به گزارش همشهری آنلاین، جورج ساندرز در جامعه ادبی یک نویسنده افسانهای است. او از معدود نویسندگانی است که در نوشتن داستانهای کوتاه برای خود نامی دست و پا کرده است، و این با توجه به بازاری نبودن مجموعههای داستانی، اهمیت بیشتری مییابد. او اکنون در یک برنامه بسیار معتبر کارشناسی ارشد هنرهای زیبا (Master of Fine Arts) در سیراکوز تدریس میکند.
در بیوگرافی که در مقدمه اولین کتابش «CivilWarLand in Bad Decline» نوشته شده، آمده است که او مهندس ژئوفیزیک است، در پروژه استخراج نفت در سوماترا کار کرده است، در یک گروه راک آماتور در کافهها گیتار نواخته و مدتی هم در یک کشتارگاه کار کرده است. در ۲۶ سالی که از انتشار اولین داستان ساندرز میگذرد، او برنده بورسیههای مک آرتور و گوگنهایم، جایزههای استوری، فولیو، بوکر و یک جایزه جهانی فانتزی و ۴ جایزه نشنال مگزین شده است.
با این حال، خارج از دنیای ادبیات، ساندرز آن چهرهای نیست که به درد معروف شدن بخورد. او عمدتا در زمینه داستان کوتاه کار میکند و تنها رمان او هم مانند داستانهای کوتاهش، یک اثر تجربی و عجیب درباره آبراهام لینکلن است که در برزخ، در غم مرگ پسرش به سوگ نشسته است. حال و هوای داستانهای او تاریک است و داستانهایش، عجب، طنزآمیز و مهمتر از همه، دارای محتوای آگاهیرسانی اخلاقی هستند. برخی از این داستانها فقط عجیب و غریبند و همه آنها از نظر موضوعی یا مسئله اخلاقی که روی آن دست گذاشته، پیچیده هستند. نوشتههای او دقیقا آن چیزهایی نیستند که میان گروه بزرگی از مردم محبوب شوند.
شخصیتهای داستانی او اغلب چرخدندههایی در ماشینهای غولپیکر و شرکتهای بزرگی با اهداف رازآلود و معمایی هستند. آنها از بقیه جهان جدا شدهاند و اغلب مورد آزمایش یا تسلط نیروهایی مخفی هستند که بدون رضایت یا اطلاع آنها دربارهشان تصمیم میگیرند. او عاشق مسخره کردن شرکتها و سازمانهای بزرگ است.
در یکی از مجموعه داستانهای او با عنوان «In Persuasion Nation» شرکتی به نام کیدلاو (KidLuv) وجود دارد که محصولی آموزشی به نام (I CAN SPEAK) میسازد (ساندرز به طور مرتب از نمادهای تجاری ساختکی در داستانهایش استفاده میکند.) در آخرین مجموعه داستان او به نام دهم دسامبر (Tenth of December)، داستانی به نام فرار از اسپایدرهد، روایت زندانیانی است که به جای گذراندن دوران محکومیتشان در یک زندان معمولی، به انتخاب خودشان سوژه آزمایشهای پزشکی میشوند. داروهایی که روی این زندانیان آزمایش میشوند عبارتند از: «Verbaluce™» که مراکز یادگیری زبان در مغز را تقویت میکند، «Vivistif™» که برای تقویت جنسی مردان و «Darkenfloxx™» که دارویی برای از بین بردن بدبختی است.
این داستان فرار از اسپایدرهد، همه عناصر داستانی ضروری ساندرزی را دارد: فضاسازی فوقالعاده (زندانی که توسط یک شرکت غول صنعت داروسازی اداره میشود)، زبان طنزآمیز، لحظات خندهدار و تمرکز بر اخلاقیات. داستان فرار از اسپایدرهد، چهل صفحه است و در یک مکان اتفاق میافتد، اما این مکان میتواند ساختمانهای بزرگ بسیاری در سراسر جهان باشد.
گرچه این داستان، یکی از جذابترین داستانهای ساندرز است، اما دقیقا آن چیزی نیست که بخواهد تبدیل به یک فیلم ۱۰۰ میلیون دلاری نتفلیکس (به کارگردانی جوزف گوشینسکی، کارگردان تاپ گان: ماوریک) با بازی بازیگر نقش ثور (Thor) در دنیای سینمایی مارول شود. جوزف کوشینسکی کارگردان این فیلم، که علاوه بر تاپ گان ۲، کارگردانی ترون: میراث (Tron: Legacy) را هم در کارنامه دارد، و همینطور کریس همسورث (بازیگر نقش ثور) چهرههای سینمای پرفروش هستند و در فضای فرانچایزها کار میکنند، و کسانی نیستند که برای اقتباس از داستان عجیب و غریب و طنازانه جورج ساندرز مناسب باشند.
از اینجا به بعد، متن حاوی اسپویلر داستان و فیلم است، بنابراین اگر هنوز فیلم را ندیدهاید و برایتان مهم است، ادامه مطلب را نخوانید.
خلاصهای از داستان ساندرز به این شرح است: مردی به نام جف، در مرکزی زندانی است که در آن داروهایی بسیار خاص را روی افراد آزمایش میکنند. در حین یک آزمایش، جف با هدر آشنا میشود. از هر دوی آنها پرسیده میشود که آیا از نظرشان طرف مقابل جذاب است یا خیر، و هر دو پاسخ میدهند که نسبت به این مسئله بیتفاوت هستند.
آن دو در جریان یکی از آزمایشهای شرکت، دارویی را تست میکنند که در اثر آن به یکدیگر علاقمند میشوند، اما با از بین رفتن اثر دارو، هیچ کدام از آن احساسات نمیماند و همه چیز از بین میرود.
جف این دارو را با زن دیگری به نام ریچل تکرار میکند و همان اتفاق میافتد. بعد جف به اتاقی میرود که یک پنجره یک سویه دارد و در اتاق دیگر، ریچل و هدر نشستهاند. جف آنها را میبیند، اما آنها نمیدانند که در آن سوی پنجره-آینه، جف آن دو را میبیند. از جف میپرسند که از بین آن دو، کدام را ترجیح میدهد و پاسخ او این است که برایش تفاوتی ندارد. این برای شرکت خوشحالکننده است، چرا که نشان میدهد، بدون دارو، هیچ کدام از احساسات حین مصرف دارو، پایدار نیست.
اما این نتیجه برای مدیران شرکت کافی نیست و آنها میخواهند جف را با آزمون دیگری بسنجند. آنها داروی (Darkenfloxxed™) را به هدر میدهند تا واکنشش را ببینند. جف مخالفت میکند اما در نهایت مجبور میشود شاهد شکنجههای وحشتناک هدر باشد که در نهایت منجر به مرگش میشود. با وجود مرگ هدر، آنها تصمیم می گیرند همان آزمایش را روی ریچل انجام دهند، اما جف منزجر و خشمگین، با دارویی آنها را تهدید میکند و آنها ناچار میشوند آزمایش را متوقف کنند.
نکته اخلاقی ماجرا این است که انسانیت پابرجا است، حتی اگر از نظر بالینی ثابت شود که عشق وجود ندارد. جف علاقهای به ریچل ندارد، اما آدم خوبی است و ترجیح میدهد بمیرد تا اینکه اجازه دهد شخص دیگری که هیچ احساسی به او ندارد، رنج بکشد. ساندرز نیز مانند این پروژه، سودمندی این دارو برای اثبات انسانیت جف را میسنجد. از بسیاری جهت این پروژه دارویی هم متعلق به ساندرز است: مردم را در شرایط گرفتاریهای پیچیده قرار دهید و ببینید چه واکنشی نشان میدهند؛ پروژه، داروها را میسنجد و ساندرز اخلاقیلات انسانی را.
عجیب است که داستانی چنین تمثیلی، به فیلمی با بدوجه کلان تبدیل شده است. در کمال تعجب، کارگردانش کسی مثل کوشینسکی است و فیلمنامهنویسانش رت ریس و پل ورنیک (نویسندگان ددپول) کاملا به طرح ساندرز وفادار هستند. مایلز تلر نقش جف را بازی میکند، کریس همسورث نقش آزنایشکننده دارو را دارد و آزمایش داروی عشق در مرکز داستان باقی مانده است. اسپایدرهد البته چیزهایی هم اضافه بر داستان دارد؛ از جمله اینکه داستانی متفاوتی از جف تعریف میکند، شخصیت تازهای به نام لیزی وارد داستان میشود و معمایی شوم درباره حقیقت پشت این شرکت بزرگ داروسازی گنجانده است.
این اقتباس همچنین فضا را محیطی پرزرق و برق، با طراحی شیک و چشمگیر نمایش میدهد. طراحی تولید بیعیب و نقص است، گرچه در این که این داستان شایستگی چنین ولخرجی را داشته باشد، تردید داریم. مثل اینکه کتابی درباره فروتنی را در یک نسخه گرانقیمت و پر زرق و برق منتشر کنید. ساندرز از زبان تبلیغات و جاهطلبیهای موسسات برای نمایش تاثیرات غیرانسانی آنها وام گرفته است.
مردم گاهی میتوانند پیروزمندانه از زیر سلطه سرمایهداری بیرون بیایند، حتی اگر این ژستی از سوی سرمایهداری برای نشان دادن حسن نیت باشد. اما واقعیت این است که اغلب آدمها در آن له میشوند و برای کسب سود بیشتر، حذف میشوند. جهانبینی ساندرز تیره و تار است. برپا کردن یک قاب خاطرهانگیز برای داستان تمثیلی او، همانطور که البته احتمالا سزندگان فیلم استدلال کردهاند، میتواند نمایشگر دامنه وسیع قدرت آن شرکت داروسازی تمثیلی باشد، اما با وجود این، نمیتوانید به این فکر نکنید که چقدر پرهزینه و گران تمام شده است. حضور تلر و همسورث را هم اضافه کنید، و این سوال پیش میآید: آیا آدمهای بزرگ میتوانند درباره آدمهای کوچک فیلم بسازند؟
در مورد اسپایدرهد متاسفانه پاسخ منفی است. اگرچه همسورث تمام تلاشش را میکند تا از خود راضی بودن تکنولوژی برای رسیدن به درجات موفقیت را نمایش دهد، اما چیزی که در نهایت باعث شکست فیلم میشود، مرکز اخلاقی آن است. جف، در داستان ساندرز، با ابزار مرگ «فرار» میکند و زنی را که نمیشناسد و از نظر عاطفی یا ژنتیکی با او مرتبط نیست، نجات می دهد. در اقتباس کوشینسکی، این عشق در حال رشد بین جف و لیزی است که آنها را برمیانگیزد تا در برابر غول سرمایهداری بایستند. انگیزه آنها یک انگیزه معمولی آمریکایی است: بیایید از این رژیم ظالم بگریزیم به دلیل آنچه که پس از آزادی خواهیم داشت. به گفته هالیوود، عشق رمانتیک به زندگی معنا میبخشد، محکومان را رستگار میکند و پاداش آزمایشهای ما است.
نکته داستان ساندرز دقیقا برعکس است: نمونهای از فداکاری که نه از روی وعدههای عشق، بلکه به خاطر خیر خالص انجام شده است. جف، در داستان، در نوجوانی در یک دعوا دوستی را کشته است. او همیشه به این دلیل دچار حسرت و احساس خسران است و وقتی هدر میمیرد، و با این احتمال مواجه میشود که ریچل نیز سرنوشتی مشابه خواهد داشت، با خود فکر میکند: تمام کاری که من برای دوباره قاتل شدن باید انجام دهم این است که بنشینم و تماشا کنم. فرار و تهدید جف، مقاومت او در برابر همدستی در قتل است. او حتی منفعلانه در نظامی که به نام عشق میکشد، شرکت نمیکند. جف وقتی میمیرد خوشحال است و با خود میگوید: «برای اولین بار در این سالها و برای همیشه، من کسی را نکشتم.»
در فیلمی مانند سر عنکبوتی، عاشقان از بدبختی پشت سر خود فرار میکنند، رو به جلو و رو به خورشید درخشان لبخند میزنند، زیرا آنچه در جلوی آنهاست زیبا به نظر میرسد و دیگر لازم نیست به آشفتگی پشت سرشان اهمیت بدهند؛ بگذارید دیگران با آن بدبختیها دست و پنجه نرم کنند.
منبع: ترجمه از لیتهاب با کمی تغییر و تلخیص.