البته همه به آنتونیو میگفتند اوستا آلبالو چون نوک دماغش قرمز بود و او هم همیشه عصبانی میشد. اوستا آلبالو خواست از تکهچوب، پایة یک میز بسازد اما هنوز ضربة اول را به چوب نزده بود که یک صدایی گفت: «این قدر محکم نزن!» اوستا آلبالو وحشت کرد و همه جا را دید، حتی نگاهی به کوچه انداخت اما کسی نبود. فکر کرد خیالاتی شده. دوباره خواست چوب را رنده و صاف کند که کسی خندید و گفت: «نکن، قلقلکم میآید!»
استاد آلبالو این بار از وحشت نوک دماغش آبی شد و مثل برق گرفتهها کف مغازه افتاد.
کمی بعد اتفاقاً پیرمردِ همسایه پدر جپتو آمد دم مغازة اوستا آلبالو، تا یک تکه چوب ازاو بگیرد. پدر جپتو کلاه گیسی زرد رنگ مثل ذرت هلیم داشت اما وقتی دیگران هلیم صدایش میکردند خیلی عصبانی میشد. رفت توی مغازه و به اوستا آلبالو گفت:«میخواهم با چوب یک عروسک خیمهشببازی درست کنم و باهاش دور دنیا را بگردم و یک لقمه نان در آورم».
صدایی گفت: «آفرین هلیم!» جپتو که فکر میکرد اوستا آلبالو این را به او گفته، مثل فلفل قرمز شد و گفت: «چرا توهین میکنی؟» اوستا آلبالو گفت: «من نبودم.» جپتو گفت: «خودم شنیدم گفتی.» بعد با هم گلاویز شدند و موهای همدیگر را کشیدند و به هم پنجول انداختند. اما خیلی زود دست از کتککاری کشیدند و دوباره با هم آشتی کردند. بعد آنتونیو همان چوبی را که او را به وحشت انداخته بود به پدر جپتو داد. پدر جپتو هم با جلیقة پاره و لنگ لنگان، با تکه چوب تخس به خانهاش برگشت.
خانة پدر جپتو اتاق کوچکی در طبقة همکف بود که اسباب اثاثیة زهوار در رفتهای داشت. روی دیوار روبروی در هم یک بخاری دیواری بود که که کنار شعلههای آن یک قابلمة غذا قلقل میکرد اما همة اینها نقاشی بود!
جپتو دست به کار شد تا با تکه چوب آدمک چوبی را بسازد. فکر کرد اسمش را بگذارد پینوکیو تا بخت و اقبالش بلند شود. بعد مو و پیشانی آدمک را درست کرد اما وقتی چشمانش را درست کرد دید چشمان آدمک تکانی خورد و به او زل زد. ناراحت شد و پرسید: «وروجک چرا به من زل زدی؟» از این بدتر وقتی دماغ آدمک را کامل کرد دماغ کش آمد و دراز و درازتر شد و او با یک مصیبتی آن را کوتاه کرد. دهان آدمک را که ساخت آدمک خندید و مسخرهاش کرد و زبانش را نشان او داد. اما جپتو برای اینکه آدمک پررو نشود محل نگذاشت و دهان، چانه، گردن، شانهها، شکم، بازوها و بعد دستهای آدمک را ساخت. اما آدمک کلاه گیساش را برداشت و گذاشت سر خودش. جپتو غصهدار شد. گفت: «داری به پدرت بیاحترامی میکنی؟» و اشکهایش را پاک کرد. بعد پاهای آدمک را ساخت اما آدمک لگدی به نوک دماغ جپتو زد.
جپتو به خودش گفت: «حقم است. باید قبلاً فکر اینجایش را میکردم.» بعد جپتو پینوکیو را زمین گذاشت و تاتی تاتی، راه رفتن را یادش داد. وقتی پاهای پینوکیو روان شد ناگهان از در، توی کوچه پرید و فرار کرد. جپتو دنبالش دوید و گفت: «بگیریدش! بگیریدش!» اما مردم که میدیدند یک آدمک چوبی مثل اسب مسابقه میدود فقط قاه قاه میخندیدند. بالاخره پاسبانی که صداها را شنیده بود در جاده پاهایش را باز کرد و راه پینوکیو را بست. پینوکیوسعی کرد از لای پاهای پاسبان بگذرد اما پاسبان دماغ مسخرهاش را گرفت و او را به جپتو داد. جپتو خواست گوشش را بپیچاند اما دید از فرط عجله برای پینوکیو گوش نگذاشته! پینوکیو خودش را زمین انداخت و کولی بازی درآورد. یک عده آدم بیکار هم جمع شده بودند و هی میگفتند:«آدمک بیچاره، حتماً پیرمرد میخواهد له و لوردهاش کند.» برای همین پاسبان مجبور شد جپتو را ببرد زندان!
پینوکیو تازه در خانة پدر جپتو، دراز کشیده بود که جیرجیرکی صدا کرد. پینوکیو ترسید و پرسید: «تو کی هستی؟» جیرجیرک گفت: «من جیرجیرک سخنگو هستم. صد سالهاست که اینجا هستم.» پینوکیو گفت: «اما حالا این اتاق مال من است، برو بیرون!» جیرجیرک گفت: «باشد اما بدان که بچههایی که پدر و مادرشان را اذیت و از خانه فرار میکنند خیر نمیبینند.» پینوکیو گفت: «بزن به چاک! من هر کار دلم بخواهد میکنم. فردا از این خانه فرار میکنم. چون اگر بمانم باید بروم مدرسه. اما من خوشم نمیآید بروم مدرسه. از درخت بالارفتن و پرنده کش رفتن، کیفاش بیشتر است.» جیرجیرک گفت: «احمق بدبخت! اگر مدرسه نمیروی حداقل کار کن نانت را دربیاور. اگر این کار را نکنی خر میشوی و همه به تو میخندند.»
پینوکیو عصبانی شد. گفت: «خفه شو جیرجیرکِ نقنقو! من فقط یک کاری را در این دنیا دوست دارم: میخواهم فقط بخورم و بخوابم و بازی کنم.»
جیرجیرک گفت: «پنوکیوی بدبخت! این جور آدمها یا آخرش سر از بیمارستان در میآورند یا زندان.» پینوکیو دیگر کُفرش بالا آمد. چکش چوبی را برداشت و به طرف جیرجیرک پرت کرد. بدبختانه جیرجیرک حتی فرصت نکرد داد بزند جیر! له شد و به دیوار چسبید و مُرد.
شب که شد پینوکیو تازه یادش افتاد از صبح چیزی نخورده است. از گرسنگی بیطاقت شده بود. به طرف قابلمة غذای توی ِبخاری دیواری دوید اما فهمید که همة آنها نقاشی است! با ناراحتی تمام سوراخ سمبههای اتاق را گشت تا تکه نانی یا هرچیزی که بشود خورد پیدا کند اما نتوانست. حس میکرد الآن است که غش کند. از کارهایش پشیمان شد و فکر کرد حق با جیرجیرک بود. در همین موقع تخممرغی روی یک کپه گرد و خاک دید. از خوشحالی تخم مرغ را بوسید. و برای اینکه زودتر بپزد در کاسة روی آتشدان به جای روغن و کره، آب ریخت. اما وقتی تخم مرغ را شکاند یک جوجة شاد و شنگول از آن بیرون پرید و گفت: «خیلی ممنون اوستا پینوکیو!» و بال زنان از پنجره بیرون پرید. پینوکیو به گریه افتاد، نمیدانست چطور قار و قور شکمش را ساکت کند.
شبی زمستانی بود و هوا توفانی. اما پینوکیو آنقدر که گرسنه بود که دیگر نمیترسید. برای همین از خانه بیرون و به طرف شهر رفت. در شهر همه جا سوت و کور و مغازهها بسته بود. پینوکیو درِ یکی از خانهها را زد. پیرمردی با عصبانیت از پشت پنجره داد زد: «این وقت شب چه میخواهی؟» پینوکیو گفت: «یک تکه نان به من میدهید؟» اما پیرمرد که فکر میکرد مزاحم است از بالای پنجره یک عالمه آب روی سرش ریخت و پینوکیو مثل موش آب کشیده خسته و خیس و گرسنه به خانه برگشت. بعد از بیحالی پاهای خیسش را روی آتشدان گذاشت تا خشک شود. اما وقتی خوابش برد پاهایش سوخت و زغال شد. سپیده صبح که شد یکی در زد. پدر جپتو بود!
پینوکیو از خوشحالی خواست بدود و در را باز کند اما سکندری خورد و افتاد. در همین موقع چشمش به گربهای بازیگوش افتاد و گریه کنان به پدر جپتو گفت: «بابا جون نمیتوانم در را باز کنم. پاهایم را گربه خورده. بدبخت شدم. تا آخر عمر نمیتوانم راه بروم اوهو اوهو اوهو!»
جپتو فکر کرد این هم یکی دیگر از حقههای پینوکیو است. برای همین از پنجره وارد خانه شد اما وقتی دید پینوکیو واقعاً پا ندارد جا خورد. بعد ناز و نوازشش کرد و در حالی که گریه میکرد از او پرسید چه شده؟ پینوکیو چند دقیقهای حرف زد اما پدر جپتو از پرت و پلاگوییهای او چیزی نفهمید! فقط فهمید پینوکیو خیلی گرسنه است. از جیبش سه تا گلابی که برای صبحانة خودش آورده بود درآورد و به پینوکیو داد. اما پینوکیو گفت پوست آنها را بکند. جپتو گفت: «نمیدانستم این قدر ایرادگیر هستی. در این دنیا آدم باید عادت کند همه چیز بخورد. چون چه میداند بعداً چه بلایی سرش میآید.» بعد پوست گلابیها را کند ولی آنها را گوشة میز گذاشت. وقتی هم که پینوکیو گلابیها را دو لپی خورد نگذاشت او هستههای گلابی را دور بریزد و آنها را هم کنار پوستهای گلابی گذاشت. پینوکیو گفت: «باز هم گشنهام است.» جپتو گفت: «اما هیچ دیگر چیزی نداریم بخوری غیر از این پوست و هستة گلابیها.» پینوکیو که دید هیچ چارهای ندارد گفت: «باشد همینها را میخورم.» و تند تند پوست و هستة گلابیها را خورد.
پینوکیو تازه یاد پاهایش افتاد و بنا کرد به گریه کردن. یک جفت پای نو میخواست. جپتو برای ادب کردن او گذاشت نیم ساعتی خوب گریه کند. بعد پینوکیو حتی قول داد پسر خوبی بشود و به مدرسه برود. جپتو گفت: «پسرها از این قولها زیاد میدهند.» پینوکیو گفت: «اما من مثل بچههای دیگر نیستم.» بالاخره جپتو که از وضع پینوکیو اشک به چشمانش آمده بود برای او یک جفت پای محکم دیگر ساخت. پینوکیو با خوشحالی گفت: «برای تشکر از شما همین الآن میروم مدرسه. اما لباس میخواهم.» جپتو آدم فقیری بود. برای همین از کاغذ کادو برایش لباس و از پوست درخت، کفش و از خمیر نان خشک ها، برایش کلاه درست کرد.
پینوکیو سر و وضعش را در لگن آب تماشا کرد و گفت: «حالا شدم یک آدم حسابی.» جپتو گفت: «اما یادت باشد کسی با لباس قشنگ آدم حسابی نمیشود.» پینوکیو برای رفتن به مدرسه کتاب هم میخواست. اما جپتو که پول نداشت رفت بیرون و با اینکه بیرون برف میبارید کت کهنهاش را فروخت و با کتاب سوادآموزی برگشت. به پینوکیو هم گفت چون خیلی گرمش بوده کتش را فروخته است! اما پینوکیو مثل همة بچهها معنی حرف او و معنی فقر را فهمید و خودش را در آغوش پدر جپتو انداخت.
در راه مدرسه پینوکیو فکر کرد: «سواد یاد میگیرم و یک عالم پول در میآورم. بعد برای بابا کت نو و خوشگل میخرم.» در این فکرها بود که از دور صدای ساز و دهل شنید. با خودش گفت: «ولش کن فردا میروم مدرسه.» و رفت به طرف صدا. در یک میدان یک عالم جمعیت و یک چادر بزرگ و رنگ و وارنگ دید. از یکی از بچههای محل پرسید: «این چادر چیه؟» پسرک گفت: «خودت آن تابلو را بخوان میفهمی.» پینوکیو گفت: «امروز اتفاقاً سواد ندارم.» پسرک گفت: «نوشته: نمایش بزرگ عروسکی.» نمایش تازه داشت شروع میشد اما پینوکیو دو لیر نداشت بدهد برود تو. خواست از پسرک پول قرض بگیرد اما پسرک گفت اتفاقاً آن روز نمیتواند پول قرض بدهد! لباس کاغذیاش هم به درد پسرک نمیخورد تا به او بفروشد. بالاخره بدون اینکه فکر کند الآن پدر جپتو دارد با یک تا پیراهن میلرزد، کتاب سوادآموزیاش را به یک دستفروش فروخت و وارد سالن تماشاخانه شد.
وقتی پینوکیو وارد سالن تماشاخانه شد دو تا عروسک یعنی هارل کوین و پونچینلو داشتند روی صحنة نمایش با هم جرو بحث میکردند و تماشاگرها هم از خنده روده بر شده بودند. اما یکدفعه هارل کوین با دیدن پینوکیو در بین تماشاگرها، داد زد: «خدای من! پینوکیو!» بعد همة آدمکها از پشت صحنه به روی صحنه پریدند و داد زدند: «برادرمان پینوکیوست. زنده باد پینوکیو!» و از او خواستند به روی صحنه بیاید. پینوکیو نیز از آن عقب خودش را به روی صحنه رساند. عروسکهای روی صحنه به هیجان آمدند و پینوکیو را قلمدوش کردند و مثل قهرمانها در صحنه گرداندند. تماشاگرها هم که دیدند نمایش به هم خورده حوصلهشان سر رفت و سر و صدایشان درآمد.
به زودی سر و کلة مجری نمایش پیدا شد. مردی بود چاق، زشت و ترسناک.چشمانش هم مثل دو تا فانوس روشن، قرمز بود. در حالی که شلاق در دستانش بود وارد سالن شد و همه ساکت شدند. عروسکها مثل بید میلرزیدند. مجری گفت: «آمدی نمایش ما را به هم بزنی؟» پینوکیو گفت: «قربان تقصیر من نبود.» مجری که اسمش آتشخوار بود گفت: «بعداً خدمتت میرسم.»
نمایش که تمام شد آتشخوار میخواست گوسفندش را کباب کند اما هیزم ِ آتشش کم بود. به هارل کوین و پونچینلو گفت: «آن آدمک چوبی را بیاورید. جان میدهد برای سوزاندن!» هارل کوین و پونچینلو نمیخواستند پینوکیو را بیاورند اما وقتی آتشخوار چشم غره رفت از ترس رفتند و پینوکیو را به آشپزخانه آوردند. پینوکیو جیغ زد: «بابا جان من نمیخواهم بمیرم، نمیخواهم بمیرم!» آتشخوار برخلاف ظاهر ترسناکش، قلب مهربانی داشت. این بود که عطسه کرد. هارل کوین با خوشحالی در گوش پینوکیو گفت: «خبر خوش برادر! آتشخوار عطسه کرد. معنی اش این است که دلش برایت سوخته.»
آتشخوار در حالی که وانمود میکرد هنوز عصبانی است داد زد: «بسه دیگر گریه نکن! آپشه!» و باز عطسه کرد. بعد، از پینوکیو دربارة خانوادهاش سئوال کرد. گفت: «دلم برای بابایت میسوزد اما تو هم دلت برای من هم بسوزد. چوب تو خیلی به درد کباب کردن گوشتم میخورد. ولی حالا مجبورم یکی از آدمکهای نمایش خودم را بسوزانم. آهای پاسبانها! هارل کوین را بیندازید توی آتش!» پاسبانهای چوبی فوری آمدند. اما هارل کوین از وحشت نقش زمین شد! پینوکیو هم آنقدر جلوی پای آتشخوار گریه کرد که ریش بلند آتشخوار خیس شد. بعد به آتشخوار که راضی نمیشد از کباب شدن گوسفندش بگذرد مرد و مردانه گفت: «پس خود مرا بیندازید توی آتش!» با این حرف پینوکیو پاسبانها هم شروع کردند به گریه کردن! آتشخوار چند بار عطسه کرد و گفت: «تو پسر مهربان و شجاعی هستی.» بعد پینوکیو را ماچ آبداری کرد و گفت: «باشد، باید دندان روی جگر بگذارم و امشب کباب نپخته بخورم.» از حرف او نیز آدمکها رفتند روی صحنه و تا صبح از خوشحالی زدند و رقصیند و پایکوبی کردند.
روز بعد پینوکیو داستان زندگیاش را برای آتشخوار تعریف کرد. آتشخوار هم دلش برای بابای پینوکیو، پدر جپتو سوخت و گفت: «بیا این پنج سکة طلا را بگیر و فوری برایش ببر!»
پینوکیو هنوز با سکههای طلا، زیاد از آنجا دور نشده بود که در جاده به روباهی که انگار یک پایش میلنگید و به یک گربه تکیه داده بود برخورد. گربه هم انگار نابینا بود و روباه راهنماییش میکرد. روباه گفت: «صبح به خیر پینوکیو!» پینوکیو پرسید: «تو از کجا مرا میشناسی؟» روباه گفت: «من بابایت را هم میشناسم. همین دیروز دیدم که یک پیراهن تنش بود و از سرما میلرزید!» پینوکیو گفت: «آخ بابای بیچاره! اما دیگر نمیگذارم از سرما بلرزد! چون حالا دیگر آدم پولداری هستم.» روباه پوزخندی زد و گفت: «پولدار؟» و گربه هم با پنجولهایش جلوی خندهاش را گرفت. پینوکیو گفت: «خنده ندارد! اگر میدانستید در جیبم چی دارم میفهمیدید پنج سکة طلاست!» و پولهایش را به آنها نشان داد. پای روباه و چشمان گربه خوب شد! اما باز گربه زودی چشمانش را بست. پینوکیو به آنها گفت میخواهد با آن پولها برای بابایش یک کت نو و بعدش یک کتاب سوادآموزی برای خودش بخرد و به مدرسه برود و درس بخواند.
روباه گفت: «درس بخوانی؟ هه، یک نگاه به من بینداز! من ِ احمق از بس عاشق درس خواندن بودم پایم چلاق شد!» گربه هم گفت: «چشمهای من هم به خاطر اینکه عاشق درس خواندن بودم کور شد.» یک توکای سفید از روی پرچین کنار جاده گفت: «پینوکیو به حرفهای این دو رفیق نااهل گوش نکن!» ناگهان گربه جستی زد و توکا را یک لقمه کرد. پینوکیو گفت: «حیوونی توکا. چرا این کار را کردی؟» گربه گفت: «این کار را کردم تا دیگر فضولی نکند.» روباه گفت: «دوست داری سکههایت چند برابر بشود؟ بشود هزار یا حتی دوهزار تا؟» پینوکیو گفت: «چطوری؟» روباه گفت: «خیلی راحت. با ما بیا به سرزمین معجزه زار!» پینو کیو گفت: «نه میخواهم بروم خانه. تا حالا بچة بد و سربه هوایی بودم و بلاهای خیلی وحشتناکی سرم آمده.» روباه گفت: «باشد برو خانه اما بد میبینی. داری لگد به بختت میزنی.» گربه هم گفت: «بد میبینی. داری لگد به بختت میزنی» روباه گفت: «یک دفعه سکههایت میشود چند هزار تا! سکههایت را میکاری، با سطل از چشمه بهش آب میدهی، یک کم نمک رویش میپاشی، شب سکههایت قد میکشد و صبح یک درخت خوشگل میشود که پر از خوشههای سکة طلاست! بعد دوهزار و پانصد سکة نو و براق میزنی به جیب!» پینوکیو با خوشحالی گفت: «باشد آن وقت پانصد تایش را میدهم به شما» روباه با عصبانیت گفت: «میدهی به ما؟ اما ما این کار را فقط برای میکنیم که دیگران به نوایی برسند.» گربه هم گفت: «که دیگران به نوایی برسند!» پینوکیو گفت: «پس بزن برویم! من هم با شما میآیم.»
شب آنها خسته و کوفته رسیدند به مهمانخانة خرچنگ قرمز تا غذا بخورند و استراحت بکنند. گربه که اصلاً میل به غذا نداشت و سوءهاضمه داشت سی و پنج تا شاهماهی و چهار پرس سیرابی با پنیر خورد و سه بار هم سفارش کره و پنیر رنده شده داد! روباه هم چون دکتر بهش گفته بود باید رژیم بگیرد فقط دو تا خرگوش و یک مرغ و جوجهای چاق و چله و خوراک کبک و قورباغه و چند غذای دیگر خورد! بعد هم گفت: «دیگر حالم از هر چه غذاست به هم میخورد!» پینوکیو سفارش یک تکه نان و کمی گردو داد ولی از بس فکرش به زیاد شدن سکهها بود لب به غذایش نزد. بعد از شام همه رفتند در اتاقهایشان بخوابند تا نیمه شب دوباره راه بیفتند.
پینوکیو نیمه شب داشت خواب سکههای طلا را میدید که مهمانسرا دار در زد و گفت: «دوستانتان زودتر رفتهاند و قرار گذاشتهاند صبح در معجزه زار شما را ببینند. چون به گربه خبر دادند پاهای بچهاش ورم کرده!» پینوکیو پرسید: «پول شام را حساب کردند؟» مهمانسرادار گفت: «خواهش میکنم قربان! آنها حتی فکر چنین جسارتی را هم نکردند!» پینوکیو یک سکة طلا به مهمانسرادار داد و بیرون رفت. هوا مثل زغال تاریک بود و چشم چشم را نمی دید. وقتی پینوکیو کورمال کورمال پیش میرفت چشمش به حشرهای افتاد که روی درختی سوسو میزد. پرسید: «تو کی هستی؟» حشره گفت: «من روح جیرجیرک هستم. پینوکیو فوری برگرد و چهارتا سکهات را به بابای بیچارهات بده. بابایت دارد از دوری تو گریه میکند. به کسانی هم که میگویند یک روزه پولدارت میکنند اعتماد نکن چون یا دیوانه هستند یا حقهباز!» پینوکیو گفت: «برعکس من تصمیم گرفتهام بروم.»
روح جیرجیرک گفت: «پس خدا تو را از شر آدمکشها حفظ کند!» و غیبش زد.
پینوکیو گفت: «واقعاً ما بچهها شانس نداریم! همه فکر میکنند پدر و مادر ما هستند و میخواهند نصیحتمان کنند. من که باورم نمی شود اصلاً آدمکشی باشد. اینها این حرفها را از خودشان در میآورند تا ما شبها از ترس نرویم بیرون....»
در همین موقع پینوکیو دو شبح را دید که انگار توی کیسههای مشکی رفته بودند. از ترس، سکههای طلایش را در دهانش انداخت و زیر زبانش قایم کرد. اما تا خواست فرار کند دو تا شبح بازوهایش را چسبیدند و گفتند: «هرچه پول داری بده وگرنه میکشیمت!» پینوکیو که به خاطر سکههای توی دهانش نمیتوانست حرف بزند با لال بازی به آنها فهماند چیزی ندارد. یکی از راهزنها گفت: «مسخره بازی درنیاور. یا باید از پولت بگذری یا از جانت.» راهزن دوم هم گفت: «یا از جانت!» راهزن اول گفت : «بعد از تو بابایت را هم میکشیم.» پینوکیو گفت: «نه نه بابای بیچارهام را نکشید.» اما تا حرف زد سکههای توی دهانش جرینگ جرینگ صدا کرد. راهزنها فهمیدند پول هایش کجاست و خواستند با زور و گذاشتن چاقو لای لبهایش، دهانش را باز کنند. اما پینوکیو گوشت پنجة یکی از آنها را با دهان کند و تف کرد و با استفاده از ناخن هایش خودش را آزاد کرد و فرار کرد. اما راهزنها هم دوان دوان تعقیبش کردند. پینوکیو چند کیلومتر که دوید خسته شد و رفت بالای یک درخت کاج. اما راهزنها هم مقداری هیزم آوردند و درخت را آتش زدند. پینوکیو دوباره از درخت پایین پرید و فرار کرد.
نزدیکیهای صبح پینوکیو، از دور خانة سفیدی را در جنگل دید. دو ساعتی دوید و وقتی دیگر داشت از نفس میافتاد به خانه رسید و در زد. کسی در را باز نکرد. پینوکیو از پشت سر صدای قدمها و نفس زدنهای راهزنها را میشنید. با سر و لگد به جان در افتاد. دخترکی موآبی با صورتی سفید سفید و چشمانی بسته از پشت پنجره گفت: «کسی خانه نیست همه مردهاند. من هم منتظرم نعش کش بیاید مرا ببرد.» پینوکیو داد زد: «آه تو را خدا در را باز کن! آدمکش ها...» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که راهزنها یقهاش را چسبیدند و گفتند: «حالا دهانت را باز میکنی یا باز کنیم؟» بعد دو بار به او چاقو زدند اما چون او از چوب سختی بود چیزیش نشد. یکی از آنها گفت: «فهمیدم! باید دارش بزنیم!» راهزن دومی هم گفت: «دارش بزنیم!»
بعد دستانش را بستند و با طناب از شاخة درخت بلوطی آویزانش کردند. بعد هم روی علفها نشستند تا پینوکیو بمیرد. اما سه ساعت بعد، حوصله شان سر رفت و رفتند تا فردا دوباره برگردند. در همین موقع باد تندی وزید. پینوکیو تاب میخورد و حلقة طناب دور گردنش هر لحظه تنگتر میشد. کم کم چشمانش بیسو میشد. یاد بابایش افتاد. بعد نفسش بند آمد و بیهوش و خشک شد.
وقتی پینوکیو روی درخت تاب میخورد دخترکِ موآبی از پشت پنجره او را دید و دلش سوخت. بعد سه بار دست زد و قوش بزرگی پیدایش شد و گفت: «چی دستور میفرمایید پری بزرگوار؟» پری مو آبی دستور داد قوش با منقارش طناب را پاره کند و پینوکیو را پای درخت بگذارد. قوش آمد و گفت فرمان اجرا شده است. پری دوباره دست زد و سگی ظاهر شد که لباس خیلی قشنگ کالسکه رانها تنش بود. پری هم به او گفت با کالسکة زیبایش برود و پینوکیو را روی تشک پرقوی کالسکه بگذارد و بیاورد. پینوکیو را آوردند و در اتاقی که دیوارهایش با صدف مروارید تزیین شده بود خواباندند. بعد پری کسی را دنبال مشهورترین پزشکهای محل که کلاغ، جغد و جیرجیرک سخنگو بودند فرستاد. آنها که آمدند پری نظرشان را دربارة سلامتی پینوکیو پرسید. کلاغ، پینوکیو را معاینه کرد و گفت: «انگار خیلی قبل مرده. اما اگر از بخت بد نمرده باشد علامتی هست که نشان میدهد هنوز زنده است.»
جغد نیز گفت: «متأسفانه مجبورم با نظر همکارم مخالفت کنم. آدمک هنوز زنده است اما اگر باید میمرد علامتی وجود دارد که نشان میدهد او واقعاً مرده است.» جیرجیرک سخنگو هم گفت: «به نظر من عاقلانهترین کار برای هر پزشک محتاطی این است که سکوت کند. این آدمک را ممکن است بقیه نشناسند اما قیافهاش برای من آشناست. من مدتی است که او را میشناسم...» پینوکیو بیاختیار لرزید و تخت هم شروع به لرزیدن کرد! جیرجیرک گفت: «این آدمک بچة شیطون، کثیف، تنبل و ولگرد و سر به هوایی است که عاقبت پدرش از کارهای او دق میکند...» در همین موقع پینوکیو زیر پتو شروع به گریه کرد. کلاغ گفت: «گریه نشانة این است که آدمک ِمرده سر به راه شده!» جغد گفت: «متأسفانه من با نظر ایشان مخالفم. به نظر من این گریه نشانة این است که آدمک از اینکه میخواهد بمیرد غصهدار است.»
دکترها که رفتند پری متوجه شد تب پینوکیو بالاست. گرد سفیدی را در لیوان آب حل کرد و به پینوکیو داد تا بخورد. اما پینوکیو پرسید: «تلخ است. نمیخورم.» پری گفت: «اگر بخوری یک دانه قند بهت میدهم.» پینوکیو گفت: «اول قند را میخورم بعد دوا را.» اما وقتی قرچ قروچ کنان در یک چشم به هم زدن قند را پایین داد، دوباره لیوان را بو کرد و گفت: «خیلی تلخ است! نمیتوانم بخورم.» و باز یک قند دیگر خواست. پری مثل یک مادر صبور یک قند دیگر به او داد. پینوکیو قند را خورد و گفت: «نمیتوانم بخورم. چون متکای زیر پایم اذیتم میکند.» پری متکا را برداشت. پینوکیو باز گفت: «نمیتوانم بخورم. آخر در باز است.» پری در را بست. پینوکیو زد زیر گریه و گفت: « بابا من آن دوای تلخ را نمیخورم، نمیخورم!» پری گفت: «اما ممکن است تا چند ساعت دیگر از تب بمیری.» پینوکیو گفت: «بمیرم, مهم نیست.»
در همین موقع درِ اتاق باز شد و چهار خرگوش سیاه که تابوتی روی دوششان بود وارد شدند. پینوکیو وحشت کرد. پرسید: «با من چکار دارید؟» خرگوش گفت: «آمدهایم ببریمت! چون تو تا چند دقیقة دیگر بیشتر زنده نیستی.» پینوکیو جیغی کشید و فوری لیوان دوا را از پری گرفت و سرکشید. خرگوشها ناراحت شدند و دوباره با تابوت بیرون رفتند.
وقتی حال پینوکیو خوب شد پری مهربان پرسید: «چطور شد که به چنگ آدمکشها افتادی؟»
پینوکیو هم همه چیز را تعریف کرد. پری پرسید: «حالا آن چهار تا سکه را کجا گذاشتی؟» پینوکیو گفت: «گمشان کردم.» اما دروغ میگفت، چون توی جیبش بود. برای همین دماغش دو سه بند انگشت درازتر شد. پری پرسید: «کجا؟» پینوکیو گفت: «همین نزدیکیها توی جنگل.» با دروغ دوم دماغ پینوکیو دراز تر شد. پری گفت: «اگر این جوری است پیدایشان میکنیم.» پینوکیو دست و پایش را گم کرد و گفت: «آهان یادم افتاد. گمشان نکردم با دوایی که میخوردم قورتشان دادم.» دماغ پینوکیو آنقدر بزرگ شده بود که نمیتوانست توی اتاق بچرخد. چون دماغش به این طرف و آن طرف گیر میکرد. پری داشت به پینوکیو میخندید. پینوکیو پرسید: «به چی میخندید؟» پری گفت: «به دروغهایی که گفتی.» پینوکیو از خجالت نمیدانست کجا قایم شود. خواست از در بیرون بزند اما دماغ ِدرازش نمیگذاشت, این بود که گریه اش گرفت.
پری گذاشت پینوکیو نیم ساعتی به خاطر دماغش گریه و زاری کند. اما بعد دلش سوخت. دستی زد و یک دسته دارکوب از پنجره وارد شدند و شروع به نوک زدن به دماغ پینوکیو کردند. یکی دو دقیقه بعد دماغ پینوکیو مثل اولش کوچک شد. پینوکیو گریه کنان گفت: «پری مهربان من واقعاً شما را دوست دارم.» پری گفت: «من هم همین طور. اگر پیش من بمانی من میشوم خواهرِ کوچک تو. ضمناً من دنبال بابایت هم فرستادم. امشب میآید اینجا.»
پینوکیو از خوشحالی به هوا پرید و چون طاقت نداشت منتظر بماند، از پری اجازه گرفت و رفت به استقبال پدر جپتو. اما وقتی در جادة توی جنگل دوان دوان میرفت روباه و گربه، از توی علفها پریدند توی جاده. روباه پینوکیو را بغل کرد و بوسید و گفت: «تو کجا اینجا کجا؟» گربه هم گفت : «تو کجا اینجا کجا؟» پینوکیو داستان آدمکشها را برای آنها تعریف کرد. روباه گفت: «واقعاً که ما مجبوریم توی چه دنیایی زندگی کنیم.» پینوکیو دید پنجة گربه کنده شده. از گربه پرسید: «پنجولت چی شده؟» گربه دستپاچه شد. اما روباه فوری گفت: «دوست من کمروست. من به جایش میگویم! راستش ما به یک گرگ برخوردیم که از گرسنگی داشت هلاک میشد. گربه هم پنجولش را به عنوان صدقه داد او بخورد!» بعد اشک در چشمانش حلقه زد. پینوکیو در گوش گربه گفت: «اگر همة گربهها مثل شما بودند وضع موشها خیلی خوب میشد!» روباه از علت آنجا بودن پینوکیو پرسید و سراغ سکههایش را گرفت. پینوکیو هم گفت که منتظر بابایش است و چهار تا سکهاش هنوز توی جیبش است. آنها هم دوباره او را وسوسه کردند تا با هم بروند به معجزه زار و سکهها را بکارند. پینوکیو گفت: «باشد یک روز دیگر.» روباه گفت: «اما دیر میشود. چون یکی از اشراف آن زمینها را خریده و از پس فردا دیگر کسی حق ندارد در آن زمینها پول بکارد. نمیخواهی شب با جیبهای پر پول برگردی خانه.»
پینوکیو اولش دل دل کرد اما بعد که فهمید تا آنجا فقط دو سه کیلومتر راه است پری مهربان و پدر جپتو را فراموش کرد و دنبال روباه و گربه راه افتاد.
آنها نصف روز راه رفتند و بالاخره به شهر عجیبی به نام بلاهت رسیدند که از سر و روی ساکنانش نکبت میبارید. وقتی پشت دیوار شهر رسیدند، پینوکیو با راهنمایی روباه سکههایش را در زمین متروکی کاشت و با یک سطل به آن آب داد. بعد روباه گفت: «بیست دقیقة دیگر میتوانی برگردی و درختچهای را که رویش شاخه های پر از پول است ببینی.»
پینوکیو به آنها قول داد که وقتی سکهها را چید هدیة خوبی هم به آنها بدهد اما گربه و روباه گفتند: «ما هدیه نمیخواهیم. تنها دلخوشی ما این است که به تو یاد دادیم چطوری بدون کار و زحمت پولدار شوی!» بعد خداحافظی کردند و رفتند.
پینوکیو دوباره به شهر برگشت. در راه فکر کرد با پولهایی که به دست میآورد یک قصر زیبا میخرد که یک انباری پر از نوشیدنی و شکلات و شیرینی داشته باشد. کمی بعد دوباره به زمین معجزه زار برگشت اما درختچهای ندید. در همین موقع صدای قهقهة طوطیای را شنید که روی درختی در آن نزدیکی بود. پرسید: « طوطی بیادب، برای چه میخندی؟» طوطی گفت: «به آدمهای سادهلوحی مثل تو میخندم که فکر میکنند پول هم مثل کدو و لوبیاست و میشود کاشتش. اما آدم برای درآوردن پول حلال یا باید با دستانش کار کند یا با مغزش خوب فکر کند.» پینوکیو گفت: «من که نمی فهمم چه میگویی.» طوطی گفت: «وقتی در شهر بودی گربه و روباه برگشتند اینجا و سکههایت را که چال کرده بودی برداشتند و فرار کردند.»
پینوکیو جا خورد و فوری با ناخنهایش زمین را کند. از سکههایش خبری نبود. با ناامیدی دوان دوان به شهر رفت تا به قاضی شکایت کند. قاضی میمون تنومندی و پیری بود با چشمان ورقلمبیده. حرف های پینوکیو را که شنید خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. بعد دستش را دراز کرد و زنگ زد. فوری دو سگ نگهبان آمدند. قاضی گفت: «فوری این بدبخت را بیندازید زندان!» پینوکیو خشکش زد! اما اعتراض فایدهای نداشت. پینوکیو چهار ماه آزگار در زندان بود. بعد شانسی آزاد شد. چون امپراتور شهر بلاهت که در جنگ ِبزرگی پیروز شده بود، دستور داده بود جشن بگیرند و زندانیان را آزاد کنند. البته اولش پینوکیو را آزاد نکردند. چون گفتند او جزو خوش شانسها نیست! اما پینوکیو قسم خورد که او هم خلافکار است! برای همین گفتند حق با اوست و با احترام تمام او را هم آزاد کردند!
پینوکیو که از زندان که آزاد شد با خوشحالی تمام به طرف خانة پری رفت. جاده به خاطر باران روز قبل پر از گِل و شل بود اما او با اینکه سرتاپایش گلی شده بود همچنان خودش را سرزنش میکرد و دوان دوان میرفت. میخواست تا شب نشده به خانة پری برسد. اما بعد از مدتی به شدت گرسنهاش شد. رفت توی تاکستان کنارِ جاده تا چند تا خوشه انگور بچیند و بخورد. اما یکدفعه پاهایش توی تلة آهنی گیر کرد، تلهای که برای راسوهایی که مرغ و خروسها را میدزدیدند کار گذاشته بودند. پینوکیو شروع کردن به جیغ زدن و گریه کردن. شب که شد پینوکیو از درد پا و از ترس تاریکی نزدیک بود غش کند. در همین موقع صاحب باغ پاورچین پاورچین آمد و وقتی دید به جای راسو پسرکی در تله افتاده تعجب کرد.اما با عصبانیت گفت: «آه پس تو بودی که مرغ و خروسهای مرا میخوردی؟» پینوکیو گریه کنان گفت برای چه توی تاکستان آمده است. اما مرد کشاورز گفت: «انگور دزد، مرغ و خروس هم میتواند بدزدد. درس عبرتی بدهت بدهم که دیگر یادت نرود.»
مرد کشاورز پینوکیو را کشان کشان به خانه برد و به او گفت: «فردا حسابم را باهات تصفیه میکنم. اما امشب باید جای سگ نگهبانم که امروز مُرد، نگهبانی بدهی.» بعد جلوی لانة سگ، قلادة بزرگی به گردنش بست و رفت که بخوابد. پینوکیو از سرما و گرسنگی و ترس، گریهکنان به خود گفت: «حقم است. خودم خواستم این جوری بشوم.»
نیمه شب پینوکیو از صدای پچپچی بیدار شد و وقتی بیرون لانه را نگاه کرد چهار تا راسو دید که با هم مشورت میکردند. بعد یکی از راسوها به طرف لانة او آمد و گفت: «شب بخیر ملامپو!» پینوکیو گفت: « اسم من ملامپو نیست. پینوکیوست. من دارم جای سگ که مرده نگهبانی میدهم.» راسو گفت: «حیوونکی مُرد؟ باشد، بیا با هم همان قرار و مدارهایی را بگذاریم که با ملامپو گذاشتیم. ما هفته ای یک شب، هشت تا مرغ و خروس میدزدیم، یکیش مال تو. تو هم خودت را بزن به خواب، درست مثل ملامپو! منظورم را که میفهمی!» پینوکیو گفت: «بله خوب میفهمم.» چهار تا راسو رفتند توی لانه ی مرغ و خروسها اما پینوکیو فوری در را پشت سرشان بست و مثل سگ واق واق کرد. مرد کشاورز هم فوری تفنگ به دست آمد و راسوها را گرفت و کرد توی گونی. بعد گفت: «من آدم بیرحمی نیستم. فقط میدهمتان به صاحب مهمانسرا تا به جای خرگوش بپزدتان!» بعد پیش پینوکیو رفت و ناز و نوازشش کرد و پرسید: « چطوری دزدها را گرفتی؟ حتی سگ باوفای من هم نتوانسته بود آنها را بگیرد؟»
پینوکیو که نمیخواست پشت سر مرده حرف بزند همه چیز را به مرد کشاورز گفت اما چیزی راجع به سگ او، ملامپو نگفت. بعد هم گفت: «من هر عیبی داشته باشم، هیچ وقت با دغلبازها روی هم نمیریزم.» مرد کشاورز گفت: «آفرین به مَرامت!» بعد او را آزاد کرد که به خانهاش برگردد.
پینوکیو به محض اینکه از شر قلادة خفت بار راحت شد، از خوشحالی تا محل ِ خانة پری، یک نفس دوید. اما در آنجا اثری از خانة پری مو آبی نبود. به جای خانة سفید توی جنگل، سنگ مرمری روی زمین بود که رویش نوشته بود: «اینجا آرامگاه پری موآبی است که چون برادر کوچکش پینوکیو او را تنها گذاشت، از غصه دِق کرد و مُرد.» پینوکیو خودش را روی قبر انداخت و شب تا صبح زار زار گریه کرد. موقع گریه و شیون میخواست از ناامیدی موهای سرش را هم بکند اما نتوانست،چون موهایش چوبی بود!
در همین موقع کبوتر بزرگی پروازکنان آمد بالا سرش و از او پرسید: «پینوکیو را میشناسی؟» پینوکیو از جا پرید و با خوشحالی گفت: «پینوکیو من هستم.»
کبوتر پرسید: «جپتو را چی، میشناسی؟» پینوکیو گفت: «آره بابای بیچارهام است.» کبوتر گفت: «سه روز پیش گذاشتمش لب دریا، در هزار کیلومتری اینجا. میخواست قایقی بسازد تا با آن دور دنیا دنبال تو بگردد.» پینوکیو از کبوتر خواست او را سوار کند و پیش پدرش ببرد. کبوتر هم قبول کرد. و بعد همراه پینوکیو آنقدر اوج گرفت که چیزی نمانده بود بچسبد به ابرها! هوا داشت تاریک میشد و آنها گرسنه و خسته بودند. برای همین پایین آمدند تا در خانة کبوترها استراحتی بکنند و چیزی بخورند. اما در آن خانه، جز کاهو و آب چیزی نبود. پینوکیو از کاهو بیزار بود اما از گرسنگی، ته ظرف کاهو را درآورد! بعد گفت: «نمی دانستم کاهو این قدر خوشمزه است.»
روز بعد کبوتر پینوکیو را کنار دریا زمین گذاشت و قبل از اینکه پینوکیو از او تشکر کند رفت. لب دریا پر از جمعیت بود و مردم داشتند رو به دریا داد میزدند. پیرزنی به پینوکیو گفت مردم دارند برای پدری که سوار قایق شده تا دنبال پسر گمشدهاش بگردد دست تکان میدهند. چون هوا طوفانی شده بود. پینوکیو نگاه کرد و از دور پدرش را شناخت. برایش دست تکان داد و صدایش زد. انگار پدرش هم او را شناخت چون او هم با کلاهش برای پینوکیو تکان داد. اما موج بلندی آمد و قایق جپتو غیبش زد. پینوکیو داد زد: «پدر جپتو من نجاتت میدهم!» و به آب زد. ماهیگیران توی ساحل گفتند: «بیچاره پسرک» و برایش دعا خواندند.
پینوکیو که از جنس چوب بود راحت روی آب میلغزید و میرفت. پینوکیو تا صبح شنا کرد. شب وحشتناکی بود. باد و بوران بود و همه جا رعد وبرق میزد. نزدیک صبح چشم پینوکیو به یک خشکی افتاد. با هر بدبختی بود خود را به خشکی که یک جزیره بود رساند. بعد به هر طرف نگاه کرد خبری از قایق و کشتی نبود. فکر کرد لابد در آن جزیره تنهاست و نزدیک بود گریهاش بگیرد. در این موقع چشمش به یک دلفین افتاد که نزدیک ساحل بود. از او پرسید: «اینجا دهی هست؟» دلفین گفت: «البته که هست. راست دماغت را بگیر و برو تا به یک ده برسی.» پینوکیو پرسید: «میشود یک سئوال دیگر هم بکنم؟ تو که همیشه توی دریا هستی قایقی را که بابای من تویش است ندیدی؟» دلفین گفت: «دیشب توفان وحشتناکی آمد. حتماً نهنگ بزرگی که اندازة یک قطار است و مدتی است این اطراف میگردد بابایت را با قایقش قورت داده.» پینوکیو وحشت کرد و بعد از دلفین خداحافظی کرد و به طرف ده رفت.
نیم ساعت بعد به ده ِ مردم پرکار رسید.در آنجا مردم همه در جنب و جوش بودند و آدم ولگرد پیدا نمی شد. برای همین پینوکیو فکر کرد آن دهکده اصلاً به درد او نمیخورد! از گرسنگی داشت عذاب میکشید اما چون عادت کار کردن نداشت خجالت را کنار گذاشت و مثل آدم های ناتوان و مستحق شروع به گدایی از مردی که نفس نفس زنان دو گاری پر از زغال را میکشید کرد. مرد گفت: «اگر کمکم کنی دو تا گاری پر از زغال را برسانم خانه ام، دو لیر به تو میدهم.» پینوکیو گفت: «اما من عادت ندارم مثل خرها کار کنم!» مرد رفت و پینوکیو در عرض نیم ساعت از بیست نفر دیگر هم گدایی کرد اما چون حاضر نبود کار کند همه به او میگفتند: «خجالت نمیکشی گدایی میکنی؟»
بالاخره زن مهربانی که دو سطل آب دستش بود توی جاده پیدایش شد. پینوکیو از زن اجازه گرفت و آب خورد و تشنگیاش رفع شد. اما خیلی گرسنه بود. زن گفت: «اگر کمک کنی سطلها را ببرم خانه یک تکه نان و یک بشقاب کلم با روغن و سرکه به تو میدهم.» پینوکیو نگاهی به سطلها کرد و جوابی نداد. زن مهربان گفت: «بعدش هم شیرینی پر از شیره به تو میدهم.» پینوکیو دیگر نتوانست مقاومت کند. یکی از سطلها را برداشت و به خانة زن رساند. در خانه ی زن نیز طوری خوراکیها را میبلعید که انگار معدهاش اتاقی است که پنج ماه خالی مانده است. بعد سرش را بلند کرد که از زن تشکر کند اما از تعجب آه کشید و زل زد به زن. زن همه چیزش شبیه پری مو آبی بود. پینوکیو از اینکه پری نمرده بود خوشحال شد. بعد خودش را به پای زن انداخت و زار زار گریه کرد.
اولش زن قبول نمی کرد پری مهربان است اما بعد که دید لو رفته است گفت: «وقتی از پیشم رفتی بچه بودم اما حالا که مرا پیدا کردی دیگر آنقدر بزرگ شدم که میتوانم مادرت بشوم.» پینوکیو که همیشه آرزو داشت مادر داشته باشد پرسید: «به من هم یاد میدهید چطوری بزرگ شوم؟» پری گفت: «آدمکهای چوبی بزرگ نمیشوند.» پینوکیو گفت که از آدمک چوبی بودن خسته شده. پری گفت: «اگر پسر خوبی بشوی میتوانی آدم بشوی و بزرگ شوی. باید از فردا بروی مدرسه. بعدش هم باید کاری یاد بگیری.» پینوکیو گفت: «از امروز دیگر میخواهم زندگیام را عوض کنم. قول میدهم. اما مدرسه رفتن برای من دیر شده. از کار کردن هم خسته میشوم.» پری گفت: «هیچ وقت برای یادگیری دیر نیست. بعدش هم بچههایی که نمی خواهند کار کنند کارشان یا به زندان میافتد یا به بیمارستان. در این دنیا چه آدم فقیر باشد چه پولدار باید کار کند.» پینوکیو گفت: «باشد. قول میدهم چون میخواهم هر طور شده آدم بشوم.» روز بعد پینوکیو به دبستان رفت. اما بچههای آتشپارة مدرسه با دیدن یک آدمک چوبی، سر به سر پینوکیو میگذاشتند و میخندیدند.
یکی کلاهش را میدزدید، یکی کتش را میکشید و یکی دماغش را میگرفت و دیگری میخواست بهش نخ ببندد و او را به رقص در آورد. پینوکیو بالاخره کفرش بالا آمد و از زیر میز لگد محکمی به ساق پای آن که از همه پرروتر بود زد که جایش کبود شد. آن لگد کار خودش را کرد و به زودی همة بچهها با او خودمانی شدند و احترامش را نگه داشتند. پینوکیو پسر درسخوان و باهوشی بود فقط یک عیب داشت. دوست و آشنا زیاد داشت و بین دوستانش چند پسر نخاله هم بودند.
یک روز سر راه مدرسه به دوستانش برخورد ویکی از آنها به او گفت: «همین نزدیکیها توی دریا یک نهنگ پیدا شده که اندازة یک کوه است. برویم ساحل ببینیمش.» پینوکیو فکر کرد حتماً همان نهنگی است که موقع غرق شدن پدرش آن اطراف بود. اما میخواست به مدرسه برود. دوستش گفت: «مدرسه را بیخیال! فردا میرویم مدرسه. یک درس کمتر یا بیشتر برای ما خنگها فرقی ندارد!» پینوکیو گفت: «جواب آقا معلم و مادرم را چی بدهم؟» دوستش گفت: «آقا معلم پول میگیرد تا از صبح تا شب غر بزند. مادرت هم از کجا میفهمد تو کجا رفتی؟» پینو کیو گفت: «بعد از مدرسه خودم میروم.» دوستش گفت: «عجب خری هستی! فکر میکنی نهنگ به خاطر تو صبر میکند؟»
اما وقتی بچهها و پینوکیو به ساحل رسیدند از نهنگ خبری نبود. دوستش خندید و گفت: «حتماً رفته صبحانه بخورد!» پینوکیو که فهمید دستش انداخته اند پرسید: «خُب دست انداختن من برای شما چه لذتی داشت؟» بچهها ی تخس گفتند: «اتفاقاً خیلی هم با مزه بود. پسر، تو خجالت نمیکشی همیشه سر وقت میروی مدرسه و این قدر خَرخوانی میکنی؟» پینوکیو پرسید: «به شما چه ربط دارد؟» یکی از بچهها گفت: «خیلی هم ربط دارد. تو ما را خراب میکنی. تو هم باید مثل ما بشوی!» پینوکیو گفت: «حرفهایتان واقعاً خندهدار است.» آن که از همه گندهتر بود گفت: «برای ما دور برندار. ما هفت نفریم تو یک نفر!» پینوکیو گفت: «آره مثل هفت گناه کبیره!» پسرک گفت: «بگو غلط کردم!» و مشت محکمی به پینوکیو زد. پینوکیو جواب مشتش را داد ولی آنها همگی ریختند سرش. آنها حریف پینوکیو نمیشدند برای همین همة کیف و کتابهایشان را به طرف پینوکیو پرت کردند. بالاخره غیر از دفتر و کتابهای پینوکیو چیزی نماند. یکی از پسرها دفتر حساب کلفت پینوکیو را به طرف او پرت کرد. پینوکیو هم جا خالی داد و دفتر به گیجگاه پسر دیگری خورد. پسرک افتاد و رنگش مثل گچ شد. بچهها وحشت کردند و پا به فرار گذاشتند و به زودی غیبشان زد.
پینوکیو دستمالش را خیس کرد و به گیجگاه پسرک کشید. اما وقتی داشت وحشت زده اسم پسرک را صدا میکرد و گریه میکرد، دو پاسبان سر رسیدند. پسرک را معاینه کردند و دیدند شقیقههایش زخمی شده. این بود که میخواستند بدانند کی این کار را کرده. پینوکیو قسم خورد که او این کار را نکرده ولی آنها که میدیدند کسی آنجا نیست و پسرک با دفتر پینوکیو زخمی شده، پسرک را به چند ماهیگیر سپردند و پینوکیو را با خود به طرف ده بردند. پینوکیو از ناراحتی دوست داشت بمیرد. چون میترسید مبادا از زیرپنجرة خانة پری رد شوند و پری او را ببیند.
آنها تازه وارد ده شده بودند که تندبادی کلاه پینوکیو را برداشت و ده متر آن طرفتر انداخت. پینوکیو از آنها اجازه گرفت که کلاهش را بردارد اما کلاهش را لای دندانش گذاشت وبه طرف ساحل فرار کرد. پاسبانها که فکر میکردند نمی توانند او را بگیرند سگ گندهشان را که اسمش الیدورو بود دنبال پینوکیو فرستادند. الیدورو خیلی تندتر از پینوکیو میدوید. پینوکیو کم کم صدای نفس های سگ را پشت سرش شنید. فکر کرد مسابقه را باخته است. دیگر حتی نفس های داغ سگ را حس میکرد.
خوشبختانه ساحل و دریا در چند قدمی آنها بود. این بود که پینوکیو شیرجه رفت توی آب. الیدورو نمی خواست توی آب بپرد. اما جوِّ مسابقه او را گرفت و بیاختیار خودش را توی دریا انداخت. اما شنا بلد نبود. برای همین وحشت کرد و داد زد: «دارم غرق میشوم! دارم غرق میشوم! پینوکیو جان، دارم غرق میشوم، نجاتم بده نگذار بمیرم!»
پینوکیو دلش سوخت. گفت: «اگر نجاتت بدهم قول میدهی دیگر اذیتم نکنی.» الیدورو قول داد. برای همین پینوکیو به سوی سگ رفت و با جفت دستانش دم او را چسبید و کشانکشان او را به لب دریا رساند. اما سگ بیچاره از بس آب شور خورده بود نمیتوانست توی ساحل سرپا بایستد. پینوکیو برای احتیاط از ساحل دور شد. سگ گفت: «خداحافظ پینوکیو. خدا اجرت بدهد. مطمئن باش اگر فرصتی پیش آمد جبران میکنم.»
پینوکیو از الیدورو خداحافظی کرد و شناکنان پیش رفت. کمی بعد بین صخرهها غاری را دید که از آن دود بلند میشد. فکر کرد: «حتماً آنجا آتش است. بروم آنجا خودم را خشک کنم و گرم شوم.» تازه میخواست از صخره بالا برود که دید با یک گَله ماهی ریز و درشت در تور بزرگی به دام افتاده است! در همین موقع ماهیگیر غول مانندی که قیافة زشتی داشت و سرش به جای مو پوشیده از علف های سبز بود، از غار بیرون آمد. بعد با خوشحالی تورش را امتحان کرد و گفت: «خدا را شکر! امروز باز یک شکم سیر ماهی میخورم!»
بعد تور پر از ماهی را به غاری که در وسط آن ماهیتابهای پر از روغن روی آتش، جلز و ولز میکرد برد. سپس دست انداخت و یک مشت شاه ماهی از تور در آورد. وقتی همة ماهیها را تکتک توی یک لگن انداخت، بالاخره به پینوکیو رسید. اما نفهمید پینوکیو چه نوع ماهی است. برای همین گفت: «حتماً خرچنگ است!» اما پینوکیو گفت: «اما آقا من آدمک چوبی هستم. ماهی نیستم.» ماهیگیر گفت: «فرقی نمی کند. آن هم یک نوع ماهی خوشمزه است! فقط چون مثل من میتوانی فکر کنی و حرف بزنی هوایت را دارم. دوست داری چطوری بپزمت؟» پینوکیو گفت: «دوست دارم ولم کنی بروم خانهمان.» ماهیگیر خندید و گفت: «شوخی میکنی! فکر میکنی من به این راحتی از خوردن یک همچین ماهی کمیابی میگذرم؟» پینوکیو جیغ زد و گریه کرد و به ماهیگیر التماس کرد که به او رحم کند اما فایدهای نداشت. ماهیگیر ماهیها را یکی یکی آرد مالی میکرد و در روغن داغ میانداخت. آخر سر پینوکیو را هم خوب آردمالی کرد. اما تا سر پینوکیو را گرفت و خواست او را در ماهیتابه بیندازد، سگ غول پیکری که از بوی ماهی مست شده و به آن طرف آمده بود وارد غار شد. ماهیگیر رو به سگ کرد و داد زد: «چخه!» اما سگ که خیلی گرسنه بود به او حمله کرد و دندان نشان داد و غرش کرد. اما در همین موقع سگ نالهای پینوکیو را شنید که التماس کنان میگفت: «نجاتم بده آلیدورو! اگر نجاتم ندهی توی ماهیتابه سرخم میکند.»
سگ که همان الیدورو بود صدای پینوکیو را شناخت. ناگهان جستی زد و پینوکیوی آردمالی شده را با دندانهایش از دست ماهیگیر قاپید و فرار کرد. ماهیگیر که میدید سگ ماهی را که عاشق خوردنش بوده میبرد خواست سگ را تعقیب کند اما به شدت سرفهاش گرفت و ایستاد. سگ نیز کمی بعد پینوکیو را در جادة نزدیک یک ده زمین گذاشت. پینوکیو نفس راحتی کشید و از او تشکر کرد. اما الیدورو گفت: «تشکر لازم نیست. تو جان مرا نجات دادی حالا هم نوبت من بود.» بعد خداحافظی کرد و رفت.
پینوکیو اطرافش را نگاه کرد. درست نزدیک جایی بود که قبلاً با همشاگردیهایش دعوا کرده بود. با ترس و لرز از پیرمرد ماهیگیر حال ِ دوست زخمیاش را پرسید. ماهیگیر گفت: «شانس آورد نمرد. بردندنش خانة خودشان.» از خوشحالی قند توی دل پینوکیو آب شد. پیرمرد ماهیگیر میخواست بداند لباسهای پینوکیو کجاست و چرا او سر تا پایش سفید است. پینوکیو که رویش نمی شد راستش را بگوید گفت دزدها لباس هایش را بردند و سر تا پایش گچی شده است. بعد از پیرمرد خواست یک دست لباس به او بدهد. اما پیرمرد فقط یک کیسه داشت. پینوکیو فوری کیسه را برداشت و با قیچی ته و دو طرفش را سوراخ کرد و مثل پیراهن تنش کرد و به طرف ده رفت. اما نمیدانست با چه رویی پیش پری مهربان برگردد.
وقتی به دهکده رسید هوا توفانی و بارانی بود. پینوکیو سه بار به درِ خانة پری رفت اما رویش نشد در بزند و برگشت. بالاخره برای بار چهارم هر جوری بود کوبة در را زد. بعد از مدتی طولانی پنجرة طبقة چهارم خانه باز شد و حلزونی پرسید: «کیه این وقت شب؟» پینوکیو گفت: «من پینوکیو هستم. پری مهربان خانه است؟» حلزون گفت: «پری خواب است. نمیشود بیدارش کرد همانجا وایستا تا بیایم در را باز کنم.» اما دو ساعتی گذشت و از حلزون خبری نداشت. پینوکیو خیس خالی شده بود و داشت از سرما میلرزید. دوباره محکم در زد. پنجرة طبقة سوم باز شد و باز حلزون پشت پنجره آمد. پینوکیو بهش التماس کرد عجله کند. اما حلزون گفت: «حلزونها هیچ وقت عجله نمیکنند!»
ساعت دوی صبح شد اما هنوز حلزون در را باز نکرده بود. بالاخره پینوکیو کفرش درآمد و کوبه در را گرفت در بزند اما کوبة در تبدیل به مار ماهی شد و از دستانش لیز خورد و در جویبار خیابان افتاد و غیبش زد. پینوکیو خشمگین شد و لگد ِ محکمی به در زد. اما در سوراخ شد و پایش گیر کرد و تا صبح مجبور شد یک پا روی زمین و یک پا در هوا، بماند. وقتی سپیده زد بعد از نه ساعت بالاخره حلزون در را باز کرد! پینوکیو گفت: «حلزون جان لطف کن پایم را دربیاور. دارم عذاب میکشم.» حلزون گفت: «این کار کار نجار است من بلد نیستم! پری را هم نمی شود بیدار کرد.» پینوکیو پرسید: «پس من تا شب چکار کنم؟حداقل چیزی بیاور بخورم. دارم از گرسنگی میمیرم.» حلزون چَشمی گفت و رفت. سه ساعت و نیم بعد هم با یک سینی نقرهای روی سرش برگشت. در سینی یک تکه نان، یک مرغ بریان و چهارتا زردآلوی رسیده بود. اما وقتی پینوکیو شروع کرد آنها را بخورد حالش به هم خورد، چون فهمید نان را از گچ، مرغ را از مقوا و زردآلو را از سنگ مرمر درست کرده اند! بعد هم از غصه و خستگی و گرسنگی از حال رفت.
وقتی پینوکیو به هوش آمد دید روی کاناپه خوابیده است و پری در کنارش است. با پری صحبت کرد و دوباره به پری قول داد و قسم خورد که پسر خوبی بشود. تا آخر سال هم به قولش عمل کرد و درس خواند و شاگرد اول و پسر خوبی شد. به خاطر همین پری یک روز به او گفت: «فردا به آرزویت میرسی و یک پسر واقعی میشوی.» پینوکیو خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت روز بعد همة همشاگردیهایش را هم دعوت کند. پری هم برایش شیر و چهار صد نان کره زده و دویست فنجان قهوه آماده کرد.
پینوکیو از پری مهربان اجازه گرفت به شهر برود و دوستانش را هم دعوت کند و شب نشده برگردد. پری قبول کرد و یک ساعت بعد پینوکیو همه ی دوستانش را به جشن دعوت کرده بود. البته بعضی از آنها نمیخواستند بیایند اما تا شنیدند در جشن نان گِرد کره مالی شده هست گفتند حتماً میآیند. پینوکیو فقط یکی از دوستان خیلی جان جانیاش به نام رومئو را دعوت نکرده بود. رومئو از بس لاغر و دراز و سرخ و سفید بود شبیه فتیلة چراغ ِخواب شب بود. برای همین بهش میگفتند فتیله. فتیله تنبلترین و شیطانترین پسر کلاس بود اما چون پینوکیو شیفتهاش بود سه بار رفته بود در خانهشان تا برای جشن دعوتش کند اما او را پیدا نکرده بود. برای همین به هر جا که میدانست سر زد و بالاخره او را جلوی یک کلبة روستایی پیدا کرد و فوری به جشن فردای خودش دعوت کرد. اما رومئو گفت که نمیتواند بیاید. گفت: «میخواهم امشب از اینجا بروم. میروم به شادترین شهر جهان: شهر بازی. تو نمیآیی؟» پینوکیو گفت: «من نه، اصلاً.» فتیله گفت: «اشتباه میکنی پسر، پشیمان میشوی ها. آنجا از درس و مدرسه خبری نیست. فقط بازی و تفریح میکنیم. هر روز سال هم تعطیل است.» پینوکیو گفت: «اما من به پری قول دادم پسرخوبی باشم و قبل از شب برگردم خانه.» فتیله اصرار کرد پینوکیو چند دقیقه ی دیگر هم بماند. پینوکیو پرسید: «تنهایی میروی؟ چه جوری؟» فتیله گفت: «نه، صد تا پسر دیگر هستند. شب کالسکه میآید ما را میبرد. من هم منتظر کالسکه هستم.»
پینوکیو با حسرت به حرفهای فتیله گوش میکرد اما با اینکه میخواست برگردد فتیله باز اصرار کرد یک کم دیگر بماند. پینوکیو پرسید: «حالا مطمئنی توی آن شهر مدرسه نیست؟» فتیله گفت: «حتی یک دانه هم نیست. چرا نمیآیی برویم؟» پینوکیو گفت: «نه آخر به پری مهربان قول دادم برگردم. خداحافظ!» اما چند قدم که رفت دوباره برگشت و پرسید: «حالا مطمئنی آنجا هر روز تعطیل است؟» فتیله گفت: «آره مطمئنم.» پینوکیو گفت: «چه شهر خوبی!» بعد دوباره از فتیله خداحافظی کرد. اما به فتیله گفت: «اگر تا یک ساعت دیگر میرفتی میماندم . البته دیگر دیر شده، دیگر یک ساعت زودتر یا دیرتر فرق نمی کند.» و باز ماند.
حالا دیگر شب شده بود.کمی بعد ناگهان صدای پچ پچ صحبتِ بچهها و بوق و کرنا آمد. فتیله گفت: «کالسکه آمد.» کالسکه رسید اما بدون سر و صدا. چون دور چرخهایش کتان و کهنه پیچیده بودند. دوازده جفت خر یک اندازه اما رنگ و وارنگ آن را میکشیدند. اما عجیب این بود که این 24 تا خر به جای نعل، چکمة سفید چرمی داشتند. کالسکهچی هم آدم خیکی و کوتاه قدی بود که صورتی گرد و کوچولو و خندان و صدای دلنشینی داشت. کالسکه پر از بچههای هشت تا دوازده ساله بود و جا نداشت. اما با اینکه همه تنگ هم نشسته بودند از شوق ِشهر بازی، هیچ کس غر نمیزد. فتیله از بیجایی روی دیرک خرها نشست. بعد کالسکه چی با زبان چرب و نرمش به پینوکیو گفت: «تو چی پسرجان؟ نمیآیی؟» پینوکیو گفت: «نه، همینجا میمانم. میخواهم بروم خانه و شاگرد نمونه بشوم.» اما فتیله و پسرهای توی کالسکه داد زدند: «بیا برویم. به مان خوش میگذردها!» پینوکیو هم چند بار آه کشید و بالاخره گفت: «جا بدهید من هم بنشینم!» اما جاها همه پر بود. این بود که خواست روی یکی از خرها بنشیند. اما خر سمت راستی لگد محکمی به شکمش زد و پینوکیو روی زمین افتاد. کالسکه چی به خر چموش نزدیک شد و وانمود کرد میخواهد با او حرف بزند اما با دندان گوشش را غلفتی کند! بعد گفت: «دیگر لازم نیست بترسی. من چند کلمه درگوشی باهاش حرف زدم و تمام شد!»
پینوکیو سوار شد و کالسکه راه افتاد. چند کیلومتری که رفتند پینوکیو حس کرد یکی از خرها یواشکی حرف میزند. وحشت کرد. خر داشت میگفت: «ابله! یادت باشد بچههایی که به جای درس، تفریح و بازی میکنند، دیر یا زود بدبخت میشوند. روزی بیاید که مثل من گوله گوله اشک بریزی.» پینوکیو پایین پرید. خر داشت مثل بچهها گریه میکرد. پینوکیو تعجب کرد و موضوع را به کالسکهچی گفت. اما او گفت: «بیا برویم. نباید وقتمان را با تماشای گریههای این خر تلف کنیم.»
نزدیک صبح، آنها به شهر بازی رسیدند. شهر بازی پر از بچه و خنده و قهقهه و جیغ و داد بود. همه جا بچهها به گردو بازی، توپ بازی و بازیهای دیگر مشغول بودند. همه جا هم روی دیوارها با زغال و غلط غلوط نوشته بودند: «ما مدرسه نمیخواهیم... مرگ بر ریاضی!»
هنوز چیزی نگذشته بود که بچهها، قاتی بچههای دیگر و با همه دوست شدند. به پینوکیو واقعاً خوش میگذشت. حتی یک بار که پینوکیو اتفاقی فتیله را دید از خوشحالی بغلش کرد و گفت: «جداً که خیلی آقایی!»
هفتهها به سرعت برق و به خوبی و خوشی میگذشت. اما یک روز صبح وقتی پینوکیو از خواب بلند شد و سرش را خاراند متوجه شد گوشهایش کمی دراز و مثل گوش خرها شده است! خیلی تعجب کرد. فوری لگن دستشوییاش را پر آب کرد و عکسش را در آب دید. بعد ضجه زد و گریه کرد. اما هر چه بیشتر گریه میکرد گوشهایش درازتر میشد! بعد هم کمکم همه جایش مو در آورد. موش خرما که در طبقه اول زندگی میکرد از جیغ و داد پینوکیو به اتاق او آمد. پینوکیو التماسش کرد که معاینهاش کند و ببیند چش شده است. موش خرما نبض او را گرفت و گفت: «متأسفانه تب ِخرکی گرفتی!» پینوکیو پرسید: «این دیگر چه جور تبی است؟» موش خرما گفت: «هیچی تا یکی دو ساعت دیگر میشوی یک کره خر درست و حسابی!» پینوکیو داد زد: «آخ بدبخت شدم! آخ بدبخت شدم!» موش خرما گفت: «پسر جان، کاری نمیشود کرد. در کتاب احکام عقلی نوشته شده پسرهای تنبل و فراری از مدرسه که کارشان همهاش بازی و تفریح است دیر یا زود کره خر میشوند.»
پینوکیو یک کلاه نخی سرش گذاشت و به خانة فتیله رفت. اما دید فتیله هم مثل او یک کلاه سرش گذاشته تا گوشهایش را کسی نبیند. فتیله گفت: «زانویم زخم شده بود، دکتر گفت باید کلاه بگذاری سرت!» پینوکیو پرسید: «گوشهایت طوری نشده؟» فتیله گفت: «نه اصلاً!» پینوکیو گفت: «فتیله جان فقط برای کنجکاوی میگذاری گوشهایت را ببینم؟» فتیله گفت: «چرا نگذارم. اما تو اول نشان بده.» اما پینوکیو پیشنهاد کرد هر دو با هم کلاههایشان را بردارند. وقتی هر دو کلاهشان را برداشتند فهمیدند سر هر دو یک بلا آمده است. اما به جای غصه خوردن هر دو شروع کردند به مسخرهبازی و خندیدن. وسط خنده و قهقهه بود که ناگهان هر دو دیدند نمی توانند تلو تلو میخورند و بعد بیاختیار دولا شدند و چهار دست و پا روی زمین قرار گرفتند. بعد دستانشان تبدیل به سُم شد و صورتهایشان کش آمد و تبدیل به پوزه شد. اما خفتبارترین لحظة زندگیشان وقتی بود که هر دو دم در آوردند. پینوکیو و فتیله هر دو شروع به گریه و زاری کردند اما فقط میتوانستند به جای گریه عرعر کنند.
در همین موقع یکی از بیرون محکم در زد و گفت: «در را باز کنید وگرنه بد میبینید. من کالسکهچی هستم! همان که شما را آورد به شهر بازی!»
کالسکهچی که دید آنها در را باز نمی کنند لگد محکمی به در زد و در چارتاق باز شد. بعد پینوکیو و فتیله را ناز و نوازش کرد و قشو کشید و جلا داد. کارش که تمام شد افسار به گردنشان انداخت و آنها را به بازار برد. فتیله را به یک کشاورز فروخت و پینوکیو را به مدیر یک سیرک. کشاورز میخواست از فتیله به جای خرش که روز قبل مرده بود استفاده کند! مدیر سیرک هم میخواست پینوکیو در سیرک نمایش اجرا کند. پینوکیو را به طویله ای پر از کاه بردند. اما پینوکیو نه کاه میخورد نه یونجه. صاحبش هم او را به شلاق بست. پینوکیو گریه یعنی عرعر! میکرد و میگفت: «دلم درد میگیرد! نمی خورم.» صاحبش که زبان او را میفهمید گفت: «حتماً توقع داری به جای کاه و یونجه، مرغ و ژلة گوشت بهت بدهم بخوری نه!» بعد در طویله را بست و رفت. پینوکیو چند ساعت دیگر چیزی نخورد اما وقتی گرسنگی خیلی بهش فشار آورد شروع کرد به خوردن یونجه و هر جوری بود آنها را قورت داد. وقتی میخورد با خودش گفت: «آخ اگر درس میخواندم الآن نان بُرکی و سوسیس میخوردم!» بعد کم کم از گرسنگی کاه هم خورد! به زودی مدیر سیرک آمد و پینوکیو را برد تا کارهای نمایشی را یادش بدهد. پینوکیو هم مجبور بود با زبان خوش یا به زور همه چیز را یاد بگیرد. اما این کار سه ماه طول کشید. در این مدت پینوکیو آنقدر شلاق خورد که پوستش داشت ور میآمد.
بالاخره یک روز مدیر سیرک در سرتا سر شهر پارچه های رنگی تبلیغاتی نصب کرد و در آنها اعلام کرد سیرک میخواهد نمایشی جذاب برپا کند و همراه این برنامه کره خر مشهور پینوکیو هم برای اولین بار روی صحنه ظاهر خواهد شد. شب ِ نمایش تماشاخانه غلغله بود و جا گیر نمیآمد. سیرک پر از بچههایی شده بود که برای دیدن نمایشهای پینوکیو آمده بودند و بیتابی میکردند. قسمت اول نمایش که تمام شد مدیر سیرک که کتی مشکی و لباس چسبان سفیدی به تن داشت آمد و به مردم گفت که پینوکیو قبلاً در حضور اعلی حضرت امپراتور و در تمام دربارهای مهم اروپا برنامه اجرا کرده است! سپس وقتی پینوکیو ظاهر شد تماشاگران کف زدند و سوت کشیدند. سر تا پای پینوکیو را برای این مراسم تزیین کرده بودند: افساری از چرم براق با سگک و گل میخهای برنجی به گردنش انداخته و گل کاملیای سفید به گوش هایش آویخته بودند. یالهایش را حلقه حلقه کرده بودند و دور کمرش هم نوار پهنی از طلا و نقره بسته بودند.
مدیر نمایش که شلاق دستش بود از پینوکیو خواست هر دو زانویش را خم کند و به زمین بچسباند و بعد روی چهار پایش بلند شود و دور صحنه راه برود. سپس پینوکیو یورتمه رفت و چهار نعل دوید. بعد با شنیدن صدای تیر وانمود کرد که زخمی شده است. تماشاگران کف زدند و برایش هورا کشیدند. با این حال وقتی پینوکیو سرش را بلند کرد ناگهان چشمش به زن زیبایی بین تماشاچیان افتاد که انگار خودِ پری مهربان بود. پینوکیو چنان از خوشحالی از خود بیخود شد که داد زد: «پری مهربان! پری مهربان!» اما به جای این کلمات همه عرعر بلندی شنیدند و بچهها خندیدند. مدیر نمایش نیز برای ادب کردن پینوکیو با دستة شلاق به دماغ پینوکیو زد. پینوکیو دماغش را لیس زد و دوباره به جای پری نگاه کرد اما پری غیبش زده بود. پینوکیو از ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زد.
مدیر نمایش این بار از پینوکیو خواست از یک حلقه بپرد. پینوکیو دو سه بار سعی کرد اما نتوانست. بالاخره بار آخر پرید اما پای راستش به حلقه گیر کرد و ناگهان با سر در آن طرف حلقه به زمین افتاد. کمی بعد وقتی بلند شد فهمید چلاق شده است. و بعد کارگران سیرک آمدند و پینوکیو را یک راست به طویله بردند. بچهها داد میزدند پینوکیو، پینوکیو را میخواهیم! اما مدیر سیرک اعتنایی به آنها نکرد. روز بعد دامپزشک آمد و گفت پینوکیو تا آخر عمر چلاق میماند. برای همین مدیر سیرک به مِهتر گفت: «خرِ لنگ، نان خور اضافی است. ببرش بازار بفروشش!» در بازار یک نفر پینوکیو را نه برای کار بلکه برای استفاده از پوستش به بیست لیر خرید. بعد او را به لب دریا برد و سنگی به گردنش بست و طنابی به پایش انداخت. بعد او را به دریا انداخت تا خفه شود و پوستش را برای درست کردن طبل بکند. پینوکیو هم چون سنگین شده بود فوری ته آب رفت.
پنجاه دقیقه بعد صاحب خر، طنابی را که به پای پینوکیو بسته شده بود بالا کشید. اما یکدفعه به جای کُره خرِ مُرده، یک آدمک چوبی زنده از آب در آمد! مرد که از تعجب چشمانش چارتا شده بود گفت: «پس کره خر چه شد؟» پینوکیو گفت: «من خودم هستم.» صاحب خر گفت: «مرا دست میاندازی بچه پررو؟ من مسخرة دست تو نیستم!» پینوکیو گفت: «اگر میخواهی راستش را بگویم طناب را از پایم باز کن.» مرد طناب را باز کرد. پینوکیو هم گفت که چگونه خر شده است. بعد گفت وقتی ته دریا بوده ماهیها پوست و گوشت خرانة او را خوردند و وقتی دیدند چوب او را نمی شود خورد او را رها کردند و رفتند. صاحب خر گفت: «حالا از کجا یک پوست دیگر گیر بیاورم تا باهاش طبل درست کنم؟» پینوکیو گفت: «ناراحت نشو خر توی این دنیا زیاده!» مرد کفری شد و گفت: «من بیست لیر بالای تو پول دادم. پولم میخواهم. حالا که این جور شد میبرمت بازار جای هیزم میفروشم!» اما پینوکیو جستی در آب زد و شناکنان از آنجا دور شد.
وقتی خیلی از ساحل دور شد به نظرش رسید که وسط دریا یک صخره است. بالای صخره هم یک بز زیبا که رنگ پشمهایش مثل رنگ موهای پری مهربان، آبی بود ایستاده بود و بعبعکنان به او میگفت نزدیک تر شود. پینوکیو با تمام توان به طرف صخره رفت اما در وسط راه سر یک هیولای وحشتناک که همان نهنگ غول پیکر بود از آب بیرون آمد. پینوکیو داشت زهره ترک میشد. بز خوشگل گفت: «زودباش پینوکیو! هیولا بالا سرت است.» حتی روی دریا خم شد تا او را از دریا بالا بکشد اما نهنگ، پینوکیو را مثل زردة تخم مرغ هورتی بالا کشید.
پینوکیو با سر در معدة نهنگ افتاد و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد دید همه جا مثل مرکّب سیاه و ساکت است. فقط گاهگاهی تندبادی به صورتش میخورد که پینوکیو فهمید بادها از ششهای نهنگ است که تنگی نفس دارد. پینوکیو که فهمیده بود در دل نهنگ گیر افتاده شروع به گریه و زاری کرد و داد زد: «کمک! کمک!» ناگهان ماهی تنی که نهنگ با پینوکیو قورتش داده بود از توی تاریکی گفت: «بدبخت! کی میتواند در دل ِ نهنگ سه کیلومتری، نجاتت بده؟» پینوکیو گفت: «پس چکار کنیم؟» نهنگ گفت: «هیچ کار! تسلیم سرنوشتمان میشویم. صبر میکنیم تا نهنگ هضممان کند.» پینوکیو زد زیر گریه و گفت: «اما من نمیخواهم بمیرم!» در همین موقع احساس کرد از دور سوسوی نوری را میبیند. برای همین به ماهی گفت: «میروم تا ببینم این نور چیه. شاید کسی باشد و راه فرار نشانم بده.» و از او خداحافظی کرد و رفت.
وقتی به نور رسید دید نور از شمعی است که داخل یک بطری سبزرنگ میسوزد. بطری نیز روی یک میز بود. پیرمردی پشت میزنشسته بود و ماهی زنده میخورد. پینوکیو با دیدن پدر جپتو از شادی زیاد نمی دانست بخندد یا گریه کند. دستانش را دور گردن پیرمرد انداخت و داد زد: «بابا جان بالاخره پیدایت کردم بابا!» جپتو گفت: «یعنی درست میبینم؟ پینوکیوی عزیز خودم است؟» پینوکیو داستان ماجراهایش را تعریف کرد و گفت که او را یک بار در ساحل دیده است. جپتو هم گفت: «آره من هم تو را شناختم. اما دریا توفانی بود و من در آب افتادم و نهنگ مثل کلوچه قورتم داد.» پینوکیو پرسید: «چند وقت است اینجا هستید؟» جپتو گفت: «دو سالی میشود. در همان طوفانی که قایق من چپه شد، یک کشتی هم غرق شد و نهنگ کشتی را هم یک لقمه کرد. خوشبختانه کشتی پر از کنسرو و خوراکی و شمع و کبریت و چیزهای دیگر بود. با آنها بود که من توانستم دو سال اینجا زنده بمانم. اما آذوقههایم ته کشیده، این شمع هم که میسوزد آخرین شمع من است!»
پینوکیو گفت: «پس باباجان نباید وقت را تلف کنیم. باید از دهان نهنگ خودمان را به دریا بیندازیم و شنا کنیم.» جپتو گفت: «اما من شنا کردن بلد نیستم.» پینوکیو گفت: «ولی من بلدم. شما مینشینید روی کولم و من میبرمتان ساحل.»
پینوکیو شمع را در دست گرفت و جلو افتاد. آنها از شکم و معدة نهنگ گذشتند و به حلقوم گندة آن رسیدند. نهنگ که پیر بود و تنگی نفس و تپش قلب داشت موقع خواب مجبور بود دهانش را باز بگذارد. پینوکیو و جپتو هم از دهان نهنگ، در آب پریدند. دریا مثل روغن صاف بود و پینوکیو در حالی که جپتو را روی کولش گذاشته بود شناکنان از آنجا دور شد. آنها رفتند و رفتند اما هر چه میرفتند از ساحل و خشکی خبری نبود. هر دو وحشت کرده بودند. بالاخره پینوکیو که دیگر نای شنا کردن نداشت گفت: «بابا، بابا، کمکم کن... دارم میمیرم!» چیزی نمانده بود که هر دو غرق شوند که ناگهان صدایی گفت: «کی دارد میمیرد؟» صدا صدای همان ماهی تنی بود که قبلاً با پینوکیو در دل نهنگ بود. ماهی تن فوری آنها را سوار کرد. پینوکیو از او پرسید: «چطوری فرار کردی؟» ماهی تن گفت: «من هم مثل تو فرار کردم. تو راه را نشانم دادی و من هم بعد شما فرار کردم.» بعد ماهی تن هر دوی آنها را سالم به ساحل رساند. پینوکیو هم از خوشحالی او را بوسید و از او خداحافظی کرد. ماهی تن هم احساساتی شد و گریه کرد.
دیگر صبح شده بود. پدرجپتو به پینوکیو تکیه داد و هر دو رفتند تا به یک کلبة روستایی برسند. اما در راه باز سر و کلة روباه و گربه پیدا شد. با و جود این، این بار گربه واقعاً نابینا و روباه چلاق شده بود. آنها به بدبختی و فلاکت افتاده بودند. روباه به پینوکیو گفت: «پینوکیو جان یک کمی هم به مای علیل و ذلیل کمک کن!» پینوکیو گفت: «گم شوید حقه بازها! من دیگر گول شما را نمیخورم.»
بعد بدون اینکه با آنها دعوا کند با جپتو رفت. صد قدم بعد در آخر جاده آنها به یک کلبة روستایی که وسط یک مزرعه بود رسیدند و در زدند. صدایی گفت: «کلید را بچرخانید، در باز میشود.» اما وقتی آنها وارد کلبه شدند کسی را ندیدند. نمیدانستند صاحبخانه کجاست. بعد صدایی از سقف آمد و آنها جیرجیرک سخنگو را دیدند. صاحب آن کلبه جیرجیرک بود. پینوکیو گفت: «جیرجیرک جانم! جیرجیرک جانم! به بابای بیچارهام رحم کن.» جیرجیرک اولش از دست پینوکیو ناراحت بود اما وقتی پینوکیو به خاطر کارهای گذشتهاش از او معذرت خواست جیرجیرک هم او را بخشید. بعد پینوکیو از او پرسید: «اما تو چطوری این کلبة قشنگ را خریدی؟» جیرجیرک گفت: «کلبه را یک بز پشم آبی زیبا به من داده. بزه خیلی هم غصهدار بود. انگار میگفت بیچاره پینوکیو، دیگر هیچ وقت نمیبینمش.» پینوکیو گفت: «واقعا؟ پری جانم بوده.» و نشست و گریه کرد. اما کمی بعد بلند شد و جای خواب بابایش را درست کرد و نشانی یک مزرعه را از جیرجیرک گرفت تا برود و یک لیوان شیر برای جپتو بیاورد. اما وقتی به آن مزرعه رسید باغبان از او پول خواست. پینوکیو گفت: «اما من اصلاً پول ندارم.»
پینوکیو برگشت که برود. باغبان گفت: «صبرکن، حاضری به جایش برایم تلمبه بزنی و به اندازة صد سطل آب از انبار بالا بکشی تا به باغم آب بدهم؟» پینوکیو گفت البته که حاضرم.
وقتی پینوکیو صد سطل آب بالا کشید خیس عرق شده بود. باغبان گفت: «راستش قبلاً این کار را کرّه خرم برایم انجام میداد، اما حالا دیگر بیچاره دارد میمیرد...» پینوکیو پرسید: «میشود قبل از رفتن کرّه خرتان را ببینم؟» باغبان گفت: «البته که میشود.» و او را پیش کره خرش برد. قیافة کره خر برای پینوکیو خیلی آشنا بود! وقتی با او حرف زد فهمید کره خر، همان دوستش فتیله است. پینوکیو با دیدن فتیله که داشت میمرد خیلی گریه کرد. بعد لیوان شیر گرمی از باغبان گرفت و برای پدر ناخوشش برد.
پنج ماه کار ِ پینوکیو همین بود. به علاوه حصیر بافی یاد گرفت و با پولی که با سختکوشی، از راه حصیر و سبدبافی جمع کرد، توانست برای پدرش صندلی چرخداری بخرد و وسایل راحتی او را فراهم کند. مدتی بعد یک روز چهل لیری را که پس انداز کرده بود، برداشت تا به بازار برود و برای خودش لباس نو بخرد، اما وسط راه وقتی خوشحال و خندان به بازار میرفت، خدمتکارِ پری مو آبی یعنی حلزون را دید. ذوقزده شد و با خوشحالی از او پرسید: «پری مهربان کجاست؟ میتوانم ببینمش؟» حلزون گفت: «پری مریض است و روی تخت بیمارستان افتاده و حتی پول ندارد لقمة نانی بخرد.» پینوکیو وحشت کرد. گفت: «پری بیچاره! اما من فقط چهل لیر پول دارم. بیا بگیر ببر برای پری.» حلزون گفت: «پس کتِ نوی خودت چی میشود.» پینوکیو گفت: «کت نو میخواهم چکار؟ اگر لازم باشد حتی این لباس کهنهام را هم میفروشم تا به پری مهربان کمک کنم. دو روز دیگر هم برگرد اینجا تا دوباره بهت پول بدهم. زود باش برو!»
آن شب پینوکیو تا نیمة شب بیدار ماند و به جای هشت زنبیل حصیری، شانزده زنبیل بافت. بعد خوابید و پری مهربان را به خواب دید. پری در خواب او را بوسید و گفت: «به خاطر قلب پاکی که داری میخواهم به تو پاداش بدهم. پینوکیو باز هم تلاش کن. حتماً خوشبخت میشوی پسرم.»
پینوکیو صبح که بیدار شد دید دیگر آدمک چوبی نیست و خیلی تعجب کرد! پسری شده بود مثل پسرهای دیگر. دیوار کلبهشان هم ناپدید شده بود و پینوکیو در اتاق قشنگی خوابیده بود. پینوکیو از خوشحالی حال خودش را نمیفهمید. تندی شروع به پوشیدن لباسهای قشنگی که کنار تختش بود کرد اما هنوز لباسها را درست تنش نکرده بود که دید در جیبش یک کیسة سکه است. کیسه را از جیبش در آورد و دید روی آن نوشته: «پری مو آبی چهل لیر پینوکیوی عزیزش را به او برمیگرداند.»
اما در کیسه به جای چهل سکة مسی، چهل سکة طلای برّاق و نوی نو بود. بعد پینوکیو رفت و خودش را در آینه دید. اولش فکر کرد عوضی میبینند. چون به جای آن آدمک چوبی، پسرک شادابی با موهای خرمایی و چشمان آبی در آینه بود.
پینوکیو که کاملاً گیج شده بود به اتاق بغلی رفت. پدر جپتو نیز مثل آن موقعها سالم و سرحال بود و داشت روی چوبی کنده کاری میکرد. پینوکیو دستانش را دور گردن پدرش انداخت و او را غرق بوسه کرد. پرسید: «چرا یکدفعه همه چیز عوض شد پدر؟»
جپتو گفت: «به خاطر کارهای خوبی که تو کردی بود پسرم.»
پینوکیو پرسید: «پس پینوکیوی چوبی کجاست؟»
بابایش گفت: «اوناها، آنجاست.»
پینوکیو آدمک چوبی را دید که سرش یک طرف و دستانش در هوا آویزان بود و به صندلی تکیه داده بود. بعد در حالی که به آدمک چوبی نگاه میکرد، با خوشحالی گفت: «واقعاً که چه ریخت و قیافة مسخرهای داشتم بابا. خوشحالم که پسر خوبی شدم.»
درباره نویسنده و رمان
کارلو لورنتزینی معروف به کلودی (1890ـ 1826) در خانوادهای تهیدست در فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. پدر و مادرش خدمتکار بودند و ارباب آنها خرج تحصیلات او را داد. کلودی ابتدا میخواست کشیش شود ولی چون احساس کرد به درد کشیشی نمیخورد در دانشکدهای در فلورانس فلسفه خواند. سپس در یک کتابفروشی مشغول کار شد و در همان جا کمکم با کتاب و اهل قلم دمخور و به ادبیات علاقهمند شد. کلودی مدتی نیز کارمند بود اما در این دوران روزنامهنگاری و کارهای نمایشی نیز میکرد. اما از سال 1875 به طور جدی به داستاننویسی به خصوص برای کودکان و نوجوانان روی آورد.
وی اول بار پینوکیو را به صورت پاورقی در یک روزنامة مخصوص کودکان و نوجوانان چاپ و چند سال بعد (1883 میلادی) آن را به صورت یک کتاب منتشر کرد اما متأسفانه تا هفت سال بعد که کلودی چشم از جهان فروبست کتاب فقط چهار بار تجدید چاپ شد و نویسندة آن بهرة مادی زیادی کسب نکرد. اما در قرن بعد یعنی قرن بیستم پینوکیو به صد زبان دنیا ترجمه شد و هنرمندان انواع و اقسام نمایشنامهها، فیلمها و کتابهای مصور را از روی آن ساختند و با اینکه این چاپ و اقتباسها دیگر سود مادی برای نویسندهاش نداشت اما آوازة کلودی و اثرش پینوکیو به سراسر دنیا رسید.
هنوز هم میلیونها نوجوانان و بزرگسال رمان پینوکیو را میخوانند یا فیلمهایی که از روی آن ساخته شده میبینند و لذت میبرند. ولی راز ماندگاری پینوکیو فقط در این نیست. پینوکیو نه تنها با طنز، خیالپردازی، معصومیت و صداقت کودکان همة دنیا را سرگرم میکند بلکه چه بسیار داستاننویسان و فیلمسازان که هنوز هم آثار خود را با الهام از شیوههای هنری کلودی خلق میکنند.