اما امسال او به جای پدرش در آشپزخانه هیأت چای میریزد.
دیسک کمر نگذاشت پدر چای ریز هیأت بماند. او هم عباس فرزند نوجوانش را به جای خود گذاشت.
عباس گفت: «من نمیتوانم سینیهای به آن بزرگی را بردارم.»
و پدر: «تو فقط چای میریزی و استکانها را میشویی» و بعد نحوه گذاشتن استکانها در سینی و دمکردن و ریختن چای خوب و خوشرنگ را به او یاد داد.
حالا او هر شب به آشپزخانه میرود و فرصت کوتاهی برای شرکت در مراسم عزاداری پیدا میکند.
2- دلشوره دارم؛ برای محرم، برای صدای طبلها و سنجها، برای نذریها، اشکها، شام غریبان... دلشوره دارم برای روزهای شلوغ عاشورا و تاسوعا که هیچ وقت تکراری نمیشود.
برای حسین ع که همیشه تازه است. مثل یک خبر ناب. مثل حادثهای که چند ساعت قبل اتفاق افتاده و هر لحظه خبر جدیدی از آن میرسد؛ با آن همه شجاعت و ایستادگی.
دلشوره دارم، من چه قدر میتوانم در زندگی ام ایستاده باشم و در مقابل وسوسهها مقاومت کنم.
3- عباس دلش پر میکشد برود بیرون حسینیه و با دوستانش بایستد و گپ بزند. یکی دو بار هم رفت اما زود برگشت. پدر به او گفته این آرزوی من است که امسال تو کار مرا انجام بدهی. پدر افتخار میکند که برای عزاداران امام حسین ع چای میریزد، اما عباس میگوید: به نظر خودم، در برابر پدرم فداکاری کردم. تا به حال همیشه برای خودم هم مادرم چای ریخته، این کار خیلی سخت است، من دوست دارم وسط سینهزنها باشم، دلم میخواهد با دوستانم باشم.
4- دلشوره داشتم، محرم آمد دل را برد، شور را گذاشت. شور با پیراهن مشکی مادرم آمد و پرچمهای سیاهی که از چمدان بیرون آورد و لباس مشکی که خودش برایم دوخت و تنم کرد و پرچمی که به دستم داد تا سر در خانه بزنم. پرسیدم مگر ما هیأت داریم و مادر گفت: «نه، سیاهی میزنیم تا بگوییم ما عزادار و پیرو حسین ع هم هستیم.»
5- روی دیوار آشپزخانه هیأت یک پرچم زدهاند. وقتی کار عباس کم میشود روی چهار پایه کوچک مینشیند و به آن پرچم خیره میماند: حسین ع مظهر امامت، حجت، مروت، کرامت، فداکاری... فداکاری را از همین جا یاد گرفته است.
حالا صدای عزاداری را میشنود، یاد گرفته اینجا بنشیند و گوش بدهد و البته به پرچم خیره بماند و به کرامتهای امام حسینع فکر کند.
به این که در این سن و سالی که هست به کدام یک از این ویژگیها باید بیشتر توجه کند و کدام را باید در خودش بپروراند. حالا کاری غیر از چای ریختن هم دارد.
***
به این پرچم نگاه کنید، نیاز دارید کدام یک از این خصلتها را در خود تقویت کنید؟
علیرضا 16 ساله: من شجاعت را دوست دارم.
سمیرا 14 ساله: به عبادت نیاز دارم.
آیدین 15 ساله: سخاوت، کمککردن به دیگران.
نرگس 16 ساله: فکر میکنم انسانیت برای همه لازم است.
هانیه 13 ساله: صداقت.
6- تو مرا یاد پدر بزرگ میاندازی که روز عاشورا نمیخندید! و مادر بزرگ که این روزها هر وقت به خانه میروم، در حال صحبت کردن، شنیدن و خواندن از توست. هر وقت نامت را میآورد، بر سینه میکوبد. هیچکس را در این دنیا به اندازه تو دوست ندارد. اما تعجب میکنم چرا نام هیچ یک از پسرانش «حسین» نیست.
میپرسم و او میگوید: «هم عمو و هم دایی بچههایم نامشان حسین بود.» اما به نظرم اینها دلیل نمیشود و او میگوید: «نگذاشتند مادر، نگذاشتند.»
تو مرا به یاد آب حیات میاندازی؟ مگر آب حیات نوشیدهای که این قدر زندهای که عمری چنین طولانی داری؟!
تو مرا یاد خودت میاندازی.
7- عباس از کارش راضی است. عباس حالا دوست دارد از دور صدای عزاداری را بشنود. دوست دارد برای عزاداران، که آن همه شور دارند، چای بریزد. دلشوره جایش را به آرامش داده است. پرچم را میخواند: شرافت، صفا، عدالت، شهامت، تقوا، تقوا یعنی پرهیزگاری؛ وقتی درست فکر میکنم میبینم تقوا همان «نه گفتن» است. همان که به ما یاد میدهند که به خیلی چیزها نه بگوییم و پرهیز کنیم، شهامت هم جزو همانهاست یعنی شهامت برای نه گفتن.
همه این خصلتها به هم ربط دارند. همه با هم جمله میسازند، همه با هم در حسین ع جمعاند.
8- عباس به بوی چای دمکشیده و چای خشک ، دستمالهای چیت نمدار و بخار سماور عادت کرده است.
عادت کرده در را باز بگذارد تا ببیند عزاداری کی به اوج میرسد و بعد در را ببندد و برود و زود بازگردد.
او دارد به فداکاری، شجاعت، ایستادگی، شهامت، تقوا، عبادت، صداقت و انسانیت فکر میکند. عباس حقیقت را شناخته است.
از پشت شیشههای مه گرفته و باران خورده، به پرچمهای خیس نگاه کردم و یادم آمد، عاشورای سال 60 هجری ، در گرمای پایان تابستان و آغاز مهرِ سرزمین تفتیدة عراق اتفاق افتاده است.
و یادم آمد تو گفتی آب نمیخواهم و تشنهات بود...