به گزارش همشهری آنلاین، از رزمندگان هممحلهای که درباره روزهداری در جبههها میپرسیم، همگی از صمیمیت بین بچههای رزمنده میگویند و اینکه اغلب پای سفره سحر و افطارشان جز نان خشکیده و خرما خوراک دیگری نبود. البته گاهی چند قوطی کنسرو سفره افطار را رنگینتر میکرد. خاطرات از این سفرههای کوچک و دلهای بزرگ روزهداران هم زیاد است؛ حکایت رزمندههایی که بیاشتهایی را بهانه میکردند تا تکه نان بیشتری به همرزمشان برسد و روایت شهادت با لبهای تشنه و زبانهای روزه. در این روزهای ضیافتالله، پای صحبت رزمندههای هممحلهای نشستیم و از روزهداریشان در جبههها پرسیدیم.
روزی یک جزء قرآن را میخواندیم
«محمود عباسپور» از اهالی محله مظاهری است. او هم خاطراتی از ماههای رمضان سالهای دفاعمقدس دارد: «در میان رزمندگان روزهداری برای رانندهها سختتر بود. چون دائمالسفر بودند و در آن گرمای سوزان باید مسیرهای طولانی را طی میکردند. یکی از همین رانندهها «سعید گلشن» بود که در حال حاضر هم از دوستان من است و با هم در ارتباط هستیم. در آن وضعیت نامطلوب و گرمای سوزان روزه میگرفت. من میدیدم سعید مسیر ۷۰ کیلومتری را شاید در روز ۳ بار میرفت و برمیگشت. کسانی که در آشپزخانه فعالیت میکردند، سعی میکردند که ساعتی قبل از غروب غذا را آماده کنند. همه برای برپایی بساط افطاری تلاش میکردند؛ چه سفرههایی و چه معنویتی. در ماه رمضان هر روز برنامه مناجاتمان سرجایش بود. روزی یک جزء قرآن میخواندیم. نیایش بچهها خالصانه بود و انگار دعایشان بیواسطه به خدا میرسید. احساس سبکی میکردیم. شبهای قدر همه دور هم جمع میشدند و مناجات میکردند.»
شهادت هنگام پذیرایی افطار
«رضا ارجمند» از هموطنهای خوزستانی ماست که از سال ۷۰ در محله ابوذر زندگی میکند. او تعریف میکند: «دوره سربازیام را در جبهههای جنوب گذراندم. با گرمای جنوب ناآشنا نبودم برای همین ماه رمضان به من سخت نمیگذشت. اما بودند نوجوانان بسیجی که از شهرهای سردسیر آمده بودند و با این حال هر جور شده گرما و تشنگی را تحمل میکردند. یادم میآید خرداد سال ۶۳ بود. در موقعیتی قرار گرفته بودیم که خودمان بودیم و خودمان. یکی از همین بچههای بسیجی که شاید ۱۷ سال هم نداشت و در واحد تدارکات فعالیت میکرد وقت اذان که میشد سفره میانداخت و هر خوراکیای داشتیم در سفره میگذاشت. برای همه چای میریخت. نان و خرما داخل سفره میگذاشت. مأمور پذیرایی بود. همه دوستش داشتند. اسمش یونس بود.
اگر اشتباه نکنم اهل همدان بود. کنسروها را باز میکرد و با چه عشقی به بچهها میرسید. تا همه افطار نمیکردند خودش لب به آب و غذا نمیزد. خیلی مرد بود. تا اینکه یک شب محاصره شدیم و به قول معروف در مخمصه افتادیم. همه در سنگرها کمین کرده بودند. یادم نمیرود که چطور یونس سنگربهسنگر میرفت و ظرفهای خرما را به رزمندهها میرساند. هر آن امکان داشت که به او شلیک شود. اما انگار نذر داشت از همه پذیرایی کند. آخرین سنگری هم که رفت ظرف خرما و یک قمقمه دستش بود. قبل از رسیدن به سنگر با ترکش خمپاره شهید شد. ماه رمضان جبههها صفایی داشت که تکرار نشدنی است. در سفره رزمندهها معمولاً فقط یک تکه نان و چند دانه خرما و یک کنسرو بود. اما همین مقدار کم برای همهمان مثل طعام بهشتی بود. یکی از بچهها بود به اسم یاسر رحمتی. عجب صدایی داشت. وقتی دعای جوشن را میخواند چه حالی میشدیم. او هم شهید شد.»
فرشته نجات
تحمل ۱۶ ساعت گرسنگی و تشنگی روزهداری در گرمای بالای ۵۰ درجه آن هم زمانی که فعالیت بدنی داشتیم خیلی سخت بود. یادم میآید یکی از روزها، ۲ـ ۳ ساعت مانده به افطار خمپاره به تانکر آب اصابت کرد و ما ماندیم و بیآبی. اذان که گفت دیگر تشنگی امانمان را بریده بود. موقع افطار هم فقط نان خشک داشتیم. گلویمان از تشنگی به هم چسبیده بود و نمیتوانستیم چیزی بخوریم. یکی از بچهها به نام حسین احمدی تیمم کرد و مشغول نماز شد. معروف بود که دعایش زود اجابت میشود. ساعتی طول نکشید که خودرویی وارد مقر شد. مشکاظم بود. بچهها به او فرشته نجات میگفتند. برایمان آب و غذا آورده بود.
دوغ و نان خشک و هندوانه
«حبیب شیخی» از جانبازان دفاعمقدس است و در محله مشیریه زندگی میکند. درباره روزهداری در جبههها تعریف میکند: «ماه رمضان سال ۶۳ در جبهه جنوب بودم. نزدیک خرمشهر مستقر شده بودیم برای گذراندن دوره آموزشی. گرمای آفتاب بیداد میکرد با این حال بچهها روزه میگرفتند. وقت افطار که میشد چند پتو در محوطه پهن میکردیم و همه دور هم مینشستیم. سر سفره معمولاً دوغ بود و نان خشک و هندوانه. چه خوش بود آن لحظهها.
شبها برای فرار از نیش پشهها در خودروها یا آمبولانسها میخوابیدیم. موقع سحر رادیوی کوچکی داشتیم که آن را روشن میکردیم. یادش بهخیر! بچههای تخریبچی برای سحر بیدارمان میکردند. موقع افطار هم برای ما غذای گرم میآوردند. در مدت عمرم هیچ ماه رمضانی را به اندازه آن سال برایم لذتبخش نبود. بچهها زلال بودند، مثل آب. شب قدر که میشد پتو پهن میکردیم و دعا میخواندیم. یک قرآن دار و ندار ما بود و هر کسی برگی از آن را روی سر میگذاشت. ما جزو لشکر شهید حاج احمد کاظمی بودیم. فرماندهای محبوب بود. به همه ما رسیدگی میکرد.»