همشهری آنلاین - رضا نیکنام : اگر دقت کنید در طول روز، روی اغلب نیمکت پارکها کسانی مینشینند که همان جوانان دیروز و سالمندان امروزند. همانهایی که چشم و چراغ خانه و تکیهگاه خانوادهاند و خدا نکند که روزی نباشند کنارمان. بزرگترهایی که به قول معروف از گل نازکترند و با کوچکترین تلنگری به هم میریزند.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
با اینکه مرکز ملی پیشبینی و مدیریت بحران مخاطرات وضع هوای سازمان هواشناسی اعلام کرده که بارندگی های اخیر نتوانسته بر آلودگی هوای تهران غلبه کند و این روزها با انباشت آلایندهها و تشدید آلودگی هوای در تهران مواجه ایم، در بوستان قائم(عج) منطقه۱۸ چند پیرمرد خوشصحبت در یک جمع خودمانی سرگرم صحبت و بازی مهیج دوز بودند.
ما هم ساعتی میهمان این جمع خودمانی بودیم، با آنها حرف زدیم، خندیدیم و خاطراتشان را شنیدیم. حالا اگر میخواهید در جریان دور هم نشستن چند تن از پیرمردهای شهر قرار بگیرید و اگر کنجکاوید بدانید یک جمع ساده و دوستانه چطور شکل میگیرد گزارش زیر را بخوانید، در عین حال مطلع باشید کم و بیش نمونههایی از این جمعها هر روز در پارکها و بوستانهای شهر تشکیل میشود؛ بیآنکه چشمی برای دیدن آنها وجود داشته باشد یا گوشی آماده شنیدن حرفهایشان باشد. پیرمردهایی که رگهای متورم پیشانی را عصای چشمهای کم سو و افتاده کرده، روی زمین و یا نیمکت فلزی لم داده بودند و بیآنکه چیزی از آلودگی هوا و مخاطرات آن بدانند یک روز پاییزی آذر ماهی آرام را با گپ زدن و گفت سپری میکردند.
آدم که پیر میشه به محبت و دلسوزی نیاز داره
روایت ساعت ۱۱ صبح - دست به نقد با حاج صادق، یکی از پیرمردها دمخور شدم و تلاش میکردم چند کلمهای از او حرف بکشم. ۶۵ ساله و کارمند بازنشسته اداره آموزش و پرورش. صورتش استخوانی و پوست دستهایش اگر درست نگاه میکردی همرنگ گچهای سفید پای تخته سیاه شده بود. لاغر اندام بود و سعی نمیکرد این لاغری را پنهان کند، برای همین یک کت ساده پوشیده بود که برای تن استخوانیاش گل و گشاد به نظر میرسید. سلام کردم و با اشاره دست گفتم: اگه میشه چند دقیقهای روی نیمکت بشینیم و حرف بزنیم. پیرمرد میگفت: «آدمی که پیر میشه به محبت، توجه و دلسوزی نیاز داره. توی خونه باید بهش یه جور توجه کرد و توی اجتماع یه جور. من معتقدم نشستن توی پارک برای پیرمردهای هم سن و سال من نوعی نیاز است. نیاز به دیده شدن، حرف زدن. نیاز به چیزی که آدمیزاد اسمش را میگذارد همزبانی. سالمندی که میاد اینجا و بدون ایجاد مزاحمت برای این و آن توی جمع هم سن و سالهای خودش مینشیند، قطعاً امید بیشتری به زندگی دارد تا کسی که توی خانه افتاده و عین یه شیء بیمصرف برای خانوادهاش مزاحمت درست میکند.»
دلبستگی آدمهای قدیمی به محله قدیمی
روایت ساعت ۱۱:۲۰ صبح - نفر بعدی که مجبور شد برای حرف زدن از جمع دوستانش بیرون بیاید حاج محمد بود. پیرمرد میگفت همین اطراف زندگی میکند و این خیابان و کوچهها و فرعیهای اطراف آن را مثل کف دستش میشناسد. میگفت دلبستگیاش به این محله قدیمی باعث شده نیمی از عمرش را در همین محله بگذارند و ابداً دوست ندارد این محله شلوغ را ول کند و به جای دیگری برود. معلوم بود نمیخواهد مظلومنمایی کند یا به چیزی تظاهر کند که غیرواقعی است. چیزی در حرفهای پیرمرد وجود داشت که آدم دوست داشت حرفش را باور کند. وقتی میگفت محله ما، چشمهاش طوری برق میزد که اگر خودم را کنار نمیکشیدم پیراهنم آتش میگرفت! از پیرمرد عذرخواهی کردم و اجازه گرفتم گشت مختصری توی پارک بزنم. دور و اطراف من و پیرمرد را مردان مسنی پر کرده بودند که وجودشان برای هر جامعه انسانی یک امتیاز به حساب میآید.
«دوز» فقط بازی نیست، زندگی است
روایت سوم ساعت ۱۱:۳۰ - تماشای بازی «دوز» در چند متری دریاچه قائم(عج) با وجود «مجید کاسپارف» هم تماشایی می شود و هم مهیج. یک پیرمرد تر و فرز ۶۸ ساله با موهای پرپشت جو گندمی و دستهای نیمه چروکیدهای که رگهای متورمشان مثل سیمکشی روکار یک عمارت قدیمی حسابی توی چشم میآمد. مهارتش حدی است که نامش سر زبان هاست و جوانترها از ترس شکست، به زور رو به رویش قرار میگیرند. وقتی پیرمرد چشمانش را روی صفحه بازی میچرخاند، قبلتر از رقیبش، ناظران در کنار زمین مات میشوند به چرخش دستانش که همیشه بوی برد میدهد. برای این جمع مو سپید کرده، «دوز» فقطیک بازی نیست، برشی از زندگی است که برد و باختش نشان میدهد که کجای کار را اشتباه و درست رفته اند. البته برای آقاجواد که ۷۵ سال را گذرانده این بازی طور دیگری در زندگیش جا باز کرده است. نگاه نافذ و عمیق چشمانش خیلی حرف ها برای گفتن دارد. صفحه بازی، برایش تنها جایی است که میتواند مهرههای رنگی را آن طور که میخواهد در صفحه بازی بچیند به سلیقه خودش، حتی اگر آخرش فرجام خوشی نداشته باشد.
مرور خاطرات عشقهای دوره نوجوانی
روایت چهارم ساعت ۱۱:۴۵ - در جای دیگری چند پیرمرد آرام، ساکت و به دور از هیاهوی شهر روی نیمکت نشسته بودند. پیرمردهایی که حدود ۱۵ دقیقه برای من از عشقهای دوره نوجوانیشان حرف زدند و اعتراف میکنم یکی از خاطرات خوب دوره کاری مرا رقم زدند. پیرمردهای تکیده لاغر مردنی با پیراهنهای اتو شده. آنهایی که اغلب حرف یومیهشان را به زور میزدند اما در نگاه نافذشان چیزی وجود داشت که به اندازه یک قصیده جذاب و زیبا بود. نشستیم با هم حرف زدیم و ظرف چند دقیقه به جاهایی رفتیم که فقط پای خاطرات میتواند آنجاها برود. آقا نعیم میگفت تمام دنیا را با این گپ و گفتهای نصف روزه عوض نمیکند، و من به این فکر میکردم که باید برای اوقات فراغت سالمندان کاری بکنیم. سابق بر این، پیرمردها و پیرزنهای خانواده یا فامیل، به عنوان واسطههای رحمت الهی شناخته میشدند و هر خانهای برای گرم نگه داشتن محفل خودش دست به دامن تجربه، مهربانی و صفای این بزرگواران میشد، در حالی که امروز شکل زندگی تغییر کرده است. همین طرح مسئله مستلزم پذیرفتن این موضوع است که سالمندان و موقعیت اجتماعی آنها دچار پریشانی است و این قشر اجتماع موقعیت متعالی خود را در بین اطرافیانشان از دست داده است. باید حواسمان بیشتر به آنها باشد.