تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۸۷ - ۲۰:۰۸

ما که هرچه صبر کردیم کسی نیومد با ما گفت و گو کنه. هشت سال دندون رو جیگر گذاشتیم

و فروتنانه کار کردیم، دریغ از یه گپ و گفت کوچول موچول.  این جوری شد که تصمیم گرفتیم برای سالگرد دوچرخه خودمون واسه خودمون نوشابه باز کنیم و با خودمون گفت و گو کنیم. البته ما خیلی زیادیم. خیلی زیادتر از اینی که اینجا می بینین. بعضی از همکار ها هستند که مرتب مطلب دارند، ولی اسمشان اینجا نیست. اگر هم می‌خواین بدونین کی به کیه و کی چه کاره اس، سری به شناسنامه دوچرخه که تو صفحه دو چاپ شده بزنین؛ بعضی از اسم ها اونجا هست. کاشکی می‌شد همه با هم گفت و گو کنن ولی به خاطر کمبود جا و ترافیک و سوراخ لایه ازون نشد که بشه.

دوچرخه و نان زنجبیلی و گل وشیرینی

مهرزاد فتوحی + آتوسا رقمی

آتوسا رقمی: روز اولی که آمدم دفتر «دوچرخه»، تو تنها آنجا نشسته بودی و به من گفتی که سفارش داده‌ای چیزهایی که لازم داریم، برایمان بیاورند؛ یک گلدان سبز هم در اتاق بود. گفتی: «این یکی را زودتر از همه آورده‌اند!» از این که قرار بود با کسی کار کنم که گیاه سبز برایش جزو لوازم ضروری محیط کار است، خوشحال شدم. بعدها ‌دیدم که هر روز با چند شاخه گل به دوچرخه می‌آمدی!

مهرزاد فتوحی: چه خوب یادت مانده! راستش من همیشه به یک گیاه زنده در محیطی که هستم نیاز دارم؛ گل‌ها و گیاه‌ها به من حس زنده بودن، نشاط‌و شادی می‌دهند...

از اینها که بگذریم، این که این خاطره در یاد تو مانده، مربوط به نوع نگاه تو هم هست؛ این که همیشه به بخش‌های دلپذیرتر زندگی نگاه می‌کنی.

سمت راست: مهرزاد فتوحی؛ سمت چپ: آتوسا رقمی

رقمی: به این موضوع توجه نکرده بودم! حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم راست می‌گویی، کاملاً ناخودآگاه ترجیح می‌دهم به چیزهایی توجه کنم که حس بهتری به من می‌دهند؛ اما این ویژگی در تو که بیشتر از من است. موقعی که همه کارها به هم پیچیده و گره خورده، تو با روحیه طنزت من را از خنده روده‌بر می کنی، انگار نه انگار که مشکلی هست... درحالی که من همه چیز را خیلی جدی می‌گیرم. 

فتوحی: یک بار دوستی گفت: خوبی آتوسا این است که به حرف‌های بی‌مزه آدم هم می‌خندد و آدم را امیدوار می‌کند! اما من هم واقعاً همیشه سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم زندگی را سخت نگیرم.

اما جدی بودن‌ات خیلی هم بد نیست، شاید همین، نگاهت را به چیزها عمیق‌تر کرده. وقتی مطلبی از تو می‌خوانم، حتی درباره ساده‌ترین چیزها، با نیرویی شبیه به لیزر به عمق موضوع‌ها می‌روی و در آنها حقیقتی را کشف می‌کنی. جدی بودنت کارت را هم دقیق‌تر کرده؛‌ گاهی تا آخرین لحظه‌ها هم دنبال بهترین کلمه‌ها می‌گردی. اگر همه آدم‌ها این‌طوری کار می‌کردند همه چیز بهتر از این می‌شد!

رقمی: به‌خصوص اگر همه آدم‌ها همکاری مثل تو داشتند؛ هر کسی جای تو بود، از این همه تغییر شاکی می‌شد، اما تو از آدم تعریف هم می‌کنی و روح و جسم آدم را هم تقویت می‌کنی!

فتوحی: دیگر چرا جسم؟

رقمی:به هر بهانه‌ای برای همه کیک و بستنی می‌خری و به هر بهانه‌ای هم به همه هدیه می‌دهی!

فتوحی: من دوست دارم از لحظه‌هایم لذت ببرم و دیگران را هم در این لذت سهیم کنم. تازه این رسم «دوچرخه‌ای»هاست. هرگز طعم نان‌های زنجبیلی و شیرینی‌های تازه‌ای را که خانم رستگار می‌خرد، یا روزی را که خانم مسلمی، ما را با طالبی‌های شیرین ساوه غافلگیر کرد، فراموش نمی‌کنم.

رقمی: من هم همین‌طور! اما همه آدم‌ها این‌طوری نیستند، همه دوچرخه‌ای هاهم این‌طور نیستند!

دوستی

(فریبا خانی + نفیسه مجیدی زاده)

یک دهه از دوستی ما می‌گذرد. در روزنامه‌های مختلف با هم بودیم. آن‌قدر دوستیم که به ما دوقلوهای غیرافسانه‌ای می‌گویند. ما پیاده‌روی را خیلی دوست داریم.

نفیسه مجیدی زاده: ما خیلی روزها از صبح تا شب سرکار بودیم و بیشتر از خانواده‌هایمان همدیگر را می‌دیدیم.

فریبا خانی: خیلی‌ وقت‌ها دوتایی در عرض چند دقیقه چند تا مصاحبه می‌گرفتیم و گزارش‌های بلند می‌نوشتیم.

چه‌طور آدمی هستیم

مجیدی زاده:فریبا خانی پر از دقت و بی‌دقتی است. گاهی ریزترین و مهم‌ترین زاویه پنهان یک سوژه را برای گزارش انتخاب می‌کند، اما گاهی وقتی او را در خیابان می‌بینی، باید صدایش کنی، چون تو را نمی‌بیند.

خانی:نفیسه مجیدی‌زاده وقتی غصه دارد، دلشوره هایش خیلی بزرگ‌اند و وقتی سرحال است، خیلی انرژی دارد و شادی‌هایش هم بزرگ است.

دلشوره‌های دوچرخه

اما دوچرخه فرق دارد. ما از همان روزهای اول با دوچرخه، دورادور کار می‌کردیم. اما کار در دوچرخه از جنس دیگری است.

مجیدی زاده:من که تازه به  صفحه خبر دوچرخه آمدم؛ به نظرم دلشوره یعنی صفحه خبر یک هفته‌نامه.

خانی: به نظرم دوچرخه خودش یک خبرگزاری کوچک است. باید خبری تولید کند تا هفته آینده که نوبت چاپ دوچرخه است تروتازه باشد.

مجیدی زاده: و آخر هم بخشی از خبرهای مهم را به خاطر زمان از دست می‌دهیم. اما تو آن‌قدر ادبیات را دوست داری که آن را به صفحه خبر هم آوردی.

سمت راست: فریبا خانی؛ سمت چپ: نفیسه مجیدی‌زاده

خانی: به نظرم می‌شود خبر را ادبی نوشت. می‌گویند خبر باید خشک و جدی و نثر یک‌نواخت داشته باشد، اما ما می‌توانیم از قلم‌ نرم استفاده کنیم، هنجارشکنی کنیم و حس را وارد خبر کنیم. تنظیم خبر در حوزه کودک و نوجوان حتی می‌تواند حالت قصه پیدا کند.

چه‌طور می‌نویسیم

ما یک عادت داریم. گاهی خبرهایمان را بلند بلند می‌خوانیم.

مجیدی زاده: خبر بله، اما من ترجیح می‌دهم گزارش‌ها را در خلوت خودم تنظیم کنم. عادت دارم راه بروم و فکر کنم. اگر بخواهم اینجا بنویسم، در راهرو راه می‌روم، یا به اتاق کوچک آرشیو می‌روم.

خانی:‌ من قبلاً این عادت را داشتم، اما حالا گزارش‌هایم را همین جا تنظیم می‌کنم که بتوانم به کارهای دیگرم برسم. اما گزارش همیشه با من است، در تاکسی، هنگام آشپزی، موقعی که بی‌خوابی به سرم می‌زند، یا وقتی راه می‌روم گزارش می‌نویسم.

روزنامه‌نگار همیشه ذهنش در حال کنکاش است. هر چیزی می‌تواند دستمایه گزارش باشد، پرنده‌ها، برگ‌ها و توت‌هایی که روی زمین ریختند و...

مجیدی زاده: برای همین وقتی در صفحه گزارش یکی از روزنامه ها کار می‌کردیم، هر کدام در یک سوی خیابان راه می‌رفتیم و سوژه‌های پیاده‌روهای خیابان ولیعصر را پیدا می‌کردیم.  ما خاطره‌های زیادی از گزارش نویسی داریم.

بازهم صفحه‌ام دیر شد

مناف یحیی پور + فرانک عطیف

مناف یحیی‌پور: یادت هست هشتمین نشریه‌ای‌ که مطلبی ‌برای چاپ به آن داده باشی و مطلبت منتشر شده باشد، کدام است؟

فرانک عطیف: هشتمین نشریه را؟ بله، ولی نمی‌گویم!

یحیی‌پور: خب، نام نشریه یا کتابی که در سن هشت- نه سالگی  می‌خوانده‌ای، یادت می‌آید؟

عطیف: می‌شود هفت سالگی را بگویم؟ کتاب «خورشید را بگو...» و مجموعه‌کتاب‌های« زنگ اول،زنگ سوم،زنگ پنجم :پرواز»، از کارهای محمدرضا شریفی‌نیا و هدی حاجیان. برایم جایزه گرفته بودند.

یحیی‌پور: بگو ببینم، دوچرخه داشته‌ای ‌و دوچرخه سواری را دوست داری؟ یا شده تا حالا از روی دوچرخه بیفتی؟

عطیف: دوچرخه داشته‌ام و دارم، دوران کودکی و نوجوانی یک مدل؛ همان که فیزیکی سوارش می‌شوی و می‌چرخی، حالا هم که سوار بر دوچرخه‌ای از نوعی دیگر با نوجوان‌ها این‌ور و آن‌ور می‌رویم. یک بار چهارم یا پنجم دبستان بودم، زین دوچرخه‌ام را تا آخرین حد ممکن بالا آورده بودم، بسیار بالا. بعد از مسابقه، پیروز برگشته بودم خانه، جلوی در رفتم زنگ بزنم، در حال ترمز و سوار برآن زین بلند بالا که...

سمت راست: مناف یحیی‌پور؛ سمت چپ: فرانک عطیف

یحیی‌پور: شنیده‌ام از صفحه‌های دوچرخه به «خانه فیروزه‌ای» علاقه خاصی داری، چرا؟

عطیف: خیلی زیاد! یکی‌اش را می‌دانی و اما دلیل‌های دیگر جدای از تمام خوش ق...های صاحب صفحه: آرامشش، خوش‌فکری و شاعری مهربان که اغلب هوایم را دارد و دبیر صفحه، یعنی شما را برایم هر جایی باشد، پیدا می‌کند. حدیث لزرغلامی را می‌گویم. موضوع صفحه و نگاه آن نیز برایم دوست‌داشتنی است.

عطیف: حالا بگو چرا خانه فیروزه‌ای؟

یحیی‌پور: مگر رنگی‌ بهتر از فیروزه‌ای هم سراغ داری؟ (شکلک خنده) اما از شوخی‌گذشته، اگر منظور اسم است که انتخاب آن به من برنمی‌گردد. تا جایی که می‌دانم، امتیاز این نام زیبا به آقای عموزاده خلیلی– مؤسس و اولین سردبیر دوچرخه- تعلق دارد. و خب، فیروزه‌ای ‌رنگی است که هم حس و حال دینی و معنوی می‌دهد و هم یک جوری تداعی‌ کننده هویت اسلامی- ایرانی ماست.اما اگر منظور حضور در این خانه و آب و جارو کردن آن است که قصه‌ای ‌دارد. از اول قرار بود بیایم دوچرخه و یکی ‌از همکاران ثابتش باشم که به دلایلی نشد؛ ولی‌ همین که اولین شماره دوچرخه را دیدم، خیلی ‌دلم خواست به این خانه بیایم .

عطیف: رنگ‌های ‌دیگر توی این خانه فیروزه‌ای، چه جایی دارند؟

یحیی‌پور: خود فیروزه‌ای یک رنگ ترکیبی است ، به نظرم تا حالا سعی کرده‌ایم رنگ اصلی و زمینه این خانه فیروزه‌ای باشد و رنگ‌های ‌دیگر هم به تناسب در گوشه و کنار خانه بنشینند و آن را خوش‌ آب و رنگ‌تر ‌کنند.

عطیف: کلمه شنبه را که می‌شنوی چه حسی داری؟

یحیی‌پور: چرا از بین روزهای هفته، از شنبه می پرسی؟

عطیف: عجب! آخر شنبه معمولاً همان روزی‌ است که برای‌ یادآوری و گرفتن مطالب خانه فیروزه‌ای تماس می‌گیرم.

یحیی‌پور: خب معلوم شد که چه‌قدر این روز را به یاد دارم که رسیدنش بخواهد موضوع را یادم بیندازد! آخر سال‌هاست که شنبه بیشتر مرا یاد مدرسه رفتن (و حالا سرِکار رفتن)  می‌اندازد و از شما چه پنهان من که ‌ تعطیلی را خیلی دوست دارم، از شنبه– و البته هر کاری که قرار باشد مدتی‌ به‌طور منظم در روز و احیاناً ساعت مشخصی تکرار شود- چندان دل خوشی ندارم و خیلی‌ وقت‌ها اگر حدیث به دادم نرسد کلاهم خیلی پس معرکه است.

عطیف: حالا با این چهار کلمه انتخابی خودت : دوچرخه ، خرچنگ ، رایانه ، استخر، جمله بساز.

یحیی‌پور: یک روز خواب دیدم که نشسته‌ام پای‌ رایانه و دارم برای ‌دوچرخه مطلبی می‌نویسم که یک‌دفعه نمی‌دانم از کجا خرچنگی پیدا شد و مرا هُل داد و افتادم توی یک استخر بزرگ و از خواب پریدم و یادم افتاد که باز هم برای‌فرستادن مطالب «خانه فیروزه‌ای» دیر شده است.

شعر  و  شوخی و شلغم

فرهاد حسن زاده + عباس تربن

تربن: تا حالا جشن‌تولد گرفته‌اید؟

حسن‌زاده: نه! ولی بچه‌ها و همسرم گاهی کیکی می‌گیرند و جشنی خیلی مختصر.

تربن: چرا؟ دوست نداشتید؟

حسن‌زاده: تا دورۀ نوجوانی، شاید وضع اقتصادی اجازه نمی‌داد. راستش خیلی هم برایم اهمیت نداشت. فکر می‌کردم یعنی چی که یک عده جمع بشوند و تولد یک نفر را جشن بگیرند که بودن و نبودنش تأثیری به حال چرخش چرخ روزگار ندارد. ولی تولد گرفتن برای «دوچرخه» که این همه هواخواه دارد، ارزشمند است. خودت اهل تولد گرفتن هستی؟

تربن: نه خیلی! در نوجوانی چندبار به‌صورت خیلی برادرانه برای هم کیک  تولد گرفتیم و کادوهای مختصری در حد یک‌جفت جوراب به هم دادیم. نه کارت دعوتی بود و نه پز لباس تازه‌ای. تازه، برای این که دل کسی نسوزد، دسته‌جمعی شمع‌ها را فوت می‌کردیم.

سمت راست: عباس تربن؛ سمت چپ: فرهاد حسن‌زاده

حسن‌زاده: تو معمولاً از شاعرها از پشت‌پردۀ شعر می‌پرسی. حالا بهانۀ خوبی است که بپرسم  خودت چه‌طور شعر می‌گویی؟

تربن: سؤال سختی کردید و جوابش با مقداری آبروریزی همراه است. مثل عمران صلاحی (در این بخش فقط البته) دراز می‌شوم روی زمین و یک متکا می‌زنم زیر دستم و می‌نویسم.  گاهی هم ولو می‌شوم روی «هپی‌چیر» (نوعی مبل) و روی تخته‌شاسی می‌نویسم. من  سؤالی داشتم که یادم نمی‌آید. خیلی بد است آدم سؤالش را یادش برود.

حسن‌زاده:  تا تو سؤالت یادت بیاید، من سؤالی می‌کنم. یکی از خصوصیاتت این است که اگر کسی از تو کلاه بخواهد، می‌روی کلاه را با سر می‌آوری! در دوچرخه هم گاهی فداکاری‌هایی می‌کنی که خیلی جالب است؛ به‌خصوص برای نوجوان‌ها و شعرشان. وقتی آدم این‌کار را می‌کند، یک‌جورهایی متوقع می‌شود. آیا انتظاری نسبت به دوچرخه یا نوجوانان در تو ایجاد شده؟ و اگر برآورده نشود، دلخور و پشیمان می شوی؟

تربن: نه، پشیمان که نمی‌شوم. اما دوست دارم نتیجۀ وقتی را که گذاشته‌ام ببینم و چه نتیجه‌ای  بهتر از دیدن پیشرفت شعرهای نوجوانان. حالا سؤالم یادم آمد. شاید بچه‌ها ندانند که شروع طنزنویسی من از طریق آشنایی با ویژه‌نامه «همشاگردی»  بودکه در کیهان‌بچه‌ها چاپ می‌شد و خود شما مسئولش بودید. چه حسی دارد کسی که سال‌ها قبل نامه می‌فرستاده و... بعدتر همکار آدم بشود؟

حسن‌زاده: مثل حس یک باغبان است که  میوه‌دادن نهالی را که کاشته، ببیند. و دیگر  این که آدم حس می‌کند پیر شده. یادت می‌آید ما اولین بار کی و کجا همدیگر را دیدیم؟

تربن: من باید آمده باشم کیهان بچه‌ها، نه؟

حسن‌زاده: نه، غرفۀ کیهان‌بچه‌ها در نمایشگاه مطبوعات.  پسری سیزده ساله با جثه‌ای کوچک که آمده بود آقای حسن‌زاده را ببیند!

تربن: چه شد که به سمت نوشتن طنز رفتید؟

حسن‌زاده: بعضی از آثار اولم رگه‌هایی از طنز داشت و شعرهای کوتاه طنزی در نمایشنامه‌ها بود. بعد اوایل دهۀ هفتاد به کیهان‌بچه‌ها پیشنهاد کار طنز دادم و دل به دریا زدم و شروع کردم. دیدم هم باعث خنداندن و شادی بچه‌ها می‌شود و هم بچه‌ها خودشان دوست دارند.

چی دوست داریم یا نداریم

علی مولوی+  شیوا حریری

علی مولوی: بیاین از این دنیای واقعی فاصله بگیریم.شما چی رو توی دنیا از همه بیشتر دوست دارین؟

شیوا حریری: فکر می‌کنم  خواب! از اون خواب‌های روز تعطیل که  هی می‌خوابم و بیدار می‌شم .بعد می‌آم جلوی تلویزیون، بعد دوباره خوابم می‌بره. بعدش ناهار و بعد باز خواب و...  خیلی کیف داره! خب تو چی؟

مولوی:  بیشتر  غذا رو دوست دارم. با هر کس تعارف داشته باشم با شکمم ندارم! چلوکباب چینی، کلم پلو، قورمه سبزی، لوبیا پلو و...به‌به!

حریری: یعنی وقتت رو واسه هله‌هوله هدر نمی‌دی!

مولوی: چرا. نشونه‌هاش هم کاملاً مشخصه!

حریری: خب،حالا چی دوست داری داشته باشی، اما نداری؟

مولوی: من چی دوست دارم که ندارم؟ شاید یه اسب. هفت هشت سالم بود که سوار اسب شدم؛ یه اسب سفید خوشگل. اسبه منو پرت کرد زمین، پام گیر کرد توی رکاب. اون می‌رفت و منو همین‌جور دنبال خودش می‌کشوند.خیلی ترسیدم. بعدش برام پفک خریدن. پفک رو جلوی اسبه گرفتم و اسبه با من رفیق شد! شما چی؟

سمت راست: علی مولوی؛ سمت چپ: شیوا حریری

حریری: بذار فکر کنم... آها... یه دوچرخه. از این دوچرخه‌هایی که سبد جلوش داره، تا بتونم خرید روزانه‌مو بکنم یا فاصله‌های نزدیک رو باهاش برم.اما متأسفانه توی تهران، با این آلودگی هوا و با این همه ماشین و موتور و بدون راه برای دوچرخه‌سواری نمی‌شه. راستی تو وقتی بچه بودی دوچرخه داشتی؟

مولوی: آره. شیش سالم بود که دوچرخه خواهرم بهم ارث رسید. تو ایوون خونه بازی می‌کردم.  بزرگ‌تر که شدم، یه دوچرخه کوهستان 21 خریدم. تقریباً تا وقتی با دوچرخه کاغذی آشنا شدم اون دوچرخه رو داشتم.

مولوی: از چه چیزی بدتون می‌آد؟

حریری: سوسک!

مولوی: من چون غذا دوست دارم...

حریری: گشنگی؟!

مولوی: نه، سنجد و کدوحلوایی . راستی اگه می‌خواستید چیزی رو از دنیا حذف کنید...

حریری:  معلوم دیگه. سوسک، مارمولک، بزمجه، از این جک‌وجونورهای بدترکیب!

مولوی:  من چاقی رو حذف می‌کردم. اون وقت هر چه قدر می‌خوردم چاق نمی‌شدم. چه دنیایی می‌شد!

بچه مثبت‌های دوچرخه

تهمینه حدادی + علی کهن نسب

تهمینه حدادی: چرا شما را  اصلاً در غرفه دوچرخه توی نمایشگاه مطبوعات نمی‌شود دید؟

علی کهن‌نسب: این اتفاق توی دو سال اخیر افتاده.در این یکی دو سال یا مسافرت بودم یا وقت نمایشگاه جوری بوده که من نتوانستم بیایم. ولی شما در عوض به نظر می آید پروپاقرص در غرفه حضور داشتید، چرا؟

حدادی: آخه من عاشق غرفه ایستادن هستم. خیلی جاها هم می‌روم می‌گویم پول نمی‌خواهم اما بگذارید توی غرفه بایستم.

تهمینه حدادی

کهن‌نسب: سروکله زدن با نوجوان‌ها در نمایشگاه دیوانه‌تان نمی‌کند؟

حدادی: اولش نه، اما بعضی آدم‌ها کلافه‌ام می‌کنند، در حالی که خسته‌ای، باید زورکی لبخند بزنی تا کسی ناراحت نشود. من مثل شما آرام نیستم، کلافه که شوم دنیا را زیرورو می‌کنم. شما چه‌طور، به خاطر این همه آرام بودنتان از جمعیت فرار می‌کنید؟

کهن‌نسب:نه! آرام بودن در ذات من است، ولی هیچ‌وقت از جمعیت فرار نمی‌کنم.

حدادی: کدام صفحه دوچرخه را بیشتر دوست دارید؟

کهن‌نسب: صفحه شعر نوجوان‌ها را. شما چی؟

حدادی: من هم صفحه شعر را، داستان‌های نوجوان‌ها را هم دوست دارم. شما چرا شعرهای بچه‌ها را دوست دارید؟

کهن‌نسب: صداقت و پاکی بچه‌ها در شعرهای آنها دیده می‌شود. همیشه آرزو می‌کنم که این صداقت و پاکی پایدار بماند. دلیل شما چیست؟

حدادی: در حالی که خیلی‌ها حرفه‌ای به ادبیات نمی‌پردازند، به نظرم صفحه شعر دوچرخه خیلی حرفه‌ای است.

کهن نسب: سوژه‌های صفحه‌های گزارش را از کجا پیدا می‌کنید؟

علی کهن‌نسب

حدادی: بستگی دارد، اگر اتفاق خاصی افتاده باشد، سراغ آنها می‌روم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم در نوجوانی‌ام چه چیزهایی مهم بوده است و یک عالم دوست نوجوان دارم که از آنها سوژه می‌گیرم.

کهن‌نسب: تا به حال خودتان هم سوژه شدید؟

حدادی: برای طنز و عکس چرا، اما برای گزارش نمی‌دانم. شما توی صفحه‌تان سوتی داده‌اید؟

کهن‌نسب: بله زیاد. اسم باشگاه‌ها را اشتباه نوشتم یا آمار اشتباه دادم.

حدادی: آن وقت خانم سردبیر چه کار کرده؟

کهن‌نسب: خانم رستگار چیزی نمی‌گویند، با نگاهشان حرف می‌زنند.

حدادی: شما چه آرزویی دارید؟

کهن‌نسب: من به همه آرزوهایم رسیده‌ام. هم روزنامه‌نگار شدم، هم ناشر. آرزوی شما چیست؟

حدادی: این‌که خبرنگار افتخاری شوم که دیگر نمی‌شود.

من مسئول گلم هستم!

آیدا ابوترابی + پگاه شفتی

پگاه شفتی: من و تو خیلی قبل از دوچرخه با هم آشنا شدیم، ‌موقعی که هر دو بچه بودیم!

آیدا ابوترابی: آره، آن موقع با هم همسایه بودیم و بیشتر وقت‌ها تو و خواهرت می‌آمدید خانه ما و با هم بازی می‌کردیم. چه روزهای خوبی بود!

شفتی: هنوز هم مثل آن موقع‌ها آرام و راحت هستی. اما می‌خواهم به تو بگویم که مطلب‌های علمی را که می‌نویسی، اگر وقت کنم می‌خوانم و از آنها خیلی لذت می‌برم.

ابوترابی: (می‌خندد) متشکر، حالا برای این که مچت را بگیرم بگو ببینم از کدام مطلب بیشتر خوشت آمده است؟

شفتی: نمی‌توانی مچم را بگیری!‌ من بیشتر مطلب‌هایت را می‌خوانم. مثلاً از مطلبی که درباره «فراکتال‌ها» نوشتی، خیلی خوشم آمد. برای اولین بار بود که با چنین موضوعی آشنا می‌شدم.

ابوترابی: راست می‌گویی؟!‌ آن روزها فکر می‌کردی، ‌یک روزی من و تو با هم همکار شویم؟

سمت راست: آیدا ابوترابی؛ سمت چپ: پگاه شفتی

شفتی: آن وقت‌ها به تنها چیزی که فکر می‌کردم بازی با تو و برادرت بود! ولی «دوچرخه» باید یک چنین روزی به دنیا می‌آمد تا ما دو همبازی قدیمی با هم همکار شویم.

ابوترابی: موافقم. من و تو آن موقع دوچرخه نداشتیم، اما الان یک دوچرخه بزرگ داریم که با آن همه جا می‌رویم.

شفتی: چه حرف جالبی! همیشه فکر می‌کردم آدم‌هایی که رشته‌شان ریاضی است خشک و بی‌روح هستند، ولی تو نه تنها خشک نیستی، بلکه از این درس جدی مطلب‌های شیرینی بیرون می‌کشی تا کسی مثل من که علاقه‌ای به ریاضی ندارد ناخودآگاه جذب آن ‌شود.

ابوترابی: این‌طور که پیداست قرار است تو مدام از من تعریف کنی! حالا جدا از این حرف‌ها، چه قدر کارت را دوست داری؟

شفتی: نمی‌توانم بگویم که این کار دقیقا همان چیزی است که من می‌خواهم، اما راضی هستم. به نظر من کار در دنیای نوجوان‌ها هر روز تازگی خودش را دارد.

ابوترابی: آره!‌ باورت می‌شود، بعضی وقت‌ها که دانش‌آمو‌زها را درخیابان می‌بینم، یادم می‌رود که چند سالی از آنها بزرگ‌ترم و دوران نوجوانی‌ام تمام شده‌ است. در واقع خودم را خیلی به آنها نزدیک حس می‌کنم.

شفتی:دقیقا! شاید این کار به هر دوی ما کمک می‌کند که همیشه احساس نوجوانی  در قلبمان داشته باشیم. گاهی که برای تهیه گزارش به میان نوجوان‌ها می‌روم، احساس می‌کنم هم سن، هم قد و هم اندازه آنها شده‌ام. بعد از پایان گزارش چند ساعتی طول می‌کشد تا دوباره خودم را پیدا کنم. آن موقع می‌فهمم که دنیای نوجوانی فقط از نظر سنی برای من تمام شده، و دوچرخه کاری کرده که من در قلبم هنوز حس نوجوانی داشته باشم. راستی کتاب مورد علاقه تو چیست؟

ابوترابی: کتاب «شازده کوچولو»؛ کتابی که هیچ وقت کهنه نمی‌شود و خواندن آن
سن و سال بر نمی‌دارد.

شفتی:گفتی شازده کوچولو، همیشه به او فکر می‌کنم. گاهی هم او را می‌بینم، ‌در قالب یک کودک که درست مثل شازده کوچولو فکر می‌کند و همان چیزی را می‌گوید که از شازده کوچولو انتظار می‌رود! اما قشنگ‌ترین چیزی که از شازده کوچولو یاد گرفتم، مسئولیتی بود که در برابر گلش داشت. به نظرم همه ما آدم‌ها گلی در زندگی داریم که مسئولیتش فقط و فقط با خودمان است و هیچ کس نمی‌تواند مثل ما از این گل مراقبت کند. بعضی وقت‌ها که خسته و کسل می‌شوم، این جمله شازده کوچولو به ذهنم می‌آید: «من مسئول گلم هستم!»

گفت و گو برای فیلمِ ندیده

کیکاووس زیادی + ندا انتظامی

کیکاووس زیاری: چه طوری با دوچرخه آشنا شدی؟

ندا انتظامی: این آشنایی خیلی جالب بود. من در سروش نوجوان کار می‌کردم و از خواننده‌های پروپاقرص دوچرخه بودم. در جشنواره فیلم کودک و نوجوان اصفهان بود که با فرانک عطیف آشنا شدم. او از طرف دوچرخه به جشنواره آمده بود. دوستی ما ادامه پیدا کرد و با دعوت او از من برای همکاری با دوچرخه، این دوستی شکل یک رابطه کاری  را پیدا کرد.

زیاری: اتفاقاً آن سال من هم فرانک عطیف را دیدم، تو به من او را معرفی کردی، ولی مرا برای همکاری با دوچرخه دعوت نکرد!

سمت راست: کیکاووس زیاری؛ سمت چپ: ندا انتظامی

انتظامی: تو بیشتر در حوزه بزرگسالان کار کرده‌ای و همه تو را در این حوزه می‌شناسند. ولی هم با آفتابگردان همکاری داشتی و هم با دوچرخه. هیچ‌وقت فکر نکردی ممکن است بگویند او چرا در این بخش کار می‌کند و احساس کنی که تو را خیلی جدی نمی‌گیرند؟

زیاری: اصلاً. مهم این است که تو خودت چه احساسی در باره کارت داشته باشی. وقتی تو کارت را جدی بگیری، بقیه هم آن را جدی می‌گیرند، اما کار در زمینه نوجوان را دوست دارم. برای تو کار در بخش نوجوان چه‌طور بوده؟ مشکلی هم داشته‌ای؟

انتظامی: خب، می‌دانی وقتی داری برای نوجوان‌ها کار می‌کنی، باید حال و هوای آنها را پیدا کنی. برخلاف کار بزرگسال، در این بخش باید زبانی را پیدا کنی که نوجوان باشد.  زبان آنها سال به سال عوض می‌شود و تو باید همراه آنها حرکت کنی. نوجوان امروز با نوجوان ده سال قبل خیلی فرق دارد.

زیاری: به نکته خیلی خوبی اشاره کردی. من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم.
انتظامی: ولی تو در نوشته‌هایت کاملاً این تغییر لحن را رعایت کرده‌ای و همراه نوجوان‌ها، زبان نوشته‌هایت هم عوض شده است.

زیاری: ممنون از تعریفی که کردی. ولی این بیشتر ناخودآگاه و حسی بوده تا این که آن را آگاهانه انجام دهم.

انتظامی: تو که در زمینه سینما کار می‌کنی، فیلم هم زیاد می‌بینی؟

زیاری: آره. می‌دانی من کارم سرگرمی است و سرگرمی‌ام کارم.  تو چه‌طور؟ تلویزیون زیاد نگاه می‌کنی؟

انتظامی: خب، من از هشت صبح تا هشت شب سرکار هستم . در حقیقت، هشت تا دوازده شب وقت این کار را دارم، ولی جمعه‌ها  اکثر برنامه‌های تلویزیون را نگاه می‌کنم.
زیاری: هیچ‌وقت شده که در باره برنامه‌ای بنویسی یا با کارگردانی گفت‌وگو کنی، در حالی که آن برنامه یا فیلم را ندیده باشی؟

انتظامی: معمولاً نه. ولی یک بار با یک کارگردان سینما گفت‌وگو داشتم ولی فیلمش را ندیده بودم. مطلبی را که در باره فیلمش نوشته شده بود، خواندم و در طول صحبت دلشوره داشتم که او از من درباره فیلمش سؤالی کند و نتوانم جوابش را بدهم. آخر گفت‌وگو هم صادقانه به او گفتم که فیلمش را ندیده‌ام. تو چه‌طور؟

زیاری: اوایل کارم  بود که بدون مقدمه گفتند بروم با جمال شورجه گفت‌وگو کنم. من فیلم او را ندیده بودم. از دوستانم در باره حال و هوای فیلمش پرسیدم و برای گفت‌وگو رفتم.
گفت‌وگوی خیلی خوبی بود و جالب این که آخر صحبت‌ها شورجه به من گفت شما چه قدر فیلم را خوب و دقیق تماشا کرده‌اید.

مربع‌ها و دایره‌ها

گشتاسب فروزان

هرچه فکر کردم، در عدد هشت هیچ ویژگی ندیدم که به واسطه آن چیزی بنویسم، جز این‌که دو تا مانده است تا دو رقمی بشود و این‌که پلاک خانه کودکی تا جوانی‌ام هنوز هشت است. اکنون افتخار کارکردن عصرهای هشت سال در دوچرخه را با خودم یدک می‌کشم؛ هشت سالی که شروعش با طراحی نشانه نوشته (لوگوتایپ) دوچرخه بود. شیرینی فکر کردن به طرحی که در آن همه اجزا چرخشی باشد و شکلی از دایره به نشانه چرخ‌های دوچرخه، هنوز هم ذهنم را شاداب می‌کند، حرکت و رنگی که سعی کردم از آن به بعد الگوی کارم باشد.

گشتاسب فروزان

خاطرم هست که اول مربع‌های رنگی پشت حروف نبود، من مدام فرم‌ها را بالا و پایین می‌کردم تا شکل‌های جدید درست کنم. با اضافه شدن مربع‌ها با زاویه‌های متفاوت، حرکت دایره‌های داخل آن بیشتر شد و رنگ سرعت آنها را بیشتر کرد؛ آن‌قدر سرعت گرفت که رفت بالای صفحه یک نشریه: دوچرخه.

شاید در خیابان گم شوم

عادل جهان آرای

روزی که دوچرخه داشت متولد می‌شد، یادم هست و بعد از آن هر سال برایش جشن می‌گرفتند و شیرینی می‌خوردند، گرچه ما را دعوت نمی‌کردند. اما پارسال در جشن هفت‌سالگی‌‌اش، به عنوان عضو کوچک خانواده دوچرخه، حضور داشتم.

حالا دوچرخه هشت ساله است. وقتی که یاد هشت سالگی خودم می‌افتم، چه‌قدر دنیا زیبا و شیرین و قشنگ می‌شود. هشت سالگی آدم‌ها با هشت سالگی نشریه‌ها فرق دارد. نشریه‌ها هر چه سنشان بالا می‌رود، سرحال‌تر، جوان‌تر و قوی‌تر می‌شوند و آدم‌ها هر چه سنشان بالاتر می‌رود، شاید عقلشان بیشتر شود، اما قدرت و توانشان کمتر می‌شود.

عشرت مسلمی

علیرضا صفری

امروز من به‌جای آنکه فقط هشت سالگی دوچرخه را جشن بگیرم، دوسالگی خودم را در دوچرخه جشن می‌گیرم. من دوساله شدم و دوچرخه هشت ساله. عدد هشت خیلی هم بی‌مسما نیست، یک شکل هندسی قشنگی دارد که آدم را یاد قله کوه می‌اندازد. نقطه اوجش همان قله کوه است. شیب‌اش هم آن‌قدر زیاد است که به‌راحتی نمی‌توانی از دامنه‌هایش بالا بروی. مثل شیب زندگی است.اگر عدد هشت را به شکل لاتین بنویسی شبیه عینک می‌شود، باید این عینک را به چشمت بزنی تا ببینی که دنیا از نگاه عینک دوچرخه چه‌قدر قشنگ است. پس عدد هشت بی‌خود هم هشت نشده،  زحمت کشید، خون‌دل خورد  تا به بالندگی برسد.  در دوچرخه آدم با دنیای دیگری سروکاردارد، دنیای جوان‌ها و واژه‌ها. دوچرخه خواندن اینجا برایم راحت‌تر از دوچرخه راندن است. دوچرخه برای من مثل یک مزرعه است. یکی از کارهای کشاورزها در مزرعه وجین کردن است؛ من هم واژه‌ها را وجین می‌کنم تا وقتی که نسیم تخیل در سبزه‌زار دوچرخه راه می‌رود و دستش را روی سبزه‌ها می‌کشد، سبزه‌ها نرم سرشان را تکان بدهند و علف‌های هرز مانع رقص سر سبزه‌ها  نشوند. بعضی از واژه‌ها گاهی فریبم می‌دهند و از زیر دستم فرار می‌کنند و می‌خواهند هر جوری شده سوار چرخ‌های دوچرخه شوند و بیرون بروند؛ اما خیلی از علف‌های زاید را خانم سردبیر می‌بیند و می‌گیرد و حس می‌کنم گاهی دستش بیشتر از دست من خراش برمی‌دارد.

عادل جهان‌آرای

ابراهیم رستمی

البته واژه‌ها بعد از آنکه نوشته شدند و از ذهن نویسنده‌های نشریه، خصوصاً بروبچه‌های حرفه‌ای و باسواد تحریریه دوچرخه، تراوش کردند، اول باید بروند پیش خانم مسلمی، حروف‌نگار دوچرخه.  او هم  تا آنجایی که می‌تواند  واژه‌ها را به‌صورت درست و صحیحش کنار هم می‌نشاند تا دوستداران دوچرخه  واژه‌های نادرستی را نخوانند. مثلاً  اگر یک روز دوچرخه را دوخرچه تایپ کرد، می‌داند  که دوخرچه اصلاً غلط نیست! و نباید فکر کند که باید دوچرخه می‌نوشت.

اما این واژه‌ها که این همه بالا و پایین رفتند، بعد از آنکه جای آنها در صفحه مشخص شد، توسط آقای صفری در صفحه قرار داده می‌شوند. وقتی که صفحه‌آرایی شد و واژه‌ها شکل و شمایل جدیدی گرفتند، دل توی دلشان نیست که هر چه زودتر بیرون بروند تا نوجوان‌ها آنها را در دستشان بگیرند و قلقلک‌شان بدهند.

البته باید از آقای رستمی عزیزی هم اجازه بگیرند.  اگر او آنها را برای چاپخانه نفرستد، این واژه‌ها باید سال‌ها منتظر بمانند و اصلاً شاید دیده نشوند. خوب، واژه‌ای که دیده نشود و خوانده نشود، یعنی که مرده است. واژه‌ها زمانی زنده‌اند  که خوانده شوند. بعد این واژه‌ها در لباس دوچرخه زنده می‌شوند و دوچرخه یک پنج‌شنبه دیگر به خانه‌‌های دوستانش می‌رود تا  با آنها شادی کند.

حالا که دوچرخه هشت ساله شد و من دوساله، فکر می‌کنم بهتر است این بچه هشت‌ساله مواظب من باشد و دستم را ول نکند؛ شاید توی خیابان گم شوم.