هیچ‌کس نمی‌داند در دل پر دردش چه می‌گذرد! هیچ‌کس نمی‌داند پنج‌شنبه‌ها که می‌شود مادر ۸۳ ساله با چه انرژی شال و کلاه می‌کند و سر مزار بچه‌هایش می‌رود.

همشهری آنلاین - عطیه اکبری: به قول قیصر امین‌پور دردهایش، جامه نیستند تا ز تن درآورد، دردهایش نگفتنی... دردهایش نهفتنی است... روزی که محمودش رفت دلش به این خوش بود که بچه‌های دیگرش هستند. «مریم حیدری‌نژاد»، روزی که احمدش شهید شد کمر خم کرد و وقتی علیرضایش رفت، داغ دل دیگر برایش غیرقابل تحمل شد. کارش این شده بود که چشمانش را بر هم بگذارد و به روزهای خوش گذشته فکر کند. وقتی سر ظهر می‌شدو پسرهایش هنوز در کوچه‌پس‌کوچه‌های خرمشهر بازی می‌کردند.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید 

چادر سرش می‌انداخت و برای ناهار صدایشان می‌کرد. یاد قهقهه بلند بچه‌ها بر سر سفره و جنگ و جدال کودکانه‌شان قند در دلش آب می‌کرد. اما از آن خاطره‌ها چه مانده است؟ هیچ. ۲۴ فروردین روز تکریم از مادران شهداست. بیایید برای یک بار هم که شده به این مناسبت‌ها خارج از تقویم فکر کنیم. بیایید برای یک لحظه هم که شده خودمان را جای مادران شهدا بگذاریم. آن وقت به این نتیجه می‌رسیم که اگر ۳۶۵ روز تقویم را هم به یاد آنها نامگذاری کنیم باز هم کم است.

۶ مهر ۱۳۵۹

 آخرین دیدار مادر با بچه‌ها

جنگ کار خودش را کرده بود. وقتی بیاید همه چیز را با خودش درو می‌کند. ما در خرمشهر زندگی می‌کردیم. من عاشق شهر و خانه‌مان بودم. اما دیگر آنجا جای ماندن نبود. شهر را زیر آتش گرفته بودند. هر روز که از ۳۱ شهریور می‌گذشت، شهر خلوت و خلوت‌تر می‌شد. خانواده‌های خرمشهری مجبور بودند به خاطر حفظ جان خود شهر را ترک کنند. ما هم تا ۶ مهر صبر کردیم. فکر می‌کردیم جنگی آغاز شده و خیلی طول بکشد یک هفته‌ای تمام است و دوباره خرمشهر به حالت عادی بر می‌گردد. اما نمی‌شد ماند و منتظر پایان جنگ بود. فامیل‌ها دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم که به اهواز برویم. ۴۵ نفری می‌شدیم. با دو سه وسیله نقلیه شهر را ترک کردیم. اما ۳ تا پسرهایم با ما نیامدند. محمود و احمد و علیرضا. آن زمان بیشتر جوان‌ها برای دفاع از خرمشهر در این شهر می‌ماندند. از ما و بقیه فامیل اصرار، از آنها انکار. بالاخره آنها ماندند و ما رفتیم و این آخرین دیدار من با احمد و محمود بود. دلم برایشان شور می‌زد. اما یک زن بودم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. نمی‌توانستم مانعشان شوم. پدرشان هم مسافرت خارج از کشور بود و من به تنهایی باید مسئولیت ۸ بچه را به گردن می‌گرفتم. آن روز یعنی ۶ مهر ۱۳۵۹ آخرین دیدار من با جگر گوشه‌هایم بود. آخرین باری بود که خرمشهر را می‌دیدم. حالا از آن روز بیشتر از ۳۰ سال می‌گذرد و من هنوز به خرمشهر نرفته‌ام. راستش در و دیوار آن شهر مرا دگرگون می‌کند. من به خاطر حفظ خاک پاک شهرم بچه‌هایم را از دست دادم.  

۹ مهر ۱۳۵۹

 محمودم شهید شد

عده‌ای از فامیل به شهر ماهان رفتند و عده‌ای هم به اهواز رفتند. در آن روزها اهواز هم شرایط جنگی به خودش گرفته بود و خیلی امن نبود و هر لحظه ممکن بود شهر را بمباران کنند. اما چاره‌ای نبود بالاخره برای چند روز هم که شده باید در اهواز می‌ماندیم. من دلم پیش بچه‌هایم بود. می‌خواستم هرچه زودتر پیش ما بر گردند. اما نمی‌دانستم که حسرت دیدارشان تا ابد بر دلم باقی می‌ماند. محمود نخستین پسرم بود که شهید شد. او مهندس راه وساختمان بود و فارغ‌التحصیل آمریکا. همزمان با پیروزی انقلاب به ایران آمده بود. کلی برایش نقشه‌کشیده بودم. می‌خواستم برایش آستین بالا بزنم و دامادش کنم. اما پاره تنم را از دست دادم. محمود به همراه جوانان دیگر خرمشهر در مناطق مختلف این شهر مسئولیت دفاع را داشتند، او در قسمت پلیس راه خرمشهر به همراه چند نفر دیگر سنگر گرفته بود، اما زیر آتشبار عراقی‌ها و به دلیل اصابت خمپاره شهید شد.

باورش هنوز هم برایم سخت است. آخر مگر می‌شود که مادری به همین راحتی بتواند از پسرش دل بکند. این اتفاق باید هر طوری که بود به گوش ما می‌رسید. من بی‌خبر از همه جا منتظر پسرهایم بودم. زنگ در که به صدا در می‌آمد سر از پا نمی‌شناختم. خبر شهادت محمود را یکی از بستگان به ما داد. آن شب یعنی ۹ مهر یکی از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌ام بود که انگار صبح نمی‌شد. اهواز در تاریکی محض فرو رفته بود و برق‌ها قطع شده بود. وقتی پسر عموی بچه‌ها خبر را به ما داد، صدای شیون وزاری فضای خانه را پر کرد. من مثل آدم‌های دیوانه شده بودم. چطور باید تحمل می‌کردم؟ آخر من منتظر دیدن محمودم بودم. نمی‌توانستم این خبر را تحمل کنم و برایم قابل هضم نبود. جگر گوشه‌ام بدون اینکه کسی بالای سرش باشد تمام کرده بود. وای که چقدر تحمل این درد برایم سنگین بود. (اشک امان نمی‌دهد...) حالا چطور باید به پدرش می‌گفتیم. با مشورت اعضای فامیل تصمیم گرفتیم تا برگشتن پدر بچه‌ها چیزی به او نگوییم. اما نمی‌دانستم که نه تنها خبر شهادت محمود بلکه خبر شهادت احمد را هم باید به او بدهم.  

۱۱ مهر ۱۳۵۹

 علیرضا ازدواج کرد

۳ ماه در قم ماندیم. امیدوار بودیم جنگ تمام شود و به شهر و خانه‌مان بر گردیم. امیدوار بودیم که بالاخره جنازه احمد به دستمان برسد و او را خاکش کنیم. حداقل هفته‌ای یک بار بر سر مزارش بروم و عقده‌های دلم را خالی کنم. اما ۸ سال طول کشید تا این جنگ تمام شد. بعد از شنیدن خبر شهادت احمد دیگر دل توی دلم نبود. می‌خواستم هرچه زودتر علیرضا را پیدا کنم و او را بر گردانم. دیگر طاقت دیدن داغ او را نداشتم. علیرضا خودش را به قم رساند. چند روزی پیش ما بود. به او گفتم اجازه نمی‌دهم که بر گردی. اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. ترس و واهمه از دست دادن علیرضا یک لحظه هم مرا رها نمی‌کرد. پدر بچه‌ها سفر بود و در آن روزها محافظت از بچه‌ها بر عهده من بود. اما علیرضا راضی نشد. گفت مادر، چطور می‌توانم اینجا آرام و قرار بگیرم. آن وقت شهرم دست دشمن بیفتد. اجازه بده که بروم، عمر دست خداست. بالاخره هر طوری که بود مرا متقاعد کرد و رفت. علیرضا از سال ۵۹ به سپاه رفته بود و در تمام مدت عملیات آزادسازی خرمشهربه‌عنوان یکی از فرماندهان خدمت می‌کرد. پدر بچه‌ها بالاخره از سفر برگشت. فامیل گفتند لباس مشکی‌هایتان را از تن در بیاوریدو صورت‌هایتان را اصلاح کنید. اگر قرار باشد با این قیافه به استقبال او بروید حتماً او موضوع را در بدو ورود می‌فهمد و بلایی سرش می‌آید. او آمد و بالاخره داستان را فهمید. پدر خانواده گرگ‌پور آن روز به اندازه چند سال پیر شد. اما سال ۶۴ امید در خانواده ما کمی رنگ گرفت. علیرضا ازدواج کرد و شادی به خانه غم گرفته ما آمد.  

پاییز ۶۶

 باورم نمی‌شد علیرضا هم شهید شود

علیرضا سال ۶۵ بچه‌دار شد و بچه او فضای خانه ما را شاد کرد. او همراه همسرش در اهواز زندگی می‌کردند. سال ۶۶ من و همسرم به مکه رفتیم و حادثه حمله سعودی‌ها به زائران ایرانی پیش آمد. علیرضا در آن زمان خیلی نگران ما بود و به هر روشی که بود از سلامت‌مان مطمئن شد. وقتی هم به تهران برگشتیم، با همسر و فرزندش دو هفته‌ای را پیش ما ماندند و بعد هم رفتند. آن دیدار هم آخرین دیدار ما بود. من دیگر علیرضا را ندیدم. او یک هفته بعد شهید شد. من و خانواده‌ام دیگر تحمل شنیدن این خبر را نداشتیم. صبر و طاقت من هم دیگر تمام شده بود. آخر چطور می‌توانستم داغ سه جوان را تحمل کنم. سنگ هم صدای ناله‌اش با این همه درد و رنج بلند می‌شد وای به حال من که مادر بودم. (گریه می‌کند.) این بار هم به من گفتند علیرضا زخمی شده است. اما من زیر بار نرفتم و گفتم خودم باید به اهواز بیایم. باورم نمی‌شد علیرضا هم شهید شود، با این حال یادم می‌آید وقتی داشتیم همراه پدر بچه‌ها و چند نفر دیگر به اهواز می‌رفتیم به اهل خانه گفتم: من می‌دانم که با جنازه بچه‌ام بر می‌گردم. همان هم شد. علیرضا را به تهران آوردیم و در بهشت زهرا(س) خاکش کردیم. جنگ که تمام شد دیگر پای رفتن به خرمشهر را نداشتم. همه دلخوشی من رفتن سر قبر محمود در قم و علیرضا در تهران و انتظار برای رسیدن جنازه احمدم شده بود. در و دیوار خرمشهر من را یاد بچه‌هایم می‌انداخت. چطور می‌توانستم به این شهر بروم. فقط همسرم سال ۷۰ برای تعیین و تکلیف املاکمان به خرمشهر برگشت. او تاجر بود و مدام در حال رفت و آمد به کشورهای عربی بود. اما بعد از شهادت علیرضا دیگر قید کار را هم زد و خانه‌نشین شد. او بعد از چند سال بیماری قلبی گرفت و سال ۷۷ هم دیگر زیربار این همه غم کمر خم کرد و از دنیا رفت. من ماندم و انتظار برای آمدن پیکر احمد.  

 هنوز هم منتظر احمدم 

چند نفر از فامیل برای تحویل گرفتن جنازه محمود به خرمشهر رفتند. خرمشهر دیگر شرایط اضطرار به خود گرفته بود و مردم عادی اجازه ورود به این شهر را نداشتند. اما فامیل، هر طوری که بود خودشان را به بیمارستان خرمشهر رساندند و پیکر محمود را تحویل گرفتند. آنها سعی کردند احمد و علیرضا را هم پیدا کنند و بعد از دادن خبر شهادت محمود آن دو را برگردانند، قرار بود که محمود را در آرامگاه خانوادگی‌مان در قم دفن کنیم. به همین دلیل به شهر قم رفتیم. روز خاکسپاری محمود یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگیم بود. اما نمی‌دانستم که روزهای سخت‌تر از این هم در انتظارم است. نمی‌دانستم وقتی دارم با پسرم محمود آخرین وداع را می‌کنم. بچه‌ام احمد زیر آتش دشمن جان می‌دهد. اما انگار هیچ چیز دست ما نبود و همه این اتفاقات پشت سر هم می‌افتاد. می‌دانید چه چیزی برایم تحمل داغ احمد را سخت‌تر و سخت‌تر کرد. اینکه هیچ جنازه‌ای هم از او دست ما نرسید که حداقل بر پیکر بی‌جانش گریه کنم. اینکه حداقل بتوانم برای آخرین بار ببینمش وصورت ماهش را ببوسم. احمد مسئولیت انتقال مهمات را از زاغه مهمات به محدوده‌های مختلف شهر را بر عهده داشته است، اما ستون پنجم این انبار مهمات را لو می‌دهد و عراقی‌ها به آن حمله می‌کنند.

احمد به همراه چند نفر دیگر در حال دفاع از این زاغه زیر آتش دشمن قرار می‌گیرند و شهید می‌شوند. عموی بزرگ بچه‌ها این خبر تلخ را به ما داد. تازه از مراسم خاکسپاری محمود برگشته بودیم و من گیج بودم. به همین دلیل خبر شهادت احمد را مستقیم به ما ندادند. عموی بچه‌ها گفت که احمد زخمی شده و در بیمارستان است. اما هیچ‌کس نمی‌تواند به یک مادر دروغ بگویم. همان موقع فهمیدم که احمدم هم شهید شده است. شوکه شده بودم. نمی‌دانم چه کسی می‌تواند خودش را جای من بگذارد. خدایا چطور باید تحمل می‌کردم. ۳۳ سال از آن روز می‌گذرد و من هنوز هم منتظرم. منتظر اینکه یک روز به خبر بدهند، بیایید جنازه پسرتان را تحویل بگیرید. من به همان چند قطعه استخوان هم قانعم. هر بار که شهیدان گمنام را می‌آورند، دلم آشوب می‌شود شاید یکی از این همه شهید گمنام احمد من باشد.

-----------------------------------------

*روح مطهر حاجیه خانم مریم حیدری نژاد، مادر شهیدان احمد، محمود و علیرضا گرگ پور، در ۲۳ شهریور ۱۳۹۹ به فرزندان شهیدش پیوست.

**منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲ به تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۷