حتی آن روز توی اتوبوس دو تا بچه دبستانی داشتند در باره فلسفه درس خواندن حرف میزدند و اینکه تا کی باید درس بخوانند؟!
من خوب نمیدانم فلسفه چیست، اما میدانم چند روز در سال انگار همه آدمها خوب میشوند. فکر میکنم چند روز در سال خدا گناههای ما را نادیده میگیرد و ما را میبخشد.
فکر میکنم خدا خانم همسایه را میبخشد که تمام طول سال جواب سلام نمیدهد.
فکر میکنم خدا من را میبخشد به خاطر غرغر کردنهای یکسالهام. فکر میکنم خدا همه ما را میبخشد.
توی تلویزیون میگویند: اینها فلسفه عاشوراست و من خوب نمیدانم فلسفه عاشورا یعنی چه؟
فقط میدانم که همسایهها وقتی برای امام حسین (ع) نذری میدهند، خانم همسایه را از قلم نمیاندازند، چون غذای امام حسین برای همه است. چون خانم همسایه میآید توی حیاط و لپه و برنج پاک میکند.
چون من چادر گلگلی سرم میکنم و میروم توی کوچه و کاسههای شلهزرد را میگیرم جلوی همسایهها و غر نمیزنم سر مامان که حوصله ندارم؛ چون دیگر هیچ کدام از بچههای کلاس با تعجب به گریه کردنهای معلمها توی روضههای مدرسه نگاه نمیکنند. چون همه یک غم دارند؛ که چهقدر تنهایی کربلا بزرگتر از تنهاییهای ماست . و من از خودم میپرسم که چرا توی محرم همه آدمها با هم برابر میشوند.