این کار سخت و مشقتبار اثری عمیق از رنج و زحمتی که کودکان تهیدست در کارگاهها متحمل میشوند در روح او باقی گذاشت که سایه پررنگی از آن در اکثر آثار او به چشم میورد.
وی از 1824 ـ 1827 م به مدرسه رفت. پس از مدتی در دارالوکالهای به منشیگری پرداخت، در17 سالگی تندنویس دادگاه شد. سپس خبرنگار پارلمانی یکی از جراید شد. دیکنز کارش را با نوشتن داستانهای کوتاه آغاز کرد و در مدت کوتاهی به عنوان نویسندهای با ارزش و مردمپسند شناخته شد و آثاری پرارزش، یکی پس از دیگری، خلق کرد.
در 1386 طبق قراردادی دیکنز سردبیر مجله ماهیانهای شد و متعهد شد همه ماهه در این مجله قسمتی از کتاب جدید خود به نام الیورتویست را درج نماید، بعد از حدود 6 ماه، به دلیل وقوع اتفاقاتی در زندگی شخصی نویسنده، وقفهای در چاپ الیور به صورت ماهانه پیش آمد. در 1838 دیکنز تحت فشاری که از جانب ناشر قرار گرفت تصمیم گرفت متن کامل کتاب را در 3 جلد منتشر نماید و در همان سال نوشتن الیورتویست را به پایان رساند.
استقبال مردم انگلیس از این کتاب بینظیر بود. در الیورتویست حقایق تلخ زندگی انگلستان با جدیترین لحنی بازگو میگردد و نویسنده با نوشتن این کتاب فریاد اعتراض خود را علیه جامعه انگلستان بلند میکند. البته در عین اینکه قضایا خیلی جدی مطرح شده گاه لطیفهگویی و طبع شوخ نویسنده چاشنی داستان شده است.
چون نویسنده خود زندگی مشقتباری را گذرانده، با سیمای کریه فقر آشنایی کامل داشته و بهعلاوه مدتها در جراید به سمت خبرنگار کار کرده و به تمام مؤسسات دولتی اعم از دادگاهها، زندانها و ادارات پلیس و.... رفت و آمد داشته و هیچ چیز از نظر تیزبین و دقیق او پنهان نمانده است. همین موجب شده وقتی صحبت از دزدی به میان میآید تمام اعمال شنیع و کریه آن را به خوب توضیح داده و تمام خصوصیات او را به طور واقعی در نظر خواننده ترسیم مینماید. تشریح دقیق صحنههای مختلف اجتماع از ویژگیهای خاص این کتاب است که خواننده را با زوایایی از جامعه آن روز انگلستان آشنا میکند.
الیور تویست
در میان دیگر ساختمانهای عمومی شهر عمارتی قراردارد که محل نگهداری مستمندان است. در روز و تاریخی که نیازی به ذکر آن نیست در این نوانخانه نوزادی به کمک جراح محل و به سختی تمام پا به عرصه وجود نهاد. همینکه نوزاد اولین فریاد را که نشانه موجودیت او بود کشید زنی جوان و ناتوان با چهرهای رنگ باخته سر از بالش بلند کرد و با صدای ضعیفی گفت: «بگذارید بچهام را ببینم و بمیرم» با شنیدن این حرف جراح با محبتی که از او انتظار نمیرفت گفت: «اوه! شما نباید درباره مرگ حرفی بزنید».
پرستار پیری که بر بالین زن حضور داشت سعی کرد زن جوان را با گفتن کلماتی تسکین دهد. طبیب نوزاد را در آغوش مادرش نهاد و زن پس از بوسه سردی که بر پیشانی بچه نهاد به لرزه درآمد و به پشت روی تخت افتاد و مرد.
طبیب ضمن اینکه دستکشها را به دست میکرد و آماده رفتن میشد متفکرانه گفت: «خانم پرستار، اگر بچه گریه کرد لازم نیست دنبال من بفرستید. ممکن است داد و فریادش شما را ناراحت کند در اینصورت قدری شیر توی حلقش بریزید» سپس درباره مادر بچه از پرستار سؤال کرد، معلوم شد شب گذشته او را که با کفشهای پاره در خیابان افتاده بود پیدا کردهاند و به دستور مدیر به نوانخانه آوردهاند. طبیب دست چپ جسد را بلند کرد و در حالی که سرش را تکان میداد گفت: «همان داستان قدیمی، هیچ انگشتر عروسی هم در دست ندارد...»
بعد از رفتن پزشک، پرستار پیر پیراهن مندرسی به تن نوزاد کرد و به این ترتیب طفل در جایگاه اجتماعی ویژه خود قرار گرفت، پسری یتیم، بیپناه، موجودی سیهروز و گرسنه که از این پس باید در تمام دنیا توسری بخورد و تحقیر شود و هیچ کس هرگز دست نوازش بر سرش نکشد. تا مدتها همه تردید داشتند این طفل زنده بماند و لزومی داشته باشد که برایش نامی برگزینند.
در طی هشت یا ده ماه آینده الیور دستخوش جریان منظمی از نیرنگ و حقهبازی بود. بچه به شیر احتیاج داشت. مسئولین نوانخانه از مقامات بالاتر خواستند چارهای بیندیشند. آنگاه تصمیم براین شد که الیور را به «پرورشگاه» یا به عبارتی به شعبهای از نوانخانه بفرستند. در آن جا بیست سی کودک، برخلاف قوانین نگهداری مستمندان، به سرپرستی خانم کهنسالی به نام خانم مان روی هم وول میخوردند. گرچه این خانم بابت هر کودک هفتهای هفت پنس و نیم میگرفت که برای نگهداری بچه کاملاً کفایت میکرد ولی او کودکان را با غذایی کمتر از مقرری معمولی و در وضعیتی اسفبار نگهداری میکرد.
هشتاد و پنج درصد از این کودکان بر اثر بیغذایی و سرماخوردگی بیمار میشدند یا براثر غفلت میان آتش میافتادند یا بر اثر حوادث دیگر از پا درمیآمدند. گاه و بیگاه هیئتی برای بازرسی به پرورشگاه میرفتند ولی همواره روز قبل خبر عزیمت آنها به گوش پیرزن میرسید و زمانی که آنها وارد میشدند کودکان همگی تمیز و شُسته رُفته بودند!
الیور در آستانه 9 سالگی طفلی رنگ پریده و لاغر، کوتاه و حقیر بود. ولی طبیعت یا وراثت او را صاحب روحیهای نیرومند کرده بود. آن روز آغاز نهمین سال زندگی او بود. همان روز او به همراه دو کودک دیگر پس از خوردن کتک مفصلی حبس شده بودند زیرا مرتکب این گناه بزرگ شده بودند که خیال میکردند گرسنهاند. در همان موقع بود که خانم مان به طور غیرمنتظره متوجه شد بازرس بمبل قصد ورود به محوطه باغ را دارد از این رو به مستخدمه خود گفت زود الیور و آن دو بچه را بیرون بیاورد و تر و تمیز کند، و خود با عجله به استقبال بازرس رفت و با تعارف و تشریـفات آقای بمبل را که مردی تنومند و آتشی مزاج بود به اطاق نشیمن کوچکی برد.
آقای بمبل کلاه و عصایش را خیلی رسمی روی میز گذاشت و پس از اینکه با اصرار خانم مان پذیرایی خوبی شد از جیب خود دفترچهای بیرون کشید و گفت: «حال برویم سر کارمان، خوب پسری که بر او نام الیورتویست نهادیم امروز نه ساله میشود، با وجود جایزهای به مبلغ 9 پوند که بعدها به 20 پوند ترقی داده شد و تلاش بسیار از طرف ما، موفق به کشف هویت پدر و مادرش نشدیم». خانم مان با بهت زدگی گفت: «پس این اسم را برای او چطوری معیّن کردند؟» بازرس با غروری تمام گفت: «این اسم را من برایش ساختم! ما برای بچههای عزیز خودمان به ترتیب حروف الفبا اسم درست میکنیم. چون این یکی به حرف «ت» رسید او را تویست نامیدم».
خانم مان گفت: «شما واقعاً شخص فاضل و ادیبی هستید» بازرس که از این تعارف خوشش آمده بود ادامه داد: «الیور سنش زیادتر از آن شده که دیگر اینجا بماند... هیئت مدیره تصمیم گرفته او را به نوانخانه منتقل سازد و من چنین مأموریتی دارم، او را نزد من بیاورید» پس از شستشوی سریع الیور او را به خدمت آقای بمبل آوردند. بعد از تشریفات مختصری که نشان دهد الیور از ترک آن خانه خیلی متأسف است، خانم مان چهرۀ کودک را غرق بوسه کرد و قدری نان وکره برایش آورد البته از ترس اینکه مبادا هنگام ورود به نوانخانه قیافهاش خیلی گرسنه به چشم بخورد. الیور کلاه قهوهای رنگ نوانخانه را بر سر نهاد و به همراه آقای بمبل از پرورشگاه بیرون آمد. همینکه در باغ پشت سر او بسته شد احساس غربت و بیکسی در قلب کودکانه او پدیدار شد.
طبق سیاست جدید هیئت مدیره، تمام فقرا و تهیدستان نوانخانه باید کار میکردند و روزانه از آش رقیقی که با قدری آردجو و آب درست میشد تغذیه میشدند. هفتهای دو روز به آنها پیاز و روزهای یکشنبه هم مختصری گوشت میدادند...
اطاقی که بچهها در آن غذا میخوردند تالاری بزرگ و سنگی بود که دیگ مسی بزرگی در انتهای آن قرار داشت. مردی به کمک دو زن آش را بین بچهها تقسیم میکرد. به هر بچه فقط یک پیاله میدادند. در روزهای عید مختصری نان هم به این غذا اضافه میشد. بچهها همواره گرسنه بودند.
در طول یک هفتهای که الیور زندانی بود هر روز باید زیر تلمبه آب سر حیاط آب تنی میکرد، در این زمان ضربات عصای آقای بمبل مانع از سرماخوردگی او میشد. یک روز در میان هم او را به سالن نهارخوری میبردند و در حضور کودکان دیگر شلاق میزند تا درس عبرتی باشد برای دیگران...
یک روز صبح آقای گمفیلد که بخاری پاککن بود، گزارش به «های استریت» افتاد. او که به فکر بدهیهایش بود با دیدن اعلان خوشحال شد. هیئت مدیره نوانخانه پس از مدتی بحث و گفتگو و یادآوری این نکته که آقای گمفیلد متهم است سابقاً سه چهار بچه را درحین لوله پاککنی نفله کرده است توانستند او را راضی کنند فقط سه پوند و ده شیلینگ بگیرد و الیور را به شاگردی ببرد.
سر و وضع الیور را مرتب کردند و برای تنظیم اسناد او را به محضر بودند. چهره مرعوب و هراسان کودک در حضور قاضی موجب شد که قاضی در لحظه آخر از امضای اسناد خودداری کند و چون نظر الیور را جویا شد او که از چهرۀ گمفیلد پیر و اخمو خیلی ترسیده بود با تضرع گفت حاضر است او را به همان اتاق تاریک برگردانند، گرسنه نگه دارند، کتکش بزنند ولی او را همراه آن پیرمرد نفرستند.... به این ترتیب الیور مجدداً به نوانخانه بازگردانده شد و صبح روز بعد همان اعلان قبلی به در نوانخانه نصب شد.
رسم عمومی خانوادههای بزرگ این بود که وقتی موفق نمیشدند و هیچ امیدی هم نداشتند برای فرزند خود کار و کسبی پیدا کنند او را به سفر دریا میفرستادند. هیئت مدیره نیز تنها راه خلاصی از دست الیور را در این دیدند که او را همراه کشتی تجاری کوچکی رهسپار بندری ناسالم و بدآب و هوا کنند. آقای بمبل مأمور شد تحقیقاتی کند و ناخدا یا کشتیبانی پیدا کند که در جستجوی پادوی بیکس و کاری باشد. هنگامی که او به نوانخانه آمد تا نتایج بررسیهای خود را به اطلاع هیئت مدیره برساند با آقای سوربری، تابوتساز محل، مواجه شد. آقای سوربری مردی قدبلند و باریک اندام بود که لباسی سیاه و نخنما به تن و جورابی وصلهدار به پا داشت.... با اینکه قیافه خندهرویی نداشت به طور کلی آدم شوخطبعی بود. بعد از صحبتهای نسبتاً مفصلی که در باب کسب و کار تابوتساز و مشتریان دائمی وی بین آقای بمبل و آقای سوربری صورت گرفت او اظهار داشت حاضر است برای مدتی الیور را به شاگردی خود بپذیرد.
بدین ترتیب الیور بدون هیچ تشریفاتی به مغازۀ تابوتساز رفت. خانم سوربری با دیدن چهرۀ لاغر و جثه کوچک الیور گفت: «ای وای! اینکه خیلی بچه است» و اضافه کرد که بچههای نوانخانه هیچ صرفهای ندارند زیرا معمولاً بیشتر از ارزش خودشان میخورند. او که ظاهراً با بیمیلی تسلیم تصمیم شوهرش شده بود الیور را به میان اتاق مرطوب و تاریکی در کنار زغالدانی برد. در این دخمه که ظاهراً مطبخ عمارت بود دخترکی ژولیده نشسته بود. خانم سوربری گفت: «شارلوت، قدری ازغذای سردی که برای سگمان تریپ گذاشتهایم به این بچه بده» و خودش با تحیر منظرۀ بلعیده شدن غذای سگ توسط الیور را تماشا کرد. سپس او را به داخل مغازه برد و گفت: «از این پس باید زیر پیشخوان بخوابی و امیدوارم اهمیتی ندهی که وسط تابوتها میخوابی!»
شب اول الیور در میان وحشت و هراس خود را به دیوار مغازه که فضایش از بوی تابوت اشباع شده بود، فشرد و آرزو کرد ای کاش این بستر تابوت او میشد تا میتوانست در صحن کلیسا به خوابی آرام و ابدی فرو رود.
صبحگاه الیور با صدای لگد محکمی که به در دکان خورد بیدارشد. وقتی با عجله در را باز کرد با پسربچه بزرگی روبرو شد که در حال تهدید او به کتک خوردن بود. پسرک خود را چنین معرفی کرد: «من آقای نوح کلیپول هستم و تو هم باید از من اطاعت کنی». نوح در یکی از مؤسسات خیریه بزرگ شده بود و سالها بود که بچههای محل او را دست میانداختند و به او لقب «بچه خیریه» داده بودند. حال که دست تصادف کودکی یتیم و بیکسی سرراه او قرار داده بود فرصتی بود که نوح با یادآوری بیپدر و مادر بودن الیور به او کودک را مورد اهانت و آزار دائمی قرار دهد... بعد از حدود یک ماه که از اقامت الیور در مغازۀ تابوتساز میگذشت، آقای سوربری همسرش را راضی کرد که چهرۀ مغموم الیور برای شرکت در مراسم عزای کودکان بسیار مناسب است و اگر قدری بیشتر مراقب او باشند حتماً در آتیه از وجودش نفع زیادی خواهند برد. به زودی فرصتی فراهم شد که تابوتساز الیور را به رموز کسب و کار خود آگاه کند.
آقای بمبل سفارش تابوتی برای زنی، که در یکی از محلههای فقیرنشین شهر مرده بود، داد و تابوتساز الیور را همراه خود به آن محل برد. همسر زنی که بر اثر گرسنگی و سرما تلف شده بود مردی لاغر و رنگباخته با ریش و موهای سفید و چشمانی سرخ و خونگرفته بود و مادرش پیرزنی با چهرهای کریه که الیور ازدیدنشان به وحشت افتاد. آنها حاضر شدند در قبال دریافت مقداری نان و لباس مخصوص عزا اجازۀ دفن جسد را بدهند. روز بعد الیور شاهد بود که آقای بمبل به همراه چهار نفر از کارمندان نوانخانه تابوت را به دوش کشیدند و بعد از انجام تشریفاتی نه چندان طولانی آن را به خاک سپردند.
در طی چند هفته الیور تجارب فراوانی به دست آورد. کسب و کار آقای سوربری به خاطر شیـوع سرخک رونق گرفته بود و الیور در مراسم کفن و دفن کودکانی که بر اثر سرخک جان میسپردند وظایف خود را به خوبی انجام میداد. او با دقت کامل شاهد مناظر جالب و پرمعنی بود که در حاشیه فوت افراد مختلف اجتماع روی میداد. اکنون او دارای مقامی نزد آقای سوربری شده بود و همین مسئله باعث میشد نوح که حسادتش به شدت تحریک شده بود بیش از پیش او را بیازارد. شارلوت به تبعیت از نوح و خانم سوربری به خاطرعلاقهی که شوهرش به این طفل داشت هر سه دشمن خونی الیور شده بودند. روزی واقعهای رخ داد که بطور غیرمستقیم تغییری اساسی در دورنمای زندگی و سرنوشت الیور ایجاد کرد.
نوح در جریان آزار و اذیت همیشگی الیور به مادر او توهین کرد. این اهانت چنان روح حساس کودک را آزرد که با ضربهای ناگهانی نوح را که دو برابر خودش بود نقش بر زمین کرد و با نهایت خشم گلویش را گرفت.... با کمک شارلوت و خانم سوربری نوح از دست الیور خلاص شد اما نتیجه این شد که کودک از جانب این سه نفر و آقای بمبل که خبر یافت الیور قصد جان اعضای خانواده را کرده! و اربابش تنبیه سختی شد.
جسم و روح کودک بر اثر این تنبیه چنان آزرده شد که روز بعد پیش از طلوع آفتاب مغازه تابوتسازی را به مقصدی نامعلوم ترک کرد. او در راه از مقابل پرورشگاه گذشت. وقتی داشت دزدکی به درون باغ مینگریست همبازی قدیم خود «دیک» را دید. پسرک به سوی او دوید و الیور ماجرای فرارش را برای او تعریف کرد و اینکه به سوی سرنوشتی نامعلوم پیش میرود.
وقتی الیور علت رنگ پریدگی دیک را از او پرسید او جواب داد: «شنیدم که دکتر میگفت به زودی خواهم مرد» الیور به او گفت یقین دارد که در آینده باز هم همدیگر را خواهند دید. دیک با الیور خداحافظی کرد و گفت: «خداحافظ دوست عزیزم، خداوند یار و یاورت باشد» این دعا که برای اولین بار به گوش الیور میخورد چنان در مغزش فرو رفت که در میان کشمکشها و رنجها و سختیهای زندگی آینده هرگز آن را فراموش نکرد...
الیور تا ساعت 8 صبح یکسره میدوید، هنگام ظهر به 70 مایلی لندن رسید. لندن! آن شهر بسیار بزرگ! هیچ کس ـ حتی آقای بمبل ـ نمیتوانست او را در آنجا پیدا کند. قبلاً از پیرمردهای نوانخانه شنیده بود که هیچ کس در لندن گرسنه نمیماند و در آنجا راههای گوناگونی برای امرار معاش هست. این شهر یگانه جایی بود که کودکی بیخانمان میتوانست به آنجا پناه برده، از گرسنگی و مرگ نجات یابد.....
در نتیجه این افکار بود که الیور مصمم شد به سمت لندن حرکت کند. او چندین روز پیادهروی کرد اگر لطف و محبت راهداری پیر و همسرش نبود مشقات و زحمات الیور همانجا به پایان میرسید و او نیز به سرنوشت مادرش دچار میشد. صبح روز هفتم الیور با پاهایی زخمی به شهرکوچک «بارنت» رسید. روی پلهای نشسته بود و به مردمی که بیاعتنا از برابرش میگشتند نگاه میکرد. ناگهان پسرک جوانی که تقریباً همسن خودش بود به سویش آمد.
او قیافه عجیبی داشت بینی پهن و کوتاه و ابروانی پرپشت داشت، چهرهاش بینهایت کثیف بود و در عین خردسالی قیافهای مردانه داشت. کتی بزرگ به تن داشت که تا دم پاهایش میرسید و کلاهی که گویی هر لحظه در حال افتادن است..... پسرک «جاک داوکینس» نام داشت. او بعد از چند پرسش دریافت که الیور نه پولی دارد و نه جا و مکانی و در ضمن آنقدر ساده است که حتی نمیداند دستبند چیست! (تفاوت دستبند پلیس با دستبندهای دیگر) او به الیور گفت در لندن آقای محترمی را میشناسد که اگر توسط او به آن آقا معرفی شود به الیور جا و مکان خواهد داد همچنین گفت که دوستانش او را «ناقلا» صدا میزنند. الیور در شرایطی نبود که به فکر رد کردن این پیشنهاد غیر منتظره بیفتد. وقتی شب شد او با راهنمایی جاک داوکینس وارد لندن شدند.
آنها پس از عبور از خیابانهای بسیار به محلهای کثیف با خیابانهایی پر ازگل ولای که فضایش را بویی متعفن و تهوعآور اشباع کرده بود رسیدند. جاک داوکینس الیور را به خانهای که قبلاً گفته بود برد و او را به فاجین، پیرمرد یهودی، که قیافهای زشت و زننده داشت معرفی کرد. در آنجا چند بچه دیگر نیز که هیچیک بزرگتر از ناقلا نبودند با ژست مردان میانسال نشسته و مشغول پیپ کشیدن بودند. الیور پذیرایی مختصری شد و به خوابی راحت فرورفت...
صبح روز بعد الیور از خواب بیدار شد. دراتاق غیر از پیرمرد یهودی هیچکس نبود. او هنوز در حالت چرتآلودگی بین خواب و بیداری بود که پیرمرد صدایش کرد ولی چون جوابی نشنید اطمینان یافت که الیور هنوز بیدار نشده است آنگاه صندوقچهای آورد و از درون آن ساعتی طلا و جواهرنشان بیرون کشید و سرگرم تماشا شد....
الیور تازه دست و رویش را شسته بود که ناقلا به همراه دوستش «چارلی بیتز» وارد شدند. آنها بعد از خوردن صبحانه کارکرد صبح خود را که یک کیف و 4 عدد دستمال بود به فاجین نشان دادند. یهودی دستمالها را به دقت وارسی کرد و به چارکی گفت: «اینها دستمالهای گرانبهایی هستند اما تو مارکهای خوبی روی آنها نزدهای، این مارکها را باید با سوزن از روی آنها برداشت و تو این کار را به الیور یاد بده» سپس پیرمرد و آن دو بچه به بازی عجیب و جالبی مشغول شدند. بدین ترتیب که پیرمرد لوازم گران قیمتی از جمله دست چک و ساعت و..... را در جیبهای خود گذاشت و به تقلید آقایان محترم شروع به قدم زدن کرد و آن دو با ترفندی شگفتانگیز تمام جیبهای پیرمرد را بدون اینکه او متوجه شود خالی کردند.
اگر در ضمن بازی این آقا دستی را در جیب خود احساس میکرد داد و فریاد میکرد و درنتیجه بازی از نو آغاز میشد. مشاهدۀ این بازی الیور را غرق خنده کرده بود! بدین ترتیب آنها غیرمستقیم اولین ترفندهای جیببری را به کودک میآموختند و چون الیور توانست به خوبی برداشتن دستمال از جیب پیرمرد را تقلید کند پیرمرد به او نوید داد که در آینده یکی از بهترین افراد دسته او خواهد بود. در این ایام الیور با دو زن به نامهای نانسی و بت که به خانه پیرمرد آمد و رفت میکردند آشنا شد.
بعد از گذشت مدتی الیور به اصرار خودش که میخواست بیرون از خانه هم کاری بکند به سرپرستی چارلی و ناقلا روانه مأموریتی شدند..... در یکی از خیابانها چارلی و ناقلا به همان روشی که الیور آن را بازی پنداشته بود دستمال پیرمرد شیک پوشی را که در مقابل کتابفروشی سرگرم مطالعه بود از جیبش زدند. الیور که دور از شاهد این صحنه بود در یک لحظه به راز دستمال، ساعت، جواهرات و یهودی پیبرد و چنان وحشتی سراپایش را فراگرفت که دیوانهوار پا به گریز نهاد. همین صحنه توجه پیرمرد را جلب کرد و چون دستمالش را در جیب نیافت طبیعتاً پنداشت که کودک دزد دستمال اوست.
.... سرانجام پس از مدتی تعقیب و گریز الیور به دست مردم دستگیر شد پاسبانی (که معمولاً در این نوع حوادث آخرین نفری است که به محل واقعه میرسد)، در میان حیرت و دلسوزی پیرمرد نسبت به این پسربچه کوچک، یقه الیور را گرفت و به کلانتری برد. کلانتری آن محل به جلادی و خشنونت شهرت داشت. الیور تا شروع بازجویی زندانی شد. پیرمرد که خود را آقای براونلو معرفی کرد احساس ترحم عجیبی به این کودک داشت. چهرۀ الیور چهرۀ شخصی را، شاید چهرۀ زنی را، در گذشتههای دور برای پیرمرد تداعی میکرد.
رئیس کلانتری، آقای فانگ، مردی عبوس و پرنخوت بود. او در جریان بازجویی رفتار توهینآمیزی نسبت به آقای براونلو داشت. درست در لحظهای که الیور با حکمی عجولانه به سه ماه زندان محکوم شده بود. ناگهان مرد کتابفروش وارد اتاق شد. او که تمام ماجرا را به چشم دیده بود به بیگناهی الیور شهادت داد و الیور آزاد شد. آقای براونلو پسرک بینوا را که مجروح و بیمار به گوشه پیادهرو پرتاب شده بود سوار درشکه کرد و به خانه خود واقع در «پنتو ویل» برد.
آقای براونلو و پرستار پیرش، خانم بدوین، در نهایت دقت و محبت از الیور پرستاری کردند. بعد از چند روز او توانست از بستر بیماری برخیزد. آقای براونلو در اولین برخوردی که پس از بهبودی الیور با او داشت متوجه شباهت بیش از اندازهاش با تابلویی شد که از چهرۀ زنی به تصویر کشیده شده بود و به دیوار اتاقی در آن خانه نصب بود. تابلو پیش از آن توجه کودک را نیز به خود جلب کرده بود چنانچه گویی با کودک حرف میزد...
فاجین پیر از گرفتار شدن الیور خیلی ناراحت بود. چون احتمال میرفت او را به پلیس لو بدهد و در پی آن همدستانش از جمله آقای بیل سایکس که به صورت جداگانه با فاجین معامله میکرد به خطر بیفتند. فاجین محل اختفای خود را تغییر داد بعد تصمیم گرفتند به کمک نانسی که به تازگی از روستای «رات کلیف» به لندن آمده بود و هنوز سابقهای نزد پلیس نداشت از احوال الیور با خبر شوند. نانسی به خاطر اصرار سایکس پذیرفت به کلانتری برود. او خود را خواهر الیور معرفی کرد و از طریق نگهبان فهمید که پیرمردی که شاکی پرونده بوده، بعد از اثبات بیگناهی کودک، او را با خود برده است. فاجین به چارلی و بقیه دستور داد هر طور شده الیور را بیابند و نزد او بیاورند....
الیور روزهای خوشی را در خانه آقای براونلو سپری میکرد، پس از اینکه بهبودی کامل یافت درست یک روز پیش از آنکه او بتواند شرح حال خود را برای آقای براونلو تعریف کند شاگرد کتابفروشی تعدادی کتاب برای آقای براونلو آورده و بازگشته بود و چون او میخواست تعدادی از کتابها را پس بفرستد الیور داوطلب انجام این کار شد. او قصد داشت از این طریق خدمتی به اربابش کرده باشد. آقای گریم ویکِ پیر که به دیدار دوستش آقای براونلو آمده بود به دلیل روحیه مخالفی که با همه چیز داشت با دوستش شرط بست که الیور با جامه نویی که به تن دارد و کتابهای ارزشمند و مقداری پول، که باید به کتابفروشی میداد، هرگز به خانه باز نخواهد گشت و نزد دوستان دزدش خواهد رفت.... اما آقای براونلو به صداقت کودک ایمان داشت...
الیور در مسیر کتابفروشی توسط بیل سایکس و نانس که خود را خواهر الیور خطاب میکرد و اظهار میکرد او از خانه پدریاش فرار کرده به دام افتاد. درمکان جدیدی که فاجین و افراد دستهاش مخفی شده بودند. چارلی و ناقلا لباسهای الیور را از تنش درآوردند کتابها را از او گرفتند و پولی هم که همراه داشت به عنوان دستمزد به سایکس و نانسی رسید. کودک از تصور اینکه آقای براونلو و خانم بدوین خیال خواهند کرد او کتابها را دزدیده و نزد دوستانش بازگشته بسیار اندوهگین بود. او به پیرمرد یهودی التماس و تضرع کرد که او را رها کنند، یکبار هم که خواست از آنجا بگریزد اگر وساطت نانسی نبود سگ بیل او را تکه پاره کرده بود. البته این وساطت منجر به مشاجرهای طولانی میان بیل و نانسی شد.
..... و اما آقای براونلو که هنوز ناامید نشده بود آگهی در روزنامه چاپ کرد مبنی براینکه «پسر خردسالی به نام الیورتویست از خانه خود واقع در نپتون ویل خارج شده و بازنگشته است. هر کس او را پیدا کند یا خبری از او بدهد. حتی از گذشته او اطلاعی بدهد پنج لیره جایزه خواهد گرفت» خوانندۀ این آگهی کسی نبود جز آقای بمبل که در جریان محاکمه دو گدا به لندن سفر میکرد او که از خواندن این آگهی مبهوت شده بود بلافاصله به نپتون ویل رفت و پس از معرفی خود به عنوان بازرس شهرداری داستان زندگی الیورتویست را، البته همان طور که دلخواه خودش بود، در حضور آقای براونلو و آقای گریم ویک تعریف کرد. او گفت که الیور کودکی بیپدر و مادر بوده و از بدو تولد همواره جز فساه و نمکنشناسی چیز دیگری از او مشاهده نشده و سرانجام نیز بر اثر دعوا و مجروح ساختن کودکی از زادگاهش گریخته است....
گرچه خانم بدوین نتوانست این قضایا را باور کند ولی آقای براونلو چنان از شنیدن این داستان ناراحت شد که اعلام کرد دیگر حاضر نیست حتی نامی از الیور در خانه او زده شود...
الیور هفتهها در آن دخمه زندانی بود. به تدریج یهودی حقهباز و شاگردانش جسم و ذهن الیور را برای همسو شدن با خودشان آماده میکردند. فاجین و بیل سایکس نقشه سرقت بزرگی را از خانه یکی از ثروتمندان حوالی شپرتون، در خارج لندن، طراحی کرده بودند. برای ورود به آن خانه سایکس و رفیق راهزنش، توبی کراکیت، به کودکی با جثه ریز احتیاج داشتند و الیور از نظر جثه گزینه خوبی بود. فاجین او را به خانه سایکس فرستاد. سایکس بدون هیچ توضیحی و تنها با تهدید اسلحه به کودک فهماند که باید بدون چون و چرا از او اطاعت کند. الیور سایکس بیش از یک شبانهروز با درشکه و گاهی پیاده طی طریق کردند تا به خانه توبی کراکیت رسیدند. آن سه نفر در نیمهشبی بسیار تاریک و مه گرفته و سرد به خانه مذکور رفتند. در آنجا الیور را از پنجرۀ کوچکی که در اتفاع پنج ششپایی قرار داشت و در پشت خانه به یک انباری کوچک نور میداد به داخل فرستادند و به او یاد دادند که چطور چفت در را به روی آنها باز کند.
الیور که تازه به دلیل این مسافرت پیبرده بود در دل تصمیم گرفت به محض ورود به داخل خانه فریاد بکشد و اهالی خانه را با خبر کند. کودک هنوز دستخوش این رویا بود که ناگهان سکوت مرگبار خانه با صدای بیل که میگفت: «بیا! برگرد» شکسته شد، الیور وحشتزده فانوسی را که در دست داشت به زمین انداخت و خود را در میان دود و سر و صدای تیر تنها دید.
پس از اینکه سایکس کودک تیرخورده را از پنجره بیرون کشید الیور از هوش رفت. بیل و توبی در هنگام فرار از محل سرقت مجبور شدند بچه را که تیرخورده و بدنش کاملاً سرد شده بود درگودالی رها کنند و خود بگریزند.
***
......پیرزنی در نوانخانه در حالت احتضار به سرپرستار، خانم کورنی، اعتراف کرد زمانی پرستارِ زن جوان و زیبایی بوده وقتی آن زن جوان را به آنجا آوردند پاهایش از شدت پیادهروی غرق خون بود، او پیش از مرگ کودکی به دنیا آورده. زن جوان در هنگام تولد کودکش شیئی طلا داشته که پرستار بعد از مرگش از او دزدیده بود. همچنین از زن جوان شنیده بود که اگر کودکش زنده به دنیا بیاید از دانستن نام مادرش شرمسار نخواهد شد.... پیرزن نتوانست بیش از این به سرپرستار توضیح دهد که آن کودک بینهایت شبیه مادرش بود و نامش را الیور گذاشته بودند.... انم کورنی قرار بود در آیندهای نزدیک با آقای بمبل ازدواج کند، بمبل به او وعده داده بود که در صورت فوت رئیس نوانخانه به زودی او مدیر آنجا خواهد شد.
***
فاجین از تلف شدن احتمالی بچه خیلی پریشان شده بود. آقای مانکس، که مخفیانه با فاجین سرو سرّی داشت، فاجین را به خاطر از دست دادن بچه سرزنش کرد و به او یادآوری کرد اگر بچه را خوب تربیت میکرد او میتوانست در آینده منبع درآمد خوبی برای آنها باشد. درضمن صحبت فاجین به مانکس یادآوری کرد که دفعه قبل نیز که الیور براثر بیاحتیاطی آنها از دست رفته بود به کمک دخترکی (نانسی) باز گردانده شد و در این میان دخترک به کودک علاقمند شد. مانکس در پاسخ گفت: «در این صورت باید دخترک را خفه کرد». ضمن این گفتگو مانکس متوجه سایه زنی شد که در تاریکی نظارهگر آنها بود.....
و امّا الیور پس از اینکه به هوش آمد با تنی زخمی و خونآلود به زحمت خود را به نزدیکترین خانه، که از قضا همان خانهای بود که شب قبل همراه سایکس و توبی برای سرقت به آنجا رفته بودند، رسانید. مستخدمین خانه جیل و براتیل با خوشحالی اعلام کردند او یکی از دزدانی است که آنها به سویش شلیک کرده بودند.
چهرۀ معصوم و کودکانه الیور، صاحبخانه خانم مایلی و خواهرزادۀ جوانش دوشیزه رز و دکتر لوسبرن را که جهت مداوای او دعوت شده بود، تحت تأثیر قرار داد. الیور پس از ساعتی که قادر به تکلم شد تمام داستان زندگیاش را تا آن لحظه برای آن سه تعریف کرد و چون آنها به بیگناهی کودک تقین حاصل کردند ترتیبی دادند که افسرانی که جهت پیگیری ماجرای سرقت آمده بودند توجیه شدندکه این طفل غیر از آن کودکی است که شب قبل مورد اصابت گلوله مستخدمینِ خانه قرار گرفته بود.
بدین ترتیب الیور تحت مراقبت و توجه دائم خانم مایلی، دوشیزه رز و دکتر لوسبرن مهربان قرار گرفت.
بعد از گذشت هفتهها حال الیور بهبود یافت. او نسبت به اولیای جدیدش اظهار حقشناسی میکرد و خیلی دوست داشت خبر سلامت و خوشبختی خود را به نحوی به آقای براونلو و پرستار عزیزش برساند. پس از چندی دکتر لوسبرن الیور را به آدرسی که از آقای براونلو به خاطر داشت برد ولی همسایهها گفتند آقای براونلو مدتی قبل تمام املاکش را فروخته و به همراه دوست پیر و پرستارش به هند غربی عزیمت کردهاند.
چون بهار فرا رسید الیور در جوار خانم مایلی و دوشیزه رز به خانه ییلاقی رفت و روزهایی توأم با آرامش و شادی وصفناپذیری در سه ماهه تابستانی در دهکدهای سرسبز سپری کرد. در یکی از شبهای زیبایی تابستان بعد از مراجعت از پیادهروی دوشیزه رز به شدت بیمار شد. خانم مایلی نامهای به دکتر لوسبرن نوشت و از الیور خواست نامه را به چاپارخانهای که در چهار مایلی آنجا بود برساند. الیور به سرعت نامه را رساند. هنگام خروج از ساختمان چاپارخانه با مردی قدبلند که شنلی بردوش داشت و چهرۀ خود را پوشانده بود مواجه شد. مرد با چشمان سیاه خود به الیور خیره شد چنان که گویی مردهای را که از تابوت برخاسته باشد دیده است. او با خشمی وحشتناک غرشی کرد و با مشتهای گره کرده به سمت الیور حملهور شد اما پیش از آنکه به الیور برسد نقش بر زمین شد و با دهانی کف کرده به پیچ و تاب افتاد. الیور پس از خبر کردن افرادی برای کمک، به منزل مراجعت کرد. او در تمام مدتی که به سوی خانه میدوید با بهت و ترس به رفتار غیرعادی آن مرد فکر میکرد....
دوشیزه رز در اوج ناامیدی اطرافیان به صورت معجزهآسایی از مرگ نجات یافت. در این زمان هاری پسر خانم مایلی به دیدار رز آمد. از مکالماتی که بین هاری و مادرش شد معلوم بود که هاری دلبسته رز است و قصد دارد پس از بهبودی او عشق خود را به رز بازگو کند اما خانم مایلی مخالف این کار بود.
در یکی از شبهای زیبای تابستان که الیور در اتاقش سرگرم مطالعه بود برای دقایقی چشمانش به خواب رفت ولی هنوز روحش هشیار بود که صدای پیرمرد یهودی را شنید که با مرد دیگری که لحن خشمگینی داشت صحبت میکرد. الیور برای لحظهای خود را کنار پیرمرد یهودی احساس کرد و وحشت زده ازخواب پرید او پیرمرد یهودی و چهرۀ مردی را که آن روز در حیاط چاپارخانه دیده بود شناخت اما آنها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. الیور مدتی مبهوت بود بعد از پنجره به باغ پرید و فریاد بلندی برای استمداد کشید.
ساکنین خانه در پاسخ به فریادهای الیور که نقطهای از باغ را نشان میداد و میگفت: یهودی! یهودی! بیرون آمدند و تمام روز را در اطراف باغ به جستجو پرداختند. حتی روزهای بعد نیز جیل به میکدههای اطراف سرکشید و هاری همراه الیور به روستاهای مجاور اما اثری از آن دو نفر نبود.....
حال رز رو به بهبودی بود. هاری پیش از بازگشت به محل کار و زندگی خود احساسات عاشقانه خود را به رز ابراز داشت اما رز که هاری را در طبقهای خیلی بالاتر از خود میدید خود را شایسته پذیرش چنین عشقی نمیدانست. هاری از رزخواست به او قول دهد یکبار دیگر مثلاً یک سال بعد نیز دراین باره با او صحبت کند.
دو ماه از ازدواج آقای بمبل با خانم کورنی میگذشت و آقای بمبل اکنون رئیس نوانخانه بود و البته از تاهل خود چندان راضی نبود. در یکی از روزهایی که آقای بمبل با خانم کورنی جر و بحث کرده بود به رستورانی رفت و در آنجا بطور اتفاقی با فرد ناشناسی ملاقات کرد که بعد فهمید این شخص مانکس نام داشت. او متوجه شد مانکس حاضر است در قبال پرداخت مبلغ قابل توجهی اطلاعاتی راجع به شب تولد الیورتویست به دست آورد.
ظاهراً این اطلاعات برای مانکس بسیار ارزشمند بود. پرستار پیری که شب تولد الیور در کنار مادرش بود مرده بود و آقای بمبل به یادآورد که همسرش خانم کورنی پیش از مرگ پرستار مطالبی از او شنیده است پس با مانکس قرار ملاقات گذاشت....
در شب ملاقات خانم کورنی پس از شرح ملاقاتش با پرستار پیر و چگونگی یافتن چیزی که پرستار سالها قبل از آن زن دزدیده بود در مقابل دریافت 25 پوند طلا کیسه چرمی کوچکی را که به زحمت ساعتی در آن جای میگرفت به مانکس داد. او بادستی لرزان آن را گشود. داخل کیسه یک مدال طلا، دو حلقه مو و یک حلقه نامزدی دیده میشد. زن گفت: «در آن حلقه کلمه «آگنس» نوشته شده و جای نام خانوادگی را نیز سفید گذاشتهاند بعد هم تاریخ نوشته شده که تقریباً مربوط به یک سال قبل از تولد بچه میشود». مانکس پس از اینکه مطمئن شد چیز دیگری باقی نمانده کیسه را داخل رودی که از آن محل میگذاشت انداخت و نفس راحتی کشید....
***
فردای آن روز نانسی برای گرفتن مقداری پول از فاجین به خانه او رفت چرا که اخیراً بیل سایکس بیمار بود و گرفتاری کسادی کار و کم پولی شده بود. در خانه فاجین نانسی به طور اتفاقی با مانکس برخورد کرد. او پنهانی به صحبتهایی که بین مانکس و پیرمرد یهودی رد و بدل شد گوش داد و از ماجرای شب قبل باخبر شد. نانسی پس از بازگشت به خانه دارویی خوابآور به سایکس داد و بعد با شتاب از خانه خارج شد. او مسافتی طولانی طی کرد تا به پانسیونی که دوشیزه مایلی در آن اقامت داشت رسید در حالی که به خاطر ظاهر مشکوک نانسی به او اجازه ورود نمیدادند دوشیزه مایلی در نهایت متانت او را به ملاقات پذیرفت و چون وضعیت تأسفبار دخترک را دید به او نوید داد که حاضر است کمکش کند.
نانسی که در مقابل مهربانی این دختر شرمساز شده بود گفت: «من همان کسی هستم که الیور کوچک را در همان شبی که از نپتون ویل بیرون آمد به زور پیش فاجین یپر بردم.....» او از رز مایلی پرسید «آیا شما شخصی به نام مانکس میشناسید؟» رز گفت: «نه» دخترک جواب داد «او شما را میشناسد و میداند شما در اینجا هستید زیرا از نشانی که او میداد و من شنیدم توانستم شما را پیدا کنم» چندی قبل کمی بعد از آنکه آنها الیور را در شب سرقت وارد خانه شما کردند من از روی حرفهای مانکس فهمیدم او الیور را از همان روزی که برای مرتبه اول گم شد میان پسرهای دسته ما دیده و به عنوان پسری که مدتها دنبالش میگشته شناخته است اما من نفهمیدم برای چه دنبال او میگشت. در آن شب با فاجین قرار گذاشتند اگر الیور را دوباره به چنگ آورند او مبلغ هنگفتی به فاجین خواهد داد و اگر یهودی الیور را یک دزد تربیت میکرد پول بیشتری از مانکس میگرفت.
نانسی ادامه داد: «دیشب به صورت پنهانی گفتگوی بین مانکس و فاجین گوش سپردم و شنیدم که مانکس میگفت تنها مدارک هویت طفل حالا در اعماق رودخانهاند و حال او قصد دارد با دامهایی که سر راه برادرش الیور میگذارد او را گرفتار زندان و در نهایت چوبه دار کند تا به ثروت هنگفتی دست یابد. او همچنین وقتی از شما و خانم دیگری صحبت میکرد گفت حتماً شما حاضر خواهید بود هزارها و صدها هزار پوند بدهید تا بدانید این سگ دوپایی که به منزل شما آمده کیست!»
نانسی بعد از این حرفها به سرعت قصد بازگشت داشت. دوشیزه مایلی از او خواست دیگر نزد تبهکاران بازنگردد و تحت حمایت او باشد ولی نانسی گفت: «در میان تبهکاران که وصفشان را گفتم مردی وجود دارد که از همه آنها تندخوتر است ولی من حاضر نیستم حتی به بهای از دست دادن زندگی خود از او جدا شوم».
نانسی به رز گفت اگر نیازی به او بود میتواند همه هفته روزهای یکشنبه بین ساعت یازده و دوازده شب روی پل لندن او را ملاقات کند.
قرار بود خانم مایلی و رز پیش از عزیمت به دریا سه روز در لندن بمانند و حالا یک روز سپری شده بود. رز درصدد یافتن راه طی جهت کشف اسرار الیور بود که ناگهان الیور با هیجان نزدش آمد و از یافتن اتفاقی آقای براونلو خبر داد. او میخواست هر چه سریعتر به دیدار ولینعمتش بشتابد. رز بیدرنگ تصمیم گرفت از همین ملاقات برای منظور خود استفاده کند پس کالسکهای خبر کرد و همراه الیور به سوی منزل آقای براونلو روانه شد. وقتی آنجا رسیدند او از الیور خواست دقایقی در کالسکه منتظر باشد و ابتدا خود به ملاقات آقای براونلو رفت.
آقای گریم ویک نیز چون همیشه درکنار دوست پیرش حضور داشت. رز آنها را از وقایعی که در این مدت بر الیور گذشته بود باخبر کرد اما از مطالبی که نانسی گفته بود صحبتی نکرد تا در فرصتی بصورت محرمانه بازگو کند. پیرمرد خدا را شکر کرد و با خوشحالی به استقبال الیور رفت. درفاصلهای که خانم بدوین سرگرم ناز و نوازش الیور بود آقای براونلو به داستان ملاقات رز و نانسی به دقت گوش سپرد. آن شب او به دیدار خانم مایلی و دکتر لوسبرن رفت. پس از اینکه با احتیاط ماجرا را بازگو کرد از آنها خواست با هم چارهای بیندیشند تا بتواند ریشههای خانوادگی الیور را کشف کنند و در صورت صحت ماجرا ثروت و ارثیهای را که بطور غارتگرانهای دزدیده شده به کودک بیپناه باز گردانند....
تصمیم بر این شد که درقدم اول با توسل به حیله مانکس را در اختیار بگیرند. برای این منظور باید تا یکشنبه صبر میکردند تا اطلاعاتی دربارۀ مانکس از نانسی بگیرند. گروه آنها متشکل از آقای براونلو ـ دکتر لوسبرن ـ خانم مایلی و دوشیزه رز بود. آنها تصمیم گرفتند در انجام این امر از آقای گریم ویک که در رشته حقوق تحصیلات عالی داشت و هاری مایلی نیز کمک بگیرند.
همان شبی که نانسی پس از خوابانیدن سایکس برای ملاقات رز مایلی حرکت کرد دو نفر از راه «گریت نورث رود» به سوی لندن راه افتاده بودند. این دو نفر که داستان تا حدودی به آنها هم مربوط میشود نوح کلیپول و همسرش شارلوت بودند آنها دخل مغازۀ تابوتساز را زده به لندن گریخته بودند. آن دو در جستجوی محلی امن به کافه سه افلیج که صاحبش بارنی یهودی بود رسیدند. در آن جا با فاجین آشنا شدند و چون قصد داشتند از راه دزدی و خلاف زندگی کنند این آشنایی موقعیت خوبی برایشان محسوب میشد.
نوح در اولین مأموریتش از جانب فاجین مأمور شد به دادگاهی که جهت صدور رأی دربارۀ ناقلا (جاک داوکینس) بر پا میشد برود و آنها را از نتیجه محاکم مطلع کند. در این محاکم ناقلا محکوم اعلام شد.
نانسی با تمام مهارتی که در حقهباز و پنهان کاری داشت نتوانست به کلی آثاری را که به دنبال اقدام آن شب در روحش پیدا شده بود مخفی سازد. یکشنبه شب فرا رسید و ساعت کلیسا زنگ معهود را زد. سایکس و فاجین سرگم صحبت بودند که متوجه شدند نانسی قصد بیرون رفتن دارد. ولی سایکس که متوجه رفتارهای غیرعادی نانسی شده بود به زور مانع از رفتن او شد. فاجین در پیمشاهدۀ منازعه آن دو به این نتیجه رسید که نانسی به مرد دیگری دل بسته و چون بدش نمیآمد که از شرّ سایکس خلاص شود تصمیم گرفت با پیبردن به راز نانسی و تهدید او وادارش کند به نحوی سایکس را از میان بردارد....
فاجین نوح را مأمور تعقیب نانسی کرد. در یکشنبه شب هفته بعد نوح نانسی را تا روی پل لندن تعقیب کرد و با پنهان شدن درگوشهای توانست سخنانی را که میان او و آقای براونلو و خانم رز رد و بدل شد بشنود. نانسی آدرس کافهای که محل تردد مانکس بود و مشخصات ظاهری او را به آنها داد. آقای براونلو با شنیدن مشخّصات مانکس دریافت این شخص را از قبل میشناسد. نانسی باز هم پیشنهاد آنها را برای نجات خود از آن وضعیت رد کرد زیرا حس میکرد بوسیله زنجیز محکمی به گذشته خود و به تنها خانهای که در تمام عمر آن را کانون خانوادگی شناخته بود بسته شد...
به محض اینکه سایکس از موضوع خیانت نانسی مطلع شد چنان وحشیانه برآشفت که به خانه رفت و بدون توجه به نالههای آن موجود بینوا که تا پایان عمر عاشقش بود او را با ضربات مهلک و به شکلی بسیار غیر انسانی و فجیع از پای درآورد. او جسد را در خانه رها کرد و خود متواری شد.
هوا تازه تاریک شده بود که آقای براونلو از کالسکهای در مقابل منزل خود پیاده شد سپس مردی تنومند به کمک کالسکهچی نفر سومی را از کالسکه بیرون کشیدند. این شخص مانکس بود. آقای براونلو مانکس را متقاعد کرد به نفعش است با او مذاکره کند چون در صورت فرار به جرم تبهکاری و دزدی تسلیم پلیس خواهد شد. آنگاه به اتاقی رفتند و به محافظین گفت در را از پشت کلید کنند. مانکس پرسید: «آیا با فرزند قدیمیترین دوست خود اینصور رفتار میکنید؟» آقای براونلو جواب داد: «فقط برای اینکه پسر رفیق من بودید، برای اینکه او برادرهمسر من بود و وقتی همسرم یک روز بعد از ازدواجمان درگذشت من به برادرش که طفلی بیش نبود دل بستم... برای تمام اینهاست که امروز من ناچار شدم با شما، ادوارد لیفورد، به ملایمت رفتار کنم، حتی امروز که به هیچ وجه شایستگی چنین نامی را ندارید.....»
آقای براونلو برای مانکس توضیح داد که چطور پدرش مجبور شده بود بنا به مصالح خانوادگی با دختری بزرگتر از خود که هیچ تفاهم اخلاقی نداشتند ازدواج کند و بعد از تولد اولین فرزندشان (مانکس) بعد از تحمل مدتها ناراحتی و عذاب از همسرش جدا شده و مدتها بعد در حالی که بدون هیچ امید و آیندهای در انگلستان مانده بود به دختر یکی از دوستانش که افسر بازنشسته نیروی دریایی بود دلبسته بود.... در همان ایام بود که یکی از اقوام ثروتمند پدر مانکس ثروتی برایش به ارث گذاشت و او مجبور شد برای انجام تشریفات لازم به رم برود. پس از عزیمت به رم به بیماری سختی گرفتار شد. بلافاصله پس از اینکه خبر به پاریس رسید مادر شما به همراهی شما که 11 ساله بودید پیش او رفت. فردای آن روز او جان سپرد بدون اینکه وصیتنامهای از خود باقی گذارد و به این ترتیب تمام ثروت او به شما و مادرتان رسید. باید بدانید پدرتان پیش از عزیمتش نزد من آمد و تابلویی را که از چهرۀ دختر مورد علاقهاش نقاشی کرده بود نزد من به امانت گذاشت در ضمن گفت قصد دارد تمام پول و قسمتی از ثروت تازه رسیدهاش را به نام شما و مادرتان کرده و از انگلستان بگریزد.....
پس از فوت او من به سراغ آن دختر رفتم ولی او به همراه پدر و خواهر کوچکش به دلیلی نامعلوم از آنجا رفته بودند و هیچ کس از مقصدشان باخبر نبود. آقای براونلو ادامه داد: «وقتی دست تقدیر برادر کوچک شما را بر سر راه من قرار داد و او دوران نقاهت خود را در خانه من گذرانید من متوجه شباهت عجیب او به تصویری شدم که داستانش را برایتان گفتم... اما من آن طفل را گم کردم و چون تمام جستجوهایم بینتیجه ماند میدانستم که فقط شما میتوانید اندکی این معما را حل کنید. مادر شما مرده بود و من در جستجوی شما به هند غربی سفر کردم تا اینکه طی دو هفته اخیر تمام حقایق را توسط آن دختر مقتول فهمیدم. شما میدانید که برادری دارید و او را میشناسید. وصیتنامهای وجود داشته که مادرتان از بین برده ولی هنگام مرگش از اسرار آن و منافع شما مطالبی به شما گفته است. در وصیتنامه اشارهای به طفلی که احتمالاً به دنیا خواهد آمد شده و شما تصادفاً او را پیدا کردید و تمام اسناد هویت او را از بین بردید...»
آقای براونلو او به مانکس قول داد در صورتی که تمام حقایقی را که از وصیتنامه میداند مکتوب کند و در حضور شهود امضا کند آزاد خواهد بود هرجا میخواهد برود.
بیل سایکس پس از اینکه از پرسه زدن در روستاهای اطراف لندن خسته شد به لندن بازگشت و به خانهای در یکی کثیفترین و عجیبترین محلههای لندن پناه برد اما همان شب پلیس به مخفیگاه او دست یافت و سایکس در حال فرار از پشتبام از طنابی که برای فرار استفاده کرده بود حلقآویز شد و در مقابل دیدگان مردم بسیاری که به تماشای دستگیری این جانی آمده بودند به شکل هولناکی تسلیم مرگ شد.
دو روز از ملاقات آقای براونلو و مانکس گذشته بود. در این مدت آقای براونلو به کمک گریمویک و دکتر لوسبرن مقدمات آخرین مراحل قانونی شدن اعترافات مانکس را فراهم کردند.
الیور به همراه خانم مایلی، رز و خانم بدوین به شهری که زادگاه الیور بود رهسپار شدند. وقتی آنها وارد جادهای شدند که روزی او پای پیاده و سرگردان از آن گذشته بود او مسیری را به رز نشان داد که منتهی به خانهای میشد که الیور ایام کودکیاش را در آنجا سپری کرده بود. او به یاد دیک دوست قدیمیاش افتاد. رز به او گفت: «به زودی دیک را خواهی دید و به او خواهی گفت که چقدر خوشبخت و ثروتمندی و بازگشتهای تا او را هم سعادتمند سازی». الیور با یادآوری دعایی که دیک برای او کرده بود گفت: من برمیگردم تا همین دعا را درحق او بکنم و نشان دهم چقدر نسبت به اوحقشناس بودهام.
افسوس که دنیا چقدر ما را فریب میدهد! و اغلب امیدهایی را که به شکل بسیار محکمی در قلب ما ریشه دوانیدهاند و برای هستی ما موجب بزرگترین غرورها و افتخارات میگردند به شکل بیرحمانهای نابود میسازد! دیک بینوا مرده بود!
سرانجام لحظهای فرا رسید که آقای براونلو مانکس را به عنوان برادر الیور معرفی کرد و از او خواست مطالبی را که از متن وصیتنامه به هنگام مرگ مادرش شنیده در حضور جمع بازگو کند. مانکس گفت: «مادرم بعد از مرگ پدرم در میان دفاترش دو نامه یافت یکی خطاب به آگنس بود که در آن بعد از اظهار ندامت و تأثّرات فراوان تمام کارهایی را که میخواسته برای جلوگیری از لکهدار شدن شرافت او انجام دهد شرح داده بود چرا که دختر پیش از ازدواج رسمی با پدرم حامله شده بود. در این نامه از دخترک خواهش کرده بود مدال کوچکی را که نشانه وصلت آنها بوده و نام دختر جوان روی آن حک شده و جای نام خانوادگی به امید آنکه روزی بتواند نام خود را در کنار آن حک کند سفید گذاشته شده بود نگه دارد و مانند او همیشه روی قلبش بگذارد» الیور ضمن شنیدن این مطالب میگریست و اشکهای سوزانی میریخت.
آقای براونلو گفت و امّا وصیتنامه: «دوست عزیزم برای شما و مادرتان عایدی سالیانهای تعیین کرده بود و قسمت عمده ثروت خود را نیز به دو سهم مساوی تقسیم کرده بود یکی آگنس فلمینگ و دیگری برای فرزندش. البته اگر این بچه دختر بود ارثیه بدون هیچ قید و شرطی به او تعلق میگرفت ولی اگر پسر بود به شرطی صاحب این ثروت میشد که در دوران کودکی خود به هیچ وجه گرد اعمالی نگردد که موجب بدنامی او یا رسوائی نام پدرش گردد. در غیر اینصورت سهمیه او به شما تعلق میگرفت. زیرا درآن صورت هر دو طفل دارای یک سرشت خواهند بود ولی شما ارجح خواهید بود» مانکس گفت: «مادرم وصیتنامه را سوزاند و پدر آگنس را از رسوائی که برای دخترش پیش آمده بود مطلع کرد. پیرمرد که بر اثر شرمساری از پای در آمده بود به همراه دخترانش به منطقهای دور افتاده در ویلز رفت و همانجا پس از اندکی جان سپرد. چند هفته قبل از مرگ او دختر جوان خانه پدری را مخفیانه ترک گفته بود پدرش پس از جستجوی فراوان یقین کرد دخترک برای گریز از بدنامی خود و خانوادهاش خویشتن را به دست مرگ سپرده، پیرمرد نیز همان شب از غصه جان داد.
اما دختر دیگرش را دهقانان بزرگ میکردند تا اینکه مادرم، که هنوز آتش خشمش فرو ننشسته بود، به منظور بدبخت کردن آن دختر، داستان روسیاهی خواهرش را به دهقانان بازگو کرد و به آنها اطمینان داد که او نیز طفلی نامشروع است و حتماً بالاخره روزی مرتکب جنایت خواهد شد به این ترتیب بچه در شرایط بسیار نامساعدی بزرگ شد تا روزی که خانم بیوهای که مقیم چستر بود تصافاً بچه را دید بر او رحم کرد و او را همراه خود برد. بچه پیش او ماند و برخلاف ارادۀ ما خوشبخت شد...» این دختر کسی نبود جز رز که اکنون خانم مایلی او را در آغوش کشیده بود و مدام میگفت: «ولی او هنوز خواهرزادۀ عزیز من است».
بعد از افشای این قضایا هاری مایلی رسماً از رز خواستگاری کرد... حدود سه ماه بعد رز فلمینگ و هاری مایلی ازدواج کردند و همراه مایلی در همان دهکده سکونت گزیدند.
مانکس همچنین توضیح داد که چطور به فاجین مبلغ زیادی پول داده بود تا الیور را در دام خود نگه دارد. آقای بمبل و خانم کورنی برای شهادت احضار شدند. در ابتدا آنها حاضر به اعتراف نبودند ولی چون دو پیرزنی که شب مرگ پرستار پیر از پشت در ماجرای مدال و حلقه را شنیده بودند و روز بعد نیز خانم بمبل را تا بنگاه رهنی ـ چون پیرزن شیئی را گرو گذاشته بود ـ تعقیب کرده بودند اعتراف کردند آقا و خانم بمبل نیز مجبور شدند واقعیات را بیان کنند. یکی از پیرزنها گفت: «به علاوه ما خیلی چیزهای دیگر هم میدانیم. سالی پیر از مدتها قبل همیشه برای ما تعریف میکرد که زن جوان به او چه گفته بود. زن جوان مطمئن شده بود به زودی خواهد مرد، به محض شروع دردش راه افتاده بود تا خود را به قبر پدر بچه برساند و در کنار او جان سپارد».
با افشا شدن این قضایا آقا و خانم بمبل شغل خود را از دست دادند و سرانجام در زمرۀ بینوایانی در آمدند که برای گریز از مرگ به همان نوانخانهای که روزگاری ارباب آن بودند پناه آوردند.
مطابق شرایط مندرج در وصیتنامه الیور صاحب بقایای ثروتی بود که دست مانکس باقی مانده بود اما به پیشنهاد آقای براونلو ثروت به تساوی بین مانکس و الیور تقسیم شد تا برای مانکس امکان اصلاح عیوب گذشته و پرداختن به کاری شرافتمندانه فراهم گردد ولی او پس از چندی از نو عادات گذشته را درپیش گرفت و سرانجام به خاطر تبهکاری و دزدی به زندان رفت و همانجا جان سپرد.
فاجین پیر محاکمه و محکوم به اعدام شد. او پیش از مرگش محل اختفای مدارکی را که مانکس به او سپرده بود به الیور گفت. تمام افراد دسته فاجین دستگیر شدند و به مجازات رسیدند. نوح کلیپول به خاطر اظهارات ذیقیمتش علیه فاجین تبرئه شد و به شغلی نسبتاً آبرومندانه روی آورد. چارلی بیتز که جنایت سایکس او را بکلی دگرگون کرده بود به طور جدی تصمیم گرفت زندگی شرافتمندانهای در پیش گیرد. مدتی بعد در تمام «نورث هامپتون شایر» نام او به عنوان دل زندهترین شبانها زبانزد خاص و عام شد.
آقای براونلو الیور را به پسرخواندگی پذیرفت. آنها به همراه پرستار پیرشان به حوالی دهکدهای که دوستانشان اقامت داشتند رفتند و به این ترتیب آخرین آرزوی الیور برآورده شد.
در آنجا جمع کوچکی بوجود آمد که در سعادت کامل، که نظیر آن را کمتر در این جهان گذران میتوان یافت، با هم زندگی میکردند.