ساکنان سالن نارون‌ آسایشگاه کهریزک سال‌هاست که دلبسته محبت‌های خانم طالبی و دوستانش شده‌اند. دلتنگی‌های غروب‌ جمعه را به شوق دیدار دوباره فرزندانی که هم‌خونشان نیستند، اما مادر صدایشان می‌زنند به شب می‌رسانند. صبح‌های شنبه برای آنها رنگ دیگری دارد. بوی محبت می‌دهد. بوی قدیم، بوی خانه‌زندگی خودشان...

همشهری آنلاین - زهرا بلندی: انگار نه انگار که ۷صبح است. به مشقت بیدار شدن صبح زود روزهای شنبه اعتقادی ندارند و پر از شور از گوشه و کنار شهر خودشان را به اینجا رسانده‌اند. هم افراد شاغل بینشان است و هم بدون شغل و خانه‌دار. برای آنها توفیر نمی‌کند، شنبه‌ها هرکاری دستشان باشد برای خدمت‌رسانی به مددجویان آسایشگاه کهریزک زمین می‌گذارند.  

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

مراسم املت‌پزون در آسایشگاه کهریزک 

اتوبوس زردرنگ وسط حیاط آسایشگاه مقابل سالن نارون که محل استقرار سالمندان است، توقف می‌کند. از خانم‌های جوان تا پابه‌سن‌گذاشته سرحال و قبراق درحالی‌که کیسه‌های دارو، شوینده و اقلام بهداشتی در دست دارند یکی‌یکی از پله‌های اتوبوس پایین می‌آیند.

برخی هم با خودروهای شخصی آمده‌ و کم‌کم به جمع ملحق می‌شوند. گروه توزیع تغذیه زودتر رسیده‌ و دست به کار شده‌اند تا قبل از رسیدن تیمی که به امور نظافت مددجویان می‌پردازند، صبحانه را آماده کنند. به محض باز شدن در شیشه‌ای هوشمند سالن نارون، عطر نان سنگک تازه و گوجه حرارت‌دیده به مشام می‌رسد.

مریم دختر جوانی است که قاشق به دست، فضاهایی خالی بین گوجه‌های رنده‌شده در حال طبخ باز می‌کند تا کناری‌اش تخم‌مرغ‌ها را فوری در همان‌جا بشکند: «هیچ خوراکی رو به اندازه املت دوست ندارن و هیچ‌چی مثل املت خوشحالشون نمی‌کنه! ۹سال بیشتر نداشتم که مامان خودم سکته کرد و زمین‌گیر شد، از همون‌وقت تا حالا هرکاری از دستم براومده برای مامانم انجام دادم که فقط کنارم باشه و من هر صبح لبخندشو ببینم. هرلحظه خدا رو برای حضورش در کنارم شکر می‌کنم. یه بار چند ماه پیش خیلی اتفاقی همراه این گروه شدم و از وقتی طعم شیرین خدمت به مامانای اینجا رو چشیدم، دیگه هر شنبه با گروه خانم طالبی همراه می‌شم. شاغلم، اما هر هفته، صبح شنبه‌، مرخصی می‌گیرم و به عشق مامانایی که خودشون توان غذا خوردن ندارن، میام کهریزک تا بهشون صبحانه بدم.»

لقمه‌هایی از جنس عشق

در یک چشم به‌ هم زدن گروه ۴نفره تغذیه همه خوراکی‌ها را آماده کرده و روی میز چرخدار می‌چینند. دستکش‌های نایلونی را به دست کرده‌اند و پرجنب‌وجوش وارد اولین اتاق بخش می‌شوند:‌ «سلام مامان، پاشو که برات املت آوردم.» مریم هم عاطفی است هم بذله‌گو. به محض اینکه سالمندان چشمشان به چشم او می‌افتد ناخودآگاه می‌خندند. خانم‌تاج انگار از شنبه پیش تا حالا حسابی دلتنگ بچه‌ها شده، دستانش را به روی مریم باز می‌کند و مریم فوری خودش را غرق آغوش مادرانه او می‌کند.

بی‌وقفه قربان‌صدقه خانم‌تاج می‌رود و او هم طوری که چشمانش را از معرض دید پنهان کرده، در آغوش کسی که دختر خودش حسابش می‌کند اشک می‌ریزد. برای یکایک مادران لقمه‌های نقلی املت می‌گیرند و با احتیاط ۲حبه انگور در دهانشان می‌گذارند. همزمان با تیم صبحانه، گروه نظافت هم دست به کارند تا در انتهای سالن وسایل استحمام را برای مددجویان آماده کنند. صدای خفیف مادری که با زانوهای بغل‌کرده می‌خواند: «مجنون نبودم! مجنونم کردی! از شهر خودم، ویرونم کردی!» در سالن پیچیده. نیکوکاران، به نوبت و اتاق‌به‌اتاق، سالمندان وابسته به تخت را با برانکارد بیرون می‌آورند. حدود ۱۰ تخت در راهرو  ردیفی شده‌اند و بیش از ۵۰ نفر امور نظافت تخت‌نشینان را به عهده گرفته‌اند.  
«اعظم طالبی»، بانوی ۶۷ساله، در رأس و سرگروه آنهاست. هر کدام از مددجویان تا خانم طالبی را می‌بینند محبت و قربان صدقه است که نثارش می‌کنند. حتی یکی از سالمندان بخش‌های دیگر، از پشت پنجره حیاط برایش دست تکان می‌دهد: «عشق منی!» 

رفاقت ۲۰ساله

طالبی ۲۰سال است که شنبه‌هایش در کهریزک سپری می‌شود. ساکنان اینجا به‌خوبی او را می‌شناسند، اما خودش در قید و بند شناخته شدن بین مردم عادی نیست. هر هفته از ظهر جمعه در تکاپو است تا همه‌چیز را برای قرار فردا مهیا کند. اسامی نیکوکاران حاضر را چندبار بازنویسی می‌کند، فهرست دارو و وسایل بهداشتی مورد نیاز را جمع و ساعت حرکت را به اعضای گروه اعلام می‌کند.

قبل از طلوع آفتاب از خانه‌اش در محله اقدسیه بیرون می‌زند و با اتوبوس تا این سر شهر می‌آید: «۲۰سال است که دیگر غروب جمعه برایم دلگیر نیست و شب‌های شنبه خواب ندارم. داستان رفاقت من و آسایشگاه خیلی قدیمی است. ۳۲سال پیش ساکن محله تهرانپارس بودم و آن‌روزها عادت داشتم همیشه در جلسات تفسیر قرآن که در محله‌مان برگزار می‌شد، شرکت کنم. یک بار که خودم توفیق داشتم برگزارکننده این مراسم در منزلم باشم، استادمان گفت تعدادی از بسته‌های میوه را که آماده کردی، بگذار ببریم آسایشگاه خیریه کهریزک پخش کنیم.

آن روز برای پخش میوه همراهش شدم و در همان حضور چندساعته با داستان زندگی پسری جوان آشنا شدم که بدجور منقلبم کرد. پسر دانشجویی که حین استفاده از  آسانسور دانشگاه به دلیل نقص فنی آسانسور سقوط کرده و قطع نخاع شده بود. آن روز فهمیدم آرزوی آن پسر داشتن یک دوربین عکاسی است و به محض رسیدن به خانه تمام هم و غمم شد خریدن دوربین برای او و با همراهی همسرم این کار را انجام دادم. خودم ۴تا بچه قد و نیم‌قد داشتم و برایم مقدور نبود در اینجا حضور فعال داشته باشم و شروع کردم به حمایت دورادور از مددجویان. از ۲۰سال پیش وقتی بچه‌ها از آب و گل درآمدند، دیگر تصمیم گرفتم به نیکوکار فعال تبدیل شوم و شنبه‌ها را به خدمت‌رسانی در کهریزک اختصاص بدهم.»


ولخرجی را کنار گذاشتم

مثل خیلی از آدم‌ها او هم بعد از اولین حضور فعال در تیم نظافت مددجویان آسایشگاه به محض ترک اینجا تا چند روز حس و حال غریبی داشت: «مدام گریه می‌کردم. هم دلگیر بودم از شرایط این افراد و هم ذوق‌زده از فرصتی که خدا در مسیر زندگی‌ام قرار داده. اطرافیانم می‌ترسیدند با حضور زیاد در اینجا افسرده شوم، اما به نظر من این مسیری نبود که آدم را افسرده کند. خدمت در اینجا برایم حسی فراتر از حس مادرانه حین بزرگ کردن ۴بچه را داشت، هرکاری فکرش را بکنید برای ساکنان اینجا کردم؛ از ناخن گرفتن تا لباس عوض کردن و کمک به  استحمامشان و در گذر زمان نه‌تنها حس دست‌ کشیدن از این کار به سراغم نیامد، بلکه بیشتر شیفته اینجا و ساکنانش شدم و از سال۸۸ به من عنوان سرگروهی دادند.» 

برای گفتن از سختی‌ها مدام طفره می‌رود: «نمی‌توانم حرفی از مشقت و سختی بزنم. از جوان ۲۰ساله تا خانم ۷۰ساله عضو گروه ما هستند که برخی مثل خودم مشکل زانودرد، درد کمر و گردن دارند، اما حین کار هیچ دردی سراغمان نمی‌آید. از وقتی به اینجا می‌آییم تا لحظه‌ای که برگردیم خانه فقط در کنار هم شادی می‌کنیم. خوب یادم است آن زمان که به زیارت خانه خدا رفته بودم هم حال و هوایم همین شکلی بود؛ نه غصه بیماری را می‌خوردم، نه خانه زندگی و بچه‌ها را. در لحظه حال بودم.»

آرامشی که در ظاهرش است، منش نیک، مهر و محبت‌های بی‌دریغی که به تک‌تک مادران سالخورده می‌بخشد حاصل سال‌ها زندگی در سایه نیکوکاری است. اما طی این سال‌ها تغییراتی هم در سبک زندگی‌اش حاصل شده که شاید در ظاهر قابل تشخیص نباشد:‌ «در خانواده‌ای نسبتاً مرفه بودم و عادت داشتم هرسال دکوراسیون خانه را عوض کنم، تنوع رنگ میز مهمانی‌هایمان زیاد بود، اما با حضور در چنین گروهی آن حس را کامل از دست دادم و حالا ترجیح می‌دهم خیلی خرج و مخارج را مدیریت کنم تا بتوانم بیشتر از مددجویان کهریزک حمایت کنم. بارها هم دیالوگ‌هایی از این قبیل که آسایشگاه خیلی پولدار است، چرا برای آنجا کار می‌کنی و... به گوشم می‌خورد که در جوابشان می‌گویم شما آسایشگاه را فقط از دور می‌بینید، اگر یک روز بیایید در راهرو راه بروید وضعیت این بیماران و پرسنل را ببینید و هزینه و دخل و خرج را محاسبه کنید متوجه می‌شوید که مددجویان چقدر به کمک ما احتیاج دارند.»

دکترای روانشناسی در بخش نظافت

همه‌جور آدم با هر جایگاه اجتماعی و تیپ و ظاهری در جمع  نیکوکاران حضور دارند. از دکتر روانشناس، آرایشگر کارکشته، جوان ۲۰ساله از فرنگ برگشته تا کسی که خودش سال‌ها با بیماری و مشکلات مختلف دست و پنجه نرم کرده. اینجا همه در یک جایگاهند و هرکاری از دستشان بربیاید برای مددجویان انجام می‌دهند.

بهاره، دکترای روانشناسی و استاد دانشگاه، آستین‌های روپوش اتوکشیده‌ و مرتبش را بالا زده و در حال انتقال سالمندان به حمام است. اولین بار سال۸۴ و در دوران دانشجویی همراه این گروه بود و از آن پس دیگر دلبسته این کار شد: «برایم فرقی نمی‌کند؛ هرجا که نیاز باشد، بخش شست‌وشو، انتقال، تغذیه و... کار می‌کنم. حتی اگر نیاز باشد مشتاقم در بخش روان‌درمانی هم خدمات بدهم. حافظه تصویری ما خیلی قوی‌تر از حافظه کلامی ماست، وقتی می‌بینی بیشتر درک می‌کنی. شاید اگر هزار بار هم کسی به من می‌گفت که قدر توانایی‌ام در غذا خوردن را بدانم شاید متوجهش نبودم، اما دیدن کسانی که آرزویشان داشتن این توانایی است و کمک به این افراد حواسم را بیشتر به لحظه حال و قدردانی از هرچه دارم معطوف می‌کند.»

مادران کهریزک جای خالی مادرم را پُر می‌کنند

نغمه یکی دیگر از نیکوکاران است. عضو ۴۹ساله قدیمی و باسابقه گروه که ۲ماه پیش مادرش را از دست داده و یک هفته از فوت پدرش می‌گذرد. سرتاپا مشکی‌پوش است، اما حین کار لبخند از صورتش محو نمی‌شود: «سرزدن به مددجویان کهریزک عادت همیشگی پدر و مادرم بود، من هم به لطف آنها در این مسیر قرار گرفتم. ۲۷ساله بودم و غرق در مشکلاتی که فکر می‌کردم لاینحل‌ترین مشکلات جهانند. دچار ضعف سیستم‌عصبی و افسردگی شدید شده بودم. یک روز به پیشنهاد مامانم برای توزیع میوه در اینجا همراهشان بودم که متوجه حضور چنین گروهی شدم.

از آن وقت مدام با آسایشگاه تماس می‌گرفتم که بتوانم عضو گروه نیکوکاران شوم، اما آن زمان مثل حالا نبود که بتوانی با سن کم به عنوان نیروی افتخاری به‌راحتی در اینجا کار کنی. بالاخره بعد از کلی پیگیری به عنوان کوچک‌ترین عضو من را پذیرفتند. روزهای اول به دلیل شرایط نامساعد خودم مدام گریه می‌کردم اما کم‌کم با درک این موضوع که من برای برخی افراد مفید هستم حال و هوایم به کل عوض شد و حتی سلامتی‌ام را به دست آوردم و صبورتر شدم. من ۲۰ساله که همه سالمندان کهریزک رو مثل مامان و بابای خودم می‌دونم حالا هم که پدر و مادرم کنارم نیستن بیشتر به دیدنشون احتیاج دارم.»

به خاطر حضور در کهریزک از کار بیکار شدم

یک دستش کاسه حناست. یک دست شانه و قیچی. یک جا بند نیست. مدام به این سو و آن سو در تردد است و سعی می‌کند برای تک‌تک سالمندان وقت بگذارد. تعداد نیروهای آرایشگر که در حال خدمت‌رسانی به مادران هستند زیاد است، اما فاطمه‌خانم، آرایشگر ۵۸ساله، به دلیل سابقه حضورش در اینجا جایگاه خاصی نزد مادران دارد. البته خودش هم به حدی شیفته کار داوطلبانه در اینجا شده که به خاطر مرخصی‌های مکرر شنبه، کار ثابتش را از دست داده است: «۱۱-۱۲ سال پیش بود که توسط یکی از مشتری‌های نیکوکار آرایشگاهی که در آن مشغول کار بودم با این گروه آشنا شدم و به عنوان آرایشگر داوطلب خودم را به خانم طالبی معرفی کردم و مشارکتم با گروه آغاز شد. سال‌ها خودم آرایشگاه داشتم و مدت‌ها هم در سالن‌های آرایشی مختلف کار کردم؛ اما چندی است که به دلیل مخالفت سالن‌ها با مرخصی روزهای شنبه، دیگر کار ثابت ندارم و فقط برای برخی مشتری‌های ثابتم کار انجام می‌دهم. خیلی دلباخته و شیفته این کار شده‌ام، دیگر نمی‌توانم به هر دلیلی کنارش بگذارم.»

نیکوکارِ از تورنتو برگشته!

 بوی اسپندی که برای خروج مادران از حمام دود کرده‌اند فضا را پر کرده. در بین نیروهای داوطلب دختر ۲۲ساله‌ای است که طالبی می‌گوید بزرگ شده تورنتو است. مادربزرگش جزو نیروهای فعال این گروه بوده و بعد از فوتش نوه به جای او در این گروه خدمت می‌کند. به گفته خانم طالبی، روزهای اوج کرونا که فقط تعداد محدودی اجازه ورود در اینجا را داشتند مدام پیگیر بود تا بتواند به آسایشگاه بیاید. خیلی کم‌حرف است و مسئولانه در حال رسیدگی به مادرانی است که خوب از نگاهشان پیداست مانند نوه‌های مغز بادامشان خیلی دوستش دارند.

سارا حدود ۳سال پیش، وقتی بعد از فوت مادربزگش به ایران آمد، به این گروه وصل شد و حالا یکی از اعضای ثابت آن است. اعضا می‌گویند روزهای اول نمی‌توانست خوب فارسی صحبت کند و به سختی با ما ارتباط می‌گرفت اما حالا خیلی در دلشان جا باز کرده: «دوران کودکی چند باری همراه مادربزرگ و مادرم در بازارچه‌های خیریه کهریزک شرکت کرده بودم و با فضای آسایشگاه تا حدودی آشنا بودم، اما با این کار نه. مادربزرگم قبل از فوتش قول داده بود به ایران که برگشتیم من را با خودش به اینجا بیاورد، اما وقتی من آمدم او دیگر نبود و حالا من تنها به یادش به کهریزک سرمی‌زنم.» وقتی درباره اثرات حضور در اینجا از او سئوال می‌کنم خیلی کوتاه و مختصر پاسخ می‌دهد: «در زندگی روزمره ناخودآگاه مشغول خیلی موضوعات بی‌ارزش می‌شویم. اینجاست که ارزش واقعی زندگی را به خودم یادآوری می‌کنم.» 

رفیقِ شفیقِ «ناهید انصاری»

نه تنها ساکنان بخش نارون، بلکه اهالی دیگر بخش‌های آسایشگاه کهریزک هم خانم طالبی و همراهانش را می‌شناسند و دوستشان دارند. از پرسنل تا مددجویان، از بخش‌های مختلف فقط برای دیدار خانم طالبی به اینجا می‌آیند. جملات محبت‌آمیز طالبی هم انگار تمامی ندارد برای هر ‌ورود تازه‌ای کلی حرف جدید دارد. یکی از همین افراد «ناهید انصاری» چهره معروف شبکه‌های مجازی است. به محض دیدن طالبی با سرعت مضاعف ویلچرش را حرکت می‌دهد: «سلام رفیق شفیقِ من!» لحظات پایانی کار آمده تا دستش را بگیرد و ببرد به اتاقش برای گپ و گفت دوستانه.  

«ناهید خانم» همان بانویی که با بی‌مهری فرزندانش خانه زندگی‌اش را از دست داد و سال۹۲ به آسایشگاه کهریزک پناه آورد. ظاهر اتاق و تختش با همه فرق دارد. انگار واقعاً اینجا خانه‌اش است، عکس‌ها، دکور، نوشته‌های انگیزشی و یادگارهایش را روی دیوار چسبانده، یک میز و صندلی برای گپ زدن روبه‌روی تختش است. دلش می‌خواهد با خانم طالبی تنها باشد تا حرف‌های دوتایی‌شان را بزنند اما وقتی متوجه دلیل حضورم می‌شود در وصف رفیق شفیقش می‌گوید: «نمی‌دانید چقدر خانم طالبی را دوست دارم. افتخار ما است که چنین خانم نجیب‌زاده، محترم و دوست‌داشتنی‌ای برای کمک به اینجا می‌آید. خیلی بهش عادت کردم و شنبه‌ها دلم بیشتر برای دیدنش پر می‌زند.»