پسری که زنجیرش را باز کرد و گذاشت درون کیفش، مرا برد تا خانه. دختری که نمیگفت مامانش پیر است، مرا برد تا درون ذهنش.
پسری که دید من او را دیدهام سکوت کرد در برابرم؛ وقتی دروغ میگفت، درباره شغل پدرش و من دروغکی گفتم که هیچ چیزی را ندیدهام ، چیزی درونش مچاله شد و رنگش از خجالت به سرخی زد.
فصل اول:
1- با دختری رفتم به مدرسه. سوار سرویس که شد غمگین بود.
دختر هی درس میخواند و درس میخواند تا مبادا مادرش بیاید مدرسه، تا مبادا کسی بفهمد آنها توی خانهشان مبل ندارند . تا مبادا کسی بفهمد مامان و بابایش درس نخواندهاند. صبر کرد و صبر کرد تا خواهرش عروس شود، آن وقت دوستانش را دعوت کرد خانه خواهرش تا همه ببینند آنها هم زندگی لوکسی دارند. بعد پز خواهرش را داد که فوق لیسانس دارد.
اینها را خودش برایم گفت.
2- با پسری رفتم تا خانهشان. گفت که مدرسه خوش گذشته، زنجیرش توی کیفش بود. به کسی نگفته بود که خانوادهاش سخت گیرند، که میگویند پسر که زنجیر نمیاندازد و... خجالت میکشید که خانوادهاش این جوری اند. میگفت: همه خانواده ها راحتاند به جز ما.
3- رفتم درون ذهن یک دختر. سرخورده بود که مامان دوستهایش جوانند و مامان او پیر. دروغکی به همه میگفت: این مامان بزرگش است که میآید به مدرسه. هیچکاری نمیکرد که خودش مهم باشد، نه خانوادهاش. او نمیدانست مامان بغل دستیاش که آنقدر جوان است، نامادریاش است. بعدها فهمید.
4- آن یکی، آن یکی هم این کار را میکرد. سالهای سال از داشتن پدر و مادرش خجالت میکشید، پنهانشان میکرد. مقایسهشان میکرد و از نوع لباس پوشیدنشان خجالت میکشید، شبیه کسانی که با من حرف زدند و با ترس گفتند: اسممان را که نمیآورید در گزارشتان؟
فصل دوم:
امروز:
آرمین،پدر تو چه کاره است؟
میزند به سرت، خجالت میکشی که پدرت... است.
من و من میکنی و نمیگویی.
فردا:
آرمین، راستی پدر تو چه کاره است؟
میگویی مهندس ساختمان.
امروز:
نشستهاید دور هم، مامان سارا که میآید لباسهایش از آن گرانهاست، روسریاش حریر است، مادر سودا هم.
فردا:
مامانت میگوید: بیایم دنبالت؟
نگاهت میافتد به لباسهایش که خودش دوخته.
میگویی: نه.
امروز نشستهاید دور هم، دارید در باره آزادیهای تان حرف میزنید. همه میگویند اجازه همه کاری دارند، تو خالی میبندی که بله. تو هم همینطور. از خانوادهای که داری خجالت میکشی.
فصل سوم:
مائده 17 ساله، میگوید: «قبول کن که وقتی چیزی متفاوت از بقیه چیزهاست، حس خاصی به آدم دست میدهد. ما آدمها دوست داریم شبیه هم باشیم.» او برایم از دوستش میگوید که خودش را پولدار جلوه میداده و بعد فهمیدهاند که یک خانه
40 متری توی یک منطقه پرت دارند. و من پر از سؤال میشوم. من دروغ میگویم، تو دروغ میگویی، او دروغ میگوید، ما دروغ میگوییم، آنها دروغ میگویند...
راستی چند نفرمان دروغ میگوییم برای پنهان کردن خانوادههایمان؟ راستی تو هم از داشتن مادر و پدری که داری ، خجالت میکشی؟ راستی آخرش که چه؟
هیچ چیز که عوض نمیشود. بابا که نمیشود مهندس ساختمان؛ مامان که سلیقهاش نمیرود به آن روسری حریرها.
یک شبه پولدار نمیشویم که.
خانهمان که شیک نمیشود.
مامان که سواددار نمیشود.
راستی! بغل دستیمان راست میگوید که آنقدر آزاد است؟
فصل چهارم:
1- میروم توی ذهن مامان. نشسته است توی جلسه اولیا- مربیان؛ نگاهش که میرود به مانتوی مامان سارا، چیزی توی دلش تکان میخورد.
2- میروم توی ذهن بابا. شب که میآید خانه با لباسهای خاکی؛ میخواهد به مامان بگوید که درآمدش قطع شده است، رویش نمیشود.
چشمشان میافتد به من که سالمم؛ میخندند نمیدانند که چهقدر خجالت میکشم.
3- میروم توی ذهن بهادر. وقتی میپرسد بابایت چه کاره است و میگویم: مهندس، یخ میکند.
نمیگوید که پدرش نیست، که جدا شده است از مادرش. خالی میبندد که پدرش خارج است. میآیم توی ذهن خودم؛ خجالت میکشم که پدرم خارج نرفته است.
فصل پنجم:
میروم سراغ یک مشاور، مریم رفعتی؛ روانشناس و مشاور است.
همه اینها را به او میگویم.
میگوید:نقاط ضعف؟
«شاید آنچه که ما فکر میکنیم نقاط ضعف است، از نظر دیگران نقاط قوتاند. هیچ فکر کردهای که آنچه تو داری و ناراضی هستی از آن، همان آرمان و آرزوهای دوستانت است؟
داستان آن پدر و پسری را که رفتند به روستا تا پسر قدر داشته هایش را بداند شنیدهای؟ او بعد از سه روز به پدرش گفت: بابا ، ما چرا گاو نداریم؟چرا آسمان نداریم؟ ما هیچ چیزی نداریم.»
می گوید:« می خواهی فراموششان کنی؟ فراموش کردن که راه حل نیست. با دروغ گفتن هم که نمی توانی حلشان کنی. باید به آنها فکر کنی.
باید همه چیز را بپذیری؛ که بدانی اینها داشتههای توست. نمی گویم تسلیم شان شو، می گویم بدان که آنها هستند و غیر قابل تغییرها را نمیتوانی عوض کنی و باید برای بقیهشان راه حل درستی پیدا کنی.در ضمن فکر کردهای که شاید حسهای بد تو روی خانوادهات تاثیر منفی بگذارد. »
می گوید:« شاید اصلاً حس های بد خانواده ات است که روی تو هم تأثیر گذاشته.یکی از مهارت های زندگی این است که بنشینی و روی کاغذ داشته ها و نکته های مثبت را بنویسی و به آنها فکر کنی ، ما آدم ها فقط یادگرفته ایم به نداشته هایمان فکر کنیم.
شاید این خود ماییم که داشتهها و نداشته هایمان را بد می دانیم. مگر تا به حال کسی آنها را مسخره کرده است؟»
میگویم: « نمیشود اوضاع اقتصادی را بهتر کرد؟»
میگوید:« اگر سعی کنی زندگیات را عاطفی تر کنی و با خانواده ات مهربان تر باشی، خیلی وقتها مسئله اقتصادی کمرنگتر میشود.
من نمی گویم اقتصاد نقشی ندارد. اما بعضیها اقتصاد خوبی دارند ولی به خاطر این که همه به خاطر پول آنها را دوست دارند آنها غمگین اند.» میگوید:« اگر روزهای متوالی دچار حس سرخوردگی شدی، بدان که باید حتماً به مشاور مراجعه کنی.اما اگر تنها ،گاهی به این تفاوت ها فکر کردی تو در وضعیت مطلوبی هستی.»
میگوید:« این کارها را بکن ، تلاش کن و اگر فایده نداشت یک کار دیگر میکنیم.»
می گویم:« چه کار؟»
میگوید:« بیا دفتر مشاوره تا راه حل بهتری پیدا کنیم.
تو باید یادبگیری که دروغ گفتن راهکار خوبی نیست، تو باید بدانی که بعضی معیارهایت ممکن است غلط باشند.»