و این آباد شدن نه از جنس رویش که از گونه مکاشفه است و این همه مردم از دورترین راهها به جذبه کشف مغناطیس این خاک تفتیده رنج سفر تحمل میکنند تا خود را به مرکز عالم برسانند و برای یک عمر از این منبع لایزال توشه برگیرند.
این سرزمین با تمام رازهای سر به مهرش هر سال در این موسم بیدریغ، تن به آغوش هزاران هزار دلخسته میدهد تا آنها به فراخور حال خود کشفی از آن کنند و حظی ببرند؛
اما اگر مغناطیس کعبه، دلها را به شوق انجام واجبی به سوی مکه میخواند، جذبه مدینه را باید در نیروی بیانتهای ولایت دانست؛
گوهری که فطرتا در دل دوستداران پیامبر و خاندان او به ودیعه سپرده شده و تو میبینی که چطور مردمان چهارگوشه عالم، با هر فرقه و مذهب، دلشاد از حضور بر این خاک و تنفس در این اتمسفرولاییاند. اما سالهاست سلفیان چون ماهی که آب را انکار کند، خاک را برنمی تابند.
خاک سرزمین وحی نه از شرف ذاتی که از همنشینی گل، واگویهای ناتمام از تمام خوبیها و اسراری از همه نامردمیها دارد؛ این خاک امانتدار گوهران شریفی است که سلام تو را در ممات همچون حیات بیپاسخ نمیگذارند؛
این خاک نگهبان در یتیمی است که شاید جایی میان محراب و منبر، آرام خفته باشد، آنجا که باغی از باغهای بهشت است. و این خاک شاهد در نیم سوخته، غلاف شمشیر، بازوی نیلی، گوشواره شکسته و حتی تیرهای چوبین و دل خونین است. میبینی، نمیشود در مدینه بود و روضه نخواند.
اینجا همه اش ذکر مصیبت است؛ 14 قرن زخم کهنه که حالا باید رد خونابه آن را در کتابها بیابی و این میشود بغض مکرر که پیامبر و خاندانش در شهر خود بیشتر از هر وقت دیگر غریباند و آن هم چه غربتی؟ که تا غم در گلویت چنگ نیندازد و دل به درد نیاید نمیفهمی آن را و این استخوان در گلو مانده و خار در چشم خلیده را.
در سرزمینی که حتی یک رودخانه هم ندارد، خاک در غربت پاکترین فرزندان آدم، خون میگرید و در انتظار مینشیند؛ در انتظار همه خوبی و تنها وارث آن؛ همو که شادی بخش روزگاران خواهد بود و شاهبیت این چکامه پرافسوس.