به گزارش همشهری آنلاین، رمان «مگره و جان یکمرد»، یکی از اولینرمانهایی است که ژرژ سیمنون با محوریت شخصیت سربازرس ژول مگره نوشت. اینرمان سال ۱۹۳۱ منتشر شد و اقتباس سینماییاش هم سال ۱۹۳۳ ساخته شد که در آن هری باوِر نقش مگره را بازی میکرد. البته نام اصلی رمان مورد نظر «سرِ یکمرد» است که به اعدام با گیوتین و جداشدن سر محکوم از بدنش اشاره دارد.
در اینرمان، قتلی رخ داده و یکپیرزن آمریکایی و خدمتکارش با ضربات چاقو به قتل رسیدهاند. شروع داستان نیز از سلول مردی است که در انتظار حکم اعدام به سر میبرد و بناست بهجرم کشتن ایندو مقتول به تیغ گیوتین سپرده شود. اینفرد ژوزف ژان هرتن بیستوهفتساله، پیک گلفروشی و یکی از مردمان طبقه فرودست پاریس است که با توجه به همه شواهدی که حاکی از مجرمبودنش هستند، توسط خود مگره دستگیر شده است.
در فصل ابتدایی داستان مگره با نقشهای از پیشتعیینشده، اینمحکوم به اعدام را فراری میدهد و کلیت داستان رمان هم، درباره اثبات بیگناهی اینمرد بیچاره و پیداکردن قاتل واقعی است. هرتن در حالیکه همه شواهد علیه او هستند، اعتراف کرده قاتل نیست و مقتولان را نمیشناخته است. مگره نیز به قاضی بازپرس پرونده گفته اینمظنون یا دیوانه است یا بیگناه.
سربازرس مگره که در ابتدای داستان، فرد محکوم به اعدام را فراری میدهد، در مقابل نگرانیهای قاضی بازپرس و همکاران خود میگوید با فراریدادن اینفرد، روی شغل و حیثیت خود قمار کرده است. بخشی از اینقمار مربوط به تاثیر مطبوعات و روزنامههاست که همانطور که در دیگر قصههای مگره دیدهایم، نقش مهمی بر شکلدهی و مسیردادن به افکار عمومی باز میکنند.
در اینداستان هم نگرانی قاضی بازرپرس از تکثیر گزارش جنجالی یکروزنامه درباره فراریدادن محکوم، توسط روزنامههای دیگر است. چالش مگره در اینرمان این است که آیا جان یکآدم بیگناه ارزش رسواییهای ناشی از گزارشهای مطبوعات را دارد یا نه؟ اولینسوال جدیاش هم در مسیر ساخت داستان این است که اطلاعات مربوط به فرار ساختگی محکوم از زندان سانته، چهطور به روزنامهها رسیده و از پیگیری پاسخ همینسوال هم هست که به موفقیت میرسد.
گذشته ماجرا یعنی رخدادن قتل و دستگیری متهم در فصل دوم روایت میشود. مگره از قاضی بازپرس برای حل ماجرا و پیداکردن قاتل واقعی، دهروز فرصت خواسته و زمانی که تنها چهارروز به پایان ضربالعجل مانده، برادرزاده پیرزن آمریکایی نیز اقدام به خودکشی کرده و گره دیگری در داستان به وجود میآید.
اما مهمترین موضوع اجتماعی در اینداستان، درباره مهاجران اروپای شرقی و بهطور ویژه کشور چکسلواکی به فرانسه است. شخصیت منفی و قاتل واقعی اینداستان، رادک است که یکمرد جوان اهل چکسلواکی است که از حیث اجتماعی فقیر و یکبیمار روانی است.
اینشخصیت از میانههای داستان معرفی، و مگره در رویارویی با او، با حریفی قَدَر و مغرور روبرو میشود. برای مدتی هم در مقابله با اینجوان مغرور سکوت میکند اما در نهایت تصویر همانمگره همیشگی را که مخاطبان سری داستانهای «مگره» توقع دارند، نشان میدهد.
یکی از ارجاعات تاریخی داستان هم که از زبان رادک (قاتل چکسلواکیایی) خطاب به مگره بیان میشود، ماجرای قتل ویلیام دزموند تیلور بازیگر و کارگردان ایرلندی در هالیوود است که قاتل واقعیاش مشخص نشد. مگره همانطور که در رمان «مگره و زن بلندبالا» بازی روانی جالبی را با مظنون پرونده انجام داد، در اینرمان هم یکجنگاعصاب را برای بازکردن مشت قاتل واقعی ترتیب میدهد و در نهایت با سکوت و پیروزیاش در ایننبرد، جای مرد مغرور و مرموز قصه با او عوض میشود. جالب است که در اینباره، اشاره صریحی هم در صفحه ۱۳۳ کتاب آمده است: «اینتغییر رفتار چگونه ایجاد شده بود؟ و به چه دلیل؟ حالا رادک دیگر همراهش را نه با تمسخر، بلکه با اضطرابی که نمیتوانست آن را پنهان کند نگاه میکرد.»
پایان رمان «مگره و جان یکمرد» نسبت به دیگر رمانهای مگره که تا به حال خواندهایم، متفاوت است. چون دربرگیرنده یکمراسم اعدام است. در حالیکه در دیگر داستانهای مگره، پایان داستان مربوط به دستگیری و معرفی قاتل یا مجرم واقعی و تحویلش به قانون بود.
مگره در اینرمان، دو جمله و آموزه پلیسی مهم هم دارد که مخاطبان ادبیات پلیسی را یاد کارآگاهانی چون هرکول پوآرو میاندازد: «ما گزارش کارشناسها رو هیچوقت با دقتی که لازمه مطالعه نمیکنیم.» (صفحه ۱۴۵) و «و خطا از او سر زد! همه جنایتکاران بزرگ، دیر یا زود، به اینمرحله میرسند...» (صفحه ۱۵۱)
شخصیت مگره
سربازرس ژول مگره در رمان «مگره و جان یکمرد» هم مانند دیگر رمانهای مگره، ابتدا خسته و عصبی است و زیر لب ناسزاهایی میدهد اما در پایان و هنگام بهنتیجهرساندن پرونده، مخاطب متوجه میشود عصبیبودن جزئی از رفتار و طبیعت او بوده نه واکنشی به شرایط بد و پیچیده پرونده.
در صفحات ابتدایی اینرمان هم اینجمله را درباره مگره داریم: «مگره قیافهای خسته و نگاهی بیجلا داشت؛ ولی بیخوابی شب سبب آن نبود. عادتش بود که به خودش بیتوجه باشد و فقط زمانی آرام بگیرد که بعد از تعقیبی خستگیناپذیر، سرانجام هدف را در دسترس ببیند. (صفحه ۲۲) بههرحال اینویژگی غرغرکردن یا خرناس زیرلبی بهجای گفتن جملات و دیالوگ، ویژگی مشترک ژول مگره و دیگر کارآگاه فرانسوی است که طی دهه ۱۹۹۰ سریال تلویزیونیاش تحت عنوان «کمیسر ناوارو» منتشر میشد: «با غرغری بهمنظور خداحافظی از همه، دفتر را ترک کرد.» (صفحه ۵۱)
یکی از جملات مهم «مگره و جان یکمرد» که درباره شخصیت اینکارآگاه داستانی و در حکم موتور محرک اینرمان است، از اینقرار است: «وقتی که فکری ذهن مگره را را درگیر میساخت به اینزودی رهایش نمیکرد.» (صفحه ۳۴) مگره در اینرمان درگیر پروندهای میشود که خود پیشتر به پایانش رسانده و بهاصطلاح همه مراحل خود را طی کرده و حکم پایانیاش یعنی اعدام محکوم هم صادر شده است.
او با نوشتن یکنامه به محکوم پرونده و راهنماییاش، او را در ساعات باقیمانده به اجرای حکم اعدامش فراری میدهد تا دو فرض یا گزینه را محک بزند: ۱- یا شریکجرمهایی وجود دارند و محکوم فکر میکند که نامه فرار از طرف آنها آمده و یا ۲- چنینشریکجرمهایی وجود ندارد و محکوم با رسیدن نامه، فکر میکند تلهای در کار است و فرار نمیکند. محکوم داستان هم با اقدام به فرار، حالت اول را تایید میکند. در نتیجه مگره با فرض این که شریک جرمی وجود دارد و قاتل فرد دیگری است مسیر داستان را جلو میبرد.
بین هیجان ناشی از فرار محکوم فراری و تردید درباره امکان دستگیری دوبارهاش، مگره رفتار آرام و طمانینه همیشگی خود را نشان میدهد: «مگره چنان آرام و خونسرد بود و قیافهای چنان بیاحساس را نشان میداد که انگار از پوست و گوشت و خون نیست.» (صفحه ۴۳) نمونه دیگر اینآرامش را میتوان در لحظاتی که قاضی بازپرس یعنی قاضی کوملیو مشغول نکوهش مگره است، شاهد بود: «مگره ابدا واکنشی نشان نداد.
کوچکترین حرکتی حاکی از اعتراض یا بیصبری نکرد. با قیافهای جدی و عبوس، تا انتها با تواضع و فروتنی، گوش فرا داد. فقط شاید سیب گلویش، در لحظاتی که قاضی کوملیو تندی و حرارت بیشتری نشان میداد، ناگهان به لرزه میافتاد.» (صفحه ۴۷) راوی داستان یعنی ژرژ سیمنون هم درباره چرایی اینرفتار مگره، چنینتوضیحی را برای مخاطب قصهاش دارد: «بالاخره مگره مردی چهلوپنجساله بود که به مدت بیستوپنجسال، بدترین و متفاوتترین پروندههای جنایی را به سرانجام رسانده بود.
او یک پلیس معمولی نبود.» (همان) البته در میانههای داستان هم فرازی هست که بر جدیت و عصبیبودن مگره تاکید دارد: «تنش عصبی مگره، بهرغم آرامش ظاهریاش، چنان بود که نزدیک بود لیوان نوشیدنیاش را در دست پر حجمش خرد کند.» (صفحه ۶۶) با اینحال، طرحونقشهداشتن همیشگی مگره و اینکه همهچیز تحت کنترلش است، نکتهای است که مانند دیگر رمانهای سیمنون درباره اینپلیس قدیمی و سنتی در فرازهای مختلف داستان بر آن، تاکید میشود: «پلیس در پاریس و در جاهای دیگر همچنان دنبال فراری زندان سانته بود، در حالی که او آنجا در چند قدمی سربازرس قرار داشت.» (صفحه ۵۹)
در پایان داستان هم که همه حقایق مشخص و برملا میشوند، مگره ذوق و شوق و شادی خاصی از خود بروز نمیدهد و در مواجهه با قاتل واقعی که بهسمت گیوتین میرود، بهقول راوی داستان، رفتاری نه پیروزمندانه و نه تمسخرآمیز دارد. او ضمن اینکه قصد خودنمایی ندارد، حالت مردی را دارد که کاری دشوار و طولانی را به پایان رسانده است.
در رمان «مگره و جان یکمرد» مانند دیگر داستانهای سربازرس مگره، به قدیمیو سنتیبودن اینپلیس فرانسوی هم اشاره میشود؛ مثل اینکه متعلق به نسل کافههای آبجوفروشی و لیوانهای بزرگ است (صفحه ۵۴)؛ یا وقتی در صفحه ۱۳۸ به ایننکته اشاره میشود: «او در اتاق خودش یک بخاری قدیمی چدنی و زغالسنگسوز را با رادیاتور شوفاژ سانترال عوض کرده بود.» درباره تیپ و ظاهر مگره هم در صفحه ۸۸ کتاب، صحبت از پالتوی سنگین، مشکی و گرم او میشود که در پلیس آگاهی شهرت دارد.
در اینرمان خبر چندانی از مادام مگره نیست؛ اگر هم هست، در حد یکیدو اشاره کوچک است. درمجموع، تا فصل ششم و صفحه ۷۳ هیچاشارهای به زندگی شخصی مگره و مادام مگره نمیشود. فقط در پایان داستان و اجرای حکم اعدام قاتل واقعی است که چنینجملهای را درباره زندگی شخصی مگره میخوانیم: «مگره دیگر هیچ چیز ندید، هیچچیز نشنید! حقیقت داشت! همسرش در خانهای آرام و گرم، با صبحانه چیدهشده روی میز، منتظرش بود. او، بیآنکه علتش را بداند، جرئت نکرد به خانه برگردد.
مستقیم به مرکز پلیس آگاهی رفت...» (صفحه ۱۵۶) البته در صفحاتی از داستان که پس از فرار متهم، مگره بهطور جدی درگیر داستان و حل ماجراست، اشاره دیگری به خانه و زندگی او میشود: «با وجود اینکه خانهاش در پانصدمتری آنجا، در بولوار ریشار-لونوار بود، به خانه برنگشت. به قدم زدن پرداخت، زیرا احتیاج داشت راه برود و خودش را در میان جمعیتی که بیاعتنا از کنارش میگذشت، احساس کند. (صفحه ۵۲)
معرفی قاتل داستان
وقتی مگره، رادک را بهعنوان قاتل واقعی پرونده به دام میاندازد، او را دارای طرز تفکری معرفی میکند که در هیچطبقهبندیای قرار ندارد. ضمن اینکه او قاتلی است که اگر خودش نیاز مبهمی نسبت به اینماجرا نداشت که دستگیرش کنند، هرگز به دام نمیافتاد. این، خود قاتل است که سرنخهایی را برای مگره فراهم کرده و در لحظه دستگیریاش، بیش از هرزمان دیگر، احساس تسلی و آسودگی میکند.
رادک، مردی است که نه با هدف مشخص که فقط برای اینکه کسی را به قتل برساند و تفریح کرده باشد، اقدام به قتل کرده است. رادک یکنکته را هم به مگره گوشزد میکند؛ اینکه فقط آرزوی یکچیز را دارد و آنچیز، آرامش است.
قاتل داستان «مگره و جان یکمرد» بهتعبیر سربازرس، از خود برداشتی خداگونه دارد اما در بازی با مگره میبازد. رمان پیشرو، از حیث شخصیت قاتلش، یکی از رمانهای روانشناسانه ژرژ سیمنون با محوریت سربازرس مگره است. رادک، تنها کسی است که حقیقت را میداند و تنها کسی است که از قدرت خود در اینزمینه لذت میبرد.
اما چیزی که بیش از هرچیز آزارش میدهد، این است که کسی نیست تحسینش کند. در نتیجه چون نیازمند توجه و تحسین است، سرنخهای ماجرا را با بیان اینکه مگره هیچوقت موفق به حل پرونده نمیشود، در اختیارش میگذارد. تنها سرگرمی اینقاتل هم، نشستن در گوشهای از کافه لاکوپل و دقیقشدن به مردم است. بهتعبیر مگره، او چون خود بیمار بوده، در دیگران نیز کوچکترین نشانههای بیماری را شناخته و قادر بر این بوده که انسانهای ضعیف را شناسایی کند.
یکی از فرازهایی که قاتل داستان، به مگره سند و مدرک و بهاصطلاح گزک میدهد، جایی است که به فقر و تفاوت سطح زندگی در پاریس و کشوری مثل چکسلواکی اشاره دارد: آیا پاریسیها میدونن اصلا چکسلواکی کجای دنیاست؟...
اما به روانشناسانهبودن رمان «مگره و جان یکمرد» اشاره کردیم. بد نیست به اشاره شخصیت مگره هم به اینماجرا نگاهی داشته باشیم؛ جایی که در پایان داستان، هنگام برملاکردن حقایق به قاضی بازپرس میگوید: «اونه که کراسبی رو مجبور میکنه در ساعتی مشخص به ویلای سن-کلو بره. و اینموضوع شناخت زیادی از روانشناسی آدمها میخواد.
چون کمی قبلتر منو دیده بود و فهمیده بود که مصمم هستم دوباره تحقیقم رو از اول دنبال کنم...» (صفحه ۱۵۰) مگره که از ابتدا تا لحظه افشاگری برای قاضی، ساکت بوده در حضور او لب باز کرده و چندصفحه از متن قصه را به مونولوگ طولانی خود اختصاص میدهد. در اینزمینه هم مانند دیگر رمانهای «مگره» از پاراگرافهای زیر هم که همگی جملات یکفرد یعنی مگره هستند، استفاده شده است.
در پاراگرافهای زیرِ هم مگره، شخصیت قاتل، به اینترتیب بهطور یکپارچه معرفی میشود: «مادرش توی یک شهر کوچک چکسلواکی خدمتکار بوده... رادک در خونهای واقع در حومه شهر، شبیه یک سربازخونه، بزرگ شده... و اگه موفق شده تحصیلاتی داشته باشه، به کمک بورسهای دولتی و خیریهها بوده... مطمئنم که در کودکی از اینمساله رنج زیادی کشیده و به مردمی که از پایین بهشون نگاه میکرده، نفرت پیدا کرده... از کودکی یقین پیدا کرده که نابغه است... و میتونه به لطف هوش و ذکاوتش مشهور و پولدار بشه! ... اینرویا اونو به پاریس کشونده و بهش قبولانده که مادرش در شصت و پنجسالگی، با وجود یک بیماری نخاعی، به کار مستخدمی ادامه بده و براش پول بفرسته! غروری نامعقول، شدید و دردآور! غروری توام با بیطاقتی، زیرا رادک دانشجوی رشته پزشکی، میدانسته که همان بیماری مادرش رو داره و در نتیجه عمری کوتاه در انتظارش هست.
در ابتدا، سرسختانه تلاش میکن و استادانش از تواناییهای او حیرت میکنند. هیچکس رو نمیبینه، با هیچکسی صحبت نمیکنه. فقیره؛ ولی به فقر عادت داره. اغلب بدون جوراب در جلسات درس حاضر میشده. بارها در بازار میوه و ترهبار کارگری کرده تا چند سانتیم پول گیر بیاره... ولی بالاخره فاجعه، با مرگ مادرش، به وقوع میپیونده و اون دیگه حتی یک سانتیم پول دریافت نمیکند. و ناگهان، همه رویاهایش رو رها میکنه. احتمالا میتونسته مثل خیلی از دانشجوها کاری هم پیدا کنه. ولی در این جهت کوششی نشون نمیده. آیا به قابلیت خودش در نابغهشدن مشکوک شده؟ آیا در توانایی خودش تردید پیدا کرده؟» (صفحه ۱۴۰)
تصویر پاریس
داستان «مگره و جان یکمرد» در فصل پاییز اتفاق میافتد اما در فرازی از آن گفته میشود بهرغم فصل پاییز، تراس چهار کافه بزرگی که در مجاورت بولوار راسپای قرار داشتند، مملو از مشتریهایی بیشتر خارجی بودند. (صفحه ۵۳) فراز دیگری هم از اینرمان که شهر پاریس در آن حضور پویا دارد، مربوط به زیست مردم و عابران است: «پاریس قیافه گرفته روزهای اکتبر را داشت: آسمان همچون سقفی کثیف، روشنی زنندهای را به زمین میرساند.
در پیادهرو، آثار بارشهای شب گذشته، هنوز باقی مانده بود. حتی عابران هم قیافه درهمکشیده مردمی را داشتند که هنوز خودشان را برای زمستان آماده نکردهاند.» (صفحه ۵۱)
جای دیگری از داستان هم که راوی داستان، از شهر پاریس میگوید، مربوط به صفحه ۱۵۴ و صحنه طولانی و بلندی است که مگره، همهچیز را برای قاضی کوملیو تعریف، و همه زوایای تاریک پرونده را روشن کرده است: «در پایان وقتی مگره همهچیز رو برای قاضی میگه: هر دو مرد ساکت ماندند. سروصداهای کاخ دادگستری و در ورای آن زمزمه مبهم پاریس به گوش میرسید.»