محمود سنجری - سینا: آخرین کتاب «حمید رضا شکارسری» شاعر و منتقد پرکار حوزه ادبیات، مجموعه شعر کوچکی است حاوی 18 شعر کوتاه همراه با برگردان انگلیسی که اما نام بزرگی دارد: «عصرپایان معجزات»(1)

این مجموعه کوچک حاوی انتخاب‌های اغلب آگاهانه «شکارسری»، نقطه عطفی در روایت پست‌مدرن حکایات ازلی - ابدی است و همچنین می‌تواند حاوی پیشنهادهای استخوانداری برای شاعران جوانتر باشد که در عرصه شعر سپید فعالند.

«عصر پایان معجزات» به‌گونه‌ای محو اعلام می‌کند که هیچ معجزه‌ای در شعر پایدار نیست و شعر نابی که شاعر از آن دم می‌زند وامدار همه چیز و هیچ‌چیز است؛ شعری که می‌خواهد چون ققنوسی امروزین از خاکستر ققنوس دیروز به پرواز در آید. من به پرواز این ققنوس امیدوارم هرچند نخواهم بال در بال او پرواز کنم. تماشای پرواز هم عالمی دارد.

این مجموعه با یک گفت‌وگو به‌عنوان «یادآوری اسطوره‌های فراموش شده دینی» آغاز می‌شود. زحمت گفت‌وگو را «زهیرتوکلی» کشیده که به سیاق صفحه شعر روزنامه «همشهری» علاقه‌مندی او را به موضوعاتی از این دست پیش از این دیده‌ایم. در این گفت‌وگو حرف‌های مهمی آمده است آن‌قدر که صاحب این قلم نمی‌داند ابتدای راه به گفت‌وگو بپردازد یا به شعر‌ها؟!

گفت‌وگویی که به راحتی می‌تواند موضوع پژوهشی بزرگ قرار گیرد و ماده کتابی عظیم را فراهم سازد، در هنر‌ها و ادبیات بکاود و نسبت ایشان را با کلان روایات و حکایات کهن بسنجد. البته این وظیفه یک مجموعه شعر نیست. شعر اشارت است و ذکر و در بالاترین درجه خویش، رمز. کارکرد شعر وقتی می‌خواهد به کلان روایات بپردازد شاید باید این باشد که خود بخشی از حکایت شود. و این‌گونه شعر خود به رمزی تبدیل می‌شود که جست‌وجوگران آن را به مثابه اصلی کهن و غیرقابل تبدیل می‌پذیرند و چنانچه بخواهند با تاویل به سرچشمه خواهند رسید.

شاید اگر کتاب اسم شاعرانه‌تری داشت و فاقد گفت‌وگوی آغازین بود، راه برای تاویلات گوناگون بازتر می‌شد اما به هرحال در وضعیت فعلی کسی که می‌خواهد شعرها را بازخوانی کند می‌بایست به ادعاهای مطروحه در گفت‌وگوی آغازین توجه کند و نسبت شعرها و مبانی گفت‌وگو را بسنجد و بداند.

بن مایه سخن آغازین انذار «نیچه» است که: «خدایان مرده‌اند» و این حکم «نیچه» برای پست‌مدرنیسم در حکم وحی منزل است، هر چند در پست‌مدرنیسم وحی منزلی نداشته باشیم. مرگ کلان روایات که مدعای پست‌مدرنیست‌هاست، از این انذار هولناک «نیچه» آب می‌خورد. بر این اساس «شکارسری» در گفت‌وگوی آغازین احکامی صادر کرده که پیش از ورود به بحث اصلی لازم است شماری از آنها بازخوانی شود.

البته شاید بهتر بود که شاعر از تقریر نظر خویش پیرامون اشعار خودداری می‌کرد و به خواننده اجازه می‌داد که بی‌میانجی با جهان چندوجهی شعرها روبه‌رو شود. برای نمونه در قسمتی از گفت‌وگو که اتفاقا به‌عنوان فراز در پشت کتاب درج شده، آمده است: «شعرهای عصر پایان معجزات همانگونه که گفتم درنهایت ( حداقل در خوانش مولف به‌عنوان یک مخاطب) به کلان روایت دین‌باورمند است. لذا با وجود داشتن نسبت با پست‌مدرنیسم اساسا نمی‌تواند متنی پست‌مدرنیستی محسوب شود.»

پیداست که در آفرینش اثر هنری خوانش مولف حتی در مقام مخاطب خوانش نهایی محسوب نمی‌شود یا اینکه متن با وجود داشتن نسبت با پست‌مدرنیسم اساسا نمی‌تواند متنی پست‌مدرنیستی محسوب شود. این‌گونه تعیین تکلیف یک اثرهنری آن هم از جانب شاعر شاید چندان به صواب نباشد. این احتمال وجود دارد که وجه منتقدانه «شکارسری» در مواجهه با اثر خویش هم نتوانسته دم فروبندد.

شاید این‌گونه برخورد تا حدی مکانیکی به‌نظر برسد، در حالی که می‌دانیم موضع شاعران پیشین در مواجهه با ارزیابی شعر موضع «نمی دانم» بوده است. همچنین پیداست که آگاهی و تلاش در ارزیابی شعرها نمی‌تواند بلافاصله پس از سرودن آنها رخ داده باشد؛ یعنی آگاهی شاعر از تحولات عصر مدرن و پست‌مدرن در تقابل با درونه باورمند و دین‌مدار ذهن شاعر اثر خود را بر شعر‌ها نهاده و تناقضات مندرج در این تقابل موجد «طنز» شده است. این دستاویز طنازی با مدعای شاعر در گفت‌وگوی آغازین همسو است.

برخورد طنزآمیز با روایات و حکایات دیرسال مذهبی و آیینی در عصر امروز ردپایی آشکار در بعضی هنرها نظیر سینما دارد. مدیوم سینما به یاری ابزار در دسترس و نیز سابقه ادبیات دراماتیک شکوهمند و کاملا قابل اعتنای مغرب زمین، نقشی آشکار در پایین آوردن و زمینی ساختن مفاهیم قدسی داشته است که البته رهاوردی مدرن است. در پرانتز، کاملا آگاهانه می‌خواهم قید کنم که تقابلی میان مدرن و پست‌مدرن نیست، در واقع مدرنیسم نسبت به سنت روایتی پست‌مدرنیستی دارد. لذا منظور از رهاورد مدرن الزاما غیرپست‌مدرن نیست. «لیوتار» می‌گوید: «مدرنیته همیشه لحظات پست‌مدرن خودش را داشته.»؛ یعنی مدرن به لحاظ تاریخی مقدم بر پست‌مدرن نیست. (پایان پرانتز)

قدسی زدایی که مشخصه بارز دوران مدرن است دیرگاهی است که با رخنه در هنر‌ها و نیز ادبیات، کم‌کم خود را به‌عنوان یک اصل اساسی تحمیل کرده است. نمی‌توان گفت نیهیلیسم از دل قدسی‌زدایی بیرون آمده، ولی به هرحال یکسان‌سازی‌ سطوح ارزش‌های مختلف و تهی دانستن پدیده‌ها از اعتبار اخذ شده به واسطه سنت، قاعده‌ای قدسی‌زدایی است و همچنین تعبیری است از نیهیلیسم. وقتی پدیده‌ها از ارزش‌های مترتب بر آنها طی یک آیین قدسی، تهی شوند زیبایی‌ای که بیان آن مقصود هنرمند است از اوج به زیر می‌افتد و دیگر قدسی نمی‌نماید و شما می‌توانید جزئیات آن را بی‌حجاب به بند کلمه، آوا و نقش درآورید.

رهاورد دیگر این طرز برخورد با جهان مرکززدایی‌ست. در واقع صورت ظاهری شعر امروز به واسطه گریز از مرکز نوعی رفتار قدسی‌زدایی ا‌ست که البته غلبه علم و فناوری نقش فراوانی در مرکززدایی در آثار هنری مدرن دارد. مرکززدایی مرگ اسطوره است زیرا اسطوره جهان را شکل می‌دهد و فرم می‌بخشد، اما دنیای مدرن به بالا ایستادن ارزش اسطوره‌ای باور ندارد.

آنچه به‌عنوان جزئی‌نگری از بعضی مناظر، خواسته بسیاری شاعران است موضوعی است که ریشه در قدسی‌زدایی دارد و نیز تقلیل کلان روایت‌ها به روایت شاعر. شاید تقابل جزئی نگری و کلی‌گویی در شعر امروز ناشی از قدسی زدایی و غیبت انسان از مظاهر قدسی باشد که در غیاب اساطیر و آیین‌های الهی چاره‌ای ندارد جز پرداختن به اجزا، تجزیه امور و دل بستن به بیان تناقضات. بی‌آنکه اندیشیده شود آیا می‌توان این اجزا را به هم پیوست و آنگاه به ساختاری رسید که نشانه کل باشد؟

ما در این گوشه جهان بسیار خوشبختیم که می‌توانیم به‌راحتی و به یاری انرژی عظیم زبان پارسی با متون و حکایاتی روبه‌رو شویم که از پنجره‌ای گشوده به پهنای همواره جهان به آنچه همیشگی است می‌نگرد و می‌تواند بدون دست یازیدن به میانجی، خود را به ناگاه چون رمز حقیقتی که باید کشف شود، بنمایاند. هرچند و دریغا باید گفت افزودنی‌ها بر این باطن خوش‌تراش حکایات، از تحرک آنها در چشم عموم کاسته و دیگر بار می‌بایست به پیراستنشان برخیزیم تا با چهره شگفت و ناگاه حقیقت روبه‌رو شویم. برای مثال «حافظ» می‌گوید:

«دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم قدس و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند»

یکی از عناصر مهم این شعر مسئله زمان است که ازل را به واسطه کلمه «دوش» نشانه رفته است. قید زمان به‌خودی خود کلان روایتی است که همواره ذهن انسان ایرانی را از عهد طرح زروان تاکنون مشغول داشته و در این شعر همچون رمزی جوهری و بنیادین به نمایش درمی‌آید و تاکید می‌کنم به نمایش، که نمایش آفرینش است و در اعلا درجه بیان هنری به بازآفرینی هستی می‌پردازد و می‌دانیم زمان در این نگاه زمان تاریخی و فسادپذیر و جزئی نیست.

در بازگشت به گفت‌وگوی آغازین کتاب همچنین گفتنی است که کلان روایات تنها در حیطه آموزه‌های رسمی ادیان نیست که پذیرفتنی هستند بلکه اصولا به عرصه حکایات ازلی- ابدی و صور نوعی متعلقند و پذیرش آنها انسان را مجهز به ابزاری می‌سازد که جهان را بازسازی کند و این از کارکرد‌های اسطوره است و شعر به مثابه اسطوره می‌تواند دارای چنین کارکردی باشد و به شکفتگی درون بینجامد.

حرکت شعری «شکارسری» از کتاب «باز جمعه‌ای گذشت»(2) تا «از تمام روشنایی‌ها» (3) و پس از آن مجموعه‌های دیگر تا «عصر پایان معجزات» به‌صورتی واضح، پویا و پیوسته و رو به تکامل بیان شعری است. من به‌عنوان یک خواننده که بیش از 20 سال است شعرهای «شکارسری» را می‌خوانم خوشحالم که او به این نقطه رسیده است؛ نقطه‌ای که می‌توان به واسطه آن چنین بحث‌هایی را طرح کرد که سابقه آن تا جایی که می‌دانم چندان نیست و اصولا مباحثاتی تازه در حوزه شعر پارسی هستند.

امروز به برکت مدرنیسم می‌توانیم قرائت‌های گوناگونی از متون را شاهد باشیم. حال شاعری که می‌خواهد به تجربه رفتار مدرن به کلمات دست‌یازد آیا می‌تواند به موازات برخورد مدرن با روایات و قصص همچنان قداست متن را حفظ کند؟ مسلم بدانیم که نه ! اما این‌گونه برخورد با متون و حکایات دینی جز از آسمان به زمین کشاندن و لباس تعلق پوشاندن بر پیکره‌ای جاودان و مطلق، رهاوردی دیگر هم دارد که همانا تاکید بر مستوری بیش از پیش بشر امروز است از حقیقت. این رهاورد بر فاصله دهشتناک میان بشر امروز به‌عنوان ضابط دنیای مدرن و اسطوره به‌عنوان رابط بین انسان و حقیقت اشارت دارد و شعر «شکارسری» از این منظر اشارتی است تلخ و محتوم به سرنوشت بشر امروز:

«چند بار
چقدر
سقوط؟
هر بار
قدری از تو
کم می‌شود
دیگر نمی‌شناسمت
این تویی که حتی برگ چنار را
کنار گذاشته‌ای؟»

بنابراین «شکارسری» راست گفته که طنز این شعرها صرفا لذت‌گرا و لذت بخش نیست زیرا درصورتی که با اراده باور به بنیان‌های اصیل دینی به دیدار این‌گونه شعر‌ها برویم تلخی پوشیدگی انسان و فاصله بعید او از سرچشمه‌های هستی‌بخش، بیش از پیش ما را می‌رنجاند.

اما آیا باید در همین نقطه بازایستاد. آیا نیرو و انرژی پنهان شده در باطن این شعرها آنقدر هست که خواننده را به متون مرجع بازگرداند تا با بازخوانی متون بتواند رنگی از آن بی‌نهایت اثیری نیلگون که در افق می‌رقصد بر تاریکی غار تنهایی انسان بتاباند؟ در این ایستگاه می‌مانم و پاسخی ندارم.

این حکم قطعی علمی را بخوانید و با بشارت کتاب‌های آسمانی مقایسه کنید:

«- شنوندگان عزیز !
هوا تا غروب قرن‌ها بعد صاف و آفتابی خواهد بود.»

نگاهی که «شکارسری» در این شعر به توفان نوح(ع) دارد و نیز شعرهای دیگر به دیگر رویدادهای تصریح شده در متون مقدس نظیر هبوط انسان، ذبح اسماعیل(ع) و.... در فضایی مدرن و امروزی قابل دفاع است و به روشنی بر انتزاع از فضای اسطوره‌ای و قدسی تاکید دارد. این انتزاع و شاید هم استخراج در واقع حکم مرگ کلان روایت را در چارچوبی نمادین و البته مدرن صادر می‌کند که به هیچ روی گمان نمی‌رود خواسته شاعر باشد؛ یعنی آن طنز منتج از تناقض فضای قدسی مدرن تا آنجا به سود فضای مدرن می‌تازد که خواننده را ناخودآگاه به این نقطه می‌رساند که نکند این حکایتی که بارها شنیده و بر حقانیت آن، چه بسیاران که گواهند، طنزی بیش نبوده است. برای نمونه این سروده:

«پیراهن معطر را
در اعماق پستو
پنهان می‌کند
و بغض را
در اعماق گلو،
راه می‌افتد
از بهترین چشم پزشک شهر برایش وقت گرفته‌اند...»

این روایت مدرن از حکایت یعقوب(ع) و یوسف(ع)، 2پیامبر بزرگ الهی واجد طنز ادعایی هست اما آیا نباید پرسید در نسبت با اصل حکایت، قاعده هم‌افزایی را در برمی‌گیرد یا نه؟ به زبان دیگر آیا باورمندی به بن حکایت به‌موازات تلخند ناشی از طنز این روایت مدرن حرکت می‌کند یا نه؟ و اگر تناقضی هم هست سرانجام به نفع کدام کنار خواهد رفت؟ (هرچند این سؤال با ذات پست‌مدرنیسم همراهی ندارد و قرار نیست روایت‌های دیگر به نفع یک روایت واحد کنار برود.

این را می‌دانم ولی باورمندی به اصل چه می‌شود؟) گمان می‌رود که پاسخ به این سؤال اصولا بتواند به چرایی ضرورت پرداختن به این‌گونه روایات پست‌مدرن بپردازد که بدانیم شاعر به کدام سو می‌رود و ما که مخاطبیم مخاطب که و چه‌ایم؟ آیا ما همانگونه که هنگام قرائت متون اصیل، مخاطب ذات شگفت و هولناک حقیقتیم، همانسان هم در رویارویی با این روایات به‌دیدار حقیقت می‌رویم؟

در این ایستگاه پربدک نیست که بر فاصله‌گذاری آگاهانه شاعر میان روایت و حکایت از نظر مراتب برخورد شاعر با امر قدسی نگاهی دیگر بیفکنیم.

مواجهه با امر قدسی که در گفت‌وگوی شاعر به پیروی از متون علمای پست‌مدرن از آن به کلان روایت تعبیر شده در زمینه آثار هنری مراتب متفاوتی را شامل می‌شود. البته باید گفت امر قدسی در دنیای سنتی می‌تواند رویش یک گیاه کوچک باشد یا جریان جویی بر میان دشتی یا حتی سقوط سنگریزه‌ای بر دامنه کوه.

این مواجهه در بالاترین مرتبه، محادثه یا مکاشفه است و در مرحله پایین‌تر، محاکات. در این میان و پس از ثبت حکایات از زبان اهل محادثه و مکاشفه، دیگران به واسطه مواجهه با حکایات به روایت خویش می‌پردازند. چنین است که گونه‌گونی روایات در کنار حکایت نخستین هستی می‌یابد. هم از این روست که از زبان اهل مکاشفه کمتر روایات متفاوت می‌شنویم و گونه‌گونی روایت یعنی غیبت کشف. روایت «شکارسری» بنابراین به معجزاتی اشاره می‌کند که در غیاب کشف واقعا وجود ندارند و پایان معجزات همین است زیرا روایتی است که در پوشیدگی از امر قدسی پرداخته آمده است.

دیگر از شناسه‌های این مجموعه نسبی‌گرایی زمانی است که البته مطابق شناسه نسبی‌گرایی پست‌مدرنیسم دور از ذهن نیست. مثلا این شعر تکان دهنده:

«چکش قاضی نورنبرگ یعنی:
«آن تبر دلیل محکمی نیست
بت بزرگ بی‌گناه است...»
 و مظنونی جز تو کو؟
این هم آشویتس
و آتشی که هیچ توصیه‌ای نمی‌پذیرد...»

این خرده روایت غیرخطی در ضمن تلقی مدرن از حکایتی دینی، نسبی‌گرایی زمانی را هم در بر دارد که بسیار قاطع و هولناک است.

یا شعر شماره 10 این مجموعه که به‌خوبی فضای فیلم‌های Sci-Fid را تداعی می‌کند:

«نه چشمه را می‌یابیم
نه حتی راه نجات از این صحرا را
بی‌سیم‌ها لال شده‌اند
و جیپ‌ها خسته
به نزدیکترین سراب
همانقدر
نمی‌رسیم
که به تو
و هلی‌کوپتر‌های نجات
قرن‌ها بعد
سرانجام
در نقش تو ظاهر می‌شوند.»

و می‌دانیم ژانر Sci-Fi یکی از بستر‌های مناسب بیان پست‌مدرن در عرصه سینماست. دقت شود که در این شعر برتری یافتن چشمه به نجات از صحرا تنها درصورت پذیرش برتری کلان روایت مرجع قابل توجیه است.

در شماری از اشعار این دفتر، طنزِ اتفاق افتاده با اینکه ناشی از تناقض خرده روایت و کلان روایت است با این حال پذیرش آن از سوی مخاطب باورمند به کلان روایت به سختی اتفاق می‌افتد؛ برای مثال سروده‌های شماره 6 ،7 و 8 و به‌ویژه 16. ضمن اینکه این سؤال مطرح می‌شود که آیا شاعر توانسته تعادلی میان روایات دینی عام و روایات خاص اسلامی بر قرار کند؟ که جواب این سؤال با توجه به شعر هجدهم منفی است.

پیام مستقیم و روایت خطی و سوگمندانه این شعر آن را از هر نظر نامتناسب با سایر قطعات کتاب جلوه می‌دهد:

«عبدالباسط دچار افسردگی شد
آنقدر که تنها بر رف نشست
عبدالباسط آسم گرفت
آنقدر که خاک خورد
عبدالباسط سکته کرده
 دارد
 می‌میرد

و ما شماره آورژانس را به یاد نمی‌آوریم...»البته در به‌کاربردن کلمة «پیام» باید ملاحظه و دقت کرد زیرا «بارت»  یکی از بزرگان پست‌مدرنیسم اسطوره را در نهایت یک پیام می‌داند.
حالا با این اوصاف شما می‌پندارید که انسان دلخوش به خرده روایت‌های شخصی و تک افتاده در آستانه جهان چگونه به همذات پنداری با خرده روایات «شکارسری» می‌رسد؟

در پایان بد نیست مختصری هم به ترجمه اشعار بپردازیم. هرچند من خود را در این عرصه صاحب صلاحیت نمی‌دانم اما چنین می‌پندارم که ترجمه خطی و تاحدی وفادارانه اثر فاقد تصرفات شاعرانه باشد. همچنین در ترجمه انگلیسی شعر شماره 8 سطری در پایان شعر هست که در متن پارسی نیست:

(And the hungry wolves go to paradise)
که به‌نظر می‌رسد شاعر یا بررسی‌کنندگان آن را از اصل پارسی شعر حذف کرده‌اند و البته این حذف به قوت اثرسروده، افزوده است.

در یکی از قسمت‌های انیمیشن «پلنگ صورتی»، ارکستری در حال نواختن سمفونی پنجم بتهوون است. پلنگ صورتی وارد می‌شود و در میانه کنسرت به اجرای تم معروف خود می‌پردازد و بدین‌سان عظمت این سمفونی که به گمان منتقدین موسیقی، موسیقی سرنوشت است، ترک بر می‌دارد. شاید تم پلنگ صورتی خرده روایت انسان امروز است از سمفنونی پنجم.

انتخاب شنونده چیست؟ سمفونی پنجم یا تم پلنگ صورتی؟ کسی می‌داند؟

(1) عصر پایان معجزات / حمیدرضا شکارسری/هنر رسانه اردیبهشت/1387
(2) باز جمعه‌ای گذشت / حمیدرضا شکارسری / حوزه هنری / 1375
(3) از تمام روشنا یی‌ها / حمیدرضا شکارسری / انجمن شاعران ایران / 1382