین بچه‌ها شایعه شده بود که برگه‌ی هندسه را داده‌اند به دبیر دیگری که تصحیح کند. گیج می‌پرسم: «الآن کجا هستن؟»

سه نفر از هم کلاسی‌هایم وارد دفتر می‌شوند. سلام می‌دهند و با تعجب به من نگاه می‌کنند.

خانم مرادی از جایش بلند می‌شود و کارنامه‌ها را در کشوی میزش می‌گذارد: «زنگ زدم تا خودتون بیایید مدرسه و ازش تشکر کنید، اما حالش خوش نبود، رفت.»

خانم مرادی حرف می‌زند.

حرف می‌زند. حرف می‌زند.

و من به خانم قوچانی فکر می‌کنم.

فکر می‌کنم. فکر می‌کنم.

تصویرگری: گیزِم وُرال