حاج اسماعیل خیلی اهل حرف زدن نیست. نه اینکه نخواهد حرف بزند، نمی‌خواهد از کارهایی که سال‌های جنگ تحمیلی پشت جبهه انجام داده بگوید.

همشهری آنلاین - زهرا عیسی‌آبادی‌: وقتی در لابه‌لای حرف‌هایش از کردستان و دو کوهه و مریوان می‌گوید، وقتی از دلتنگی‌های یک پدر برای پسرش می‌گوید و وقتی از رفتن به شهرهای جنگی می‌گوید اشاره‌ای به کمک‌های مردمی و رساندن آنها به دست رزمنده‌ها می‌کند ولی تا پیگیر حرف‌هایش می‌شویم بحث را عوض می‌کند و دست آخر هم می‌گوید آنها که‌کاری نبود در برابر همه مجاهدت‌های رزمنده‌ها و مردم. از پسرش علیرضا می‌گوید و از رفتن او به جبهه که پای او را هم به جبهه باز کرد. روایت زندگی شهید  «علیرضا نانگیر» از زبان حاج «اسماعیل نانگیر» پدر شهید را می‌خوانید.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

روایت اول: فرزند ارشد

حاج اسماعیل و ملوک خانم الان دو پسر دارند که با شهید علیرضا می‌شود سه تا. به قول قدیمی‌ها هر گل بویی دارد و به اعتقاد خیلی‌ها انگار بچه اول یک چیز دیگر است. علیرضا نخستین بچه خانواده و گل سر سبد خانه بود و بچه‌های دیگر باید از او یاد می‌گرفتند. پدر می‌گوید: ‌ «دوران دبیرستان سر کوچه ۱۰ متری بانک درس می‌خواند که جنگ شروع شد و از پایگاه شهید بهشتی نظام‌آباد به جبهه رفت. به‌عنوان نیروی بسیجی اعزام شد و بیشتر از ۲ سال در جبهه خدمت کرد. علیرضا که می‌خواست برود خیلی برایمان سخت بود. دل پدر و مادر که به همین راحتی‌ها راضی نمی‌شود بچه‌اش از او دور شود ولی کار از این حرف‌ها گذشته بود و پای آبرو و شرف یک مملکت در میان بود. او و خیلی از جوان‌ها باید می‌رفتند و در آن موقعیت دلتنگی و دور از فرزند معنی نداشت. با اینکه ۲۷ سال است از شهادت علیرضا می‌گذرد ولی هنوز یادش زنده است و مادر، خواهر، برادر، دوست، همسایه و قوم و خویش هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنند. ‌» 

روایت دوم: بیسیم چی

حاج اسماعیل می‌گوید: ‌ «چند وقتی از رفتن علیرضا گذشت که تصمیم گرفتم بروم دیدنش. دلم طاقت نمی‌آورد و تا حالا آنقدر از خانه دور نمانده بود. یک بار کردستان و بار دیگر اهواز و یک بار دیگر هم پادگان دوکوهه. ‌» پدر شهید در لفافه به رساندن کمک‌های مردمی به دست رزمنده‌ها اشاره می‌کند و دیگر سخنی از آن نمی‌گوید. او درباره پسرش می‌گوید: ‌ «چند بار برای دیدنش رفتم ولی هیچ‌وقت خط مقدم را ندیدم. وقتی به پادگان دوکوهه رفتم شور و اشتیاق رزمنده‌ها آدم را به وجد می‌آورد. علیرضا در جبهه در بخش مخابرات بود. بیسیم‌چی بود و هر بار به شهرهای مرزی و خط مقدم اعزام می‌شد. یکی از همرزمانش درباره نحوه شهادت او به ما گفت: ‌ «درگیری بالا گرفته بود و تانک‌های دشمن در حال پیشروی بودند که آر. پی. جی زن زخمی شد و روی زمین افتاد. تانک‌ها داشتند جلو می‌آمدند که علیرضا بیسیمش را در آورد و گوشه‌ای انداخت و آر. پی. جی را برداشت و تانک را هدف گرفت و تانک منهدم شد که یک دفعه مورد اصابت گلوله یکی از عراقی‌ها قرار گرفت و به شهادت رسید. ‌»

روایت سوم: بی‌سر و صدا

ساکت، بی‌سر و صدا و مظلوم و کمتر اهل حرف زدن بود و چهره آرامش از نظر اطرافیان بیشتر در ذهن‌ها مانده است. «محسن محمدی» که یکی از رزمنده‌های جبهه و جنگ و هم‌محله‌ای شهید است. او با بیان این توضیحات، درباره خصوصیات اخلاقی شهید می‌گوید: ‌ «محله وحیدیه و میدان تسلیحات شهید و جبهه رفته کم ندارد. شهیدان کاظمی منش، فردوسی، شهیدان کریمی و خیلی از بر و بچه‌های دیگر که یک روزی در این کوچه‌ها با هم همبازی بودند و وقتی قد کشیدند و برای خودشان مردی شدند با هم همسنگر بودند و الان هم اسمشان در تابلوی سر کوچه‌ها است. علیرضا سر به زیر بود و آرام. وقتی قیافه‌اش را در ذهنم مجسم می‌کنم این خصوصیت بیشتر به نظرم می‌آید. چون خیلی اهل حرف زدن نبود و از جبهه رفتن نگفته بود. کسی فکرش را نمی‌کرد که علیرضا برود جبهه. مداح بود و در هیئت‌ها می‌خواند. در فعالیت‌های فرهنگی مسجد فاطمیه در میدان تسلیحات شرکت داشت و نوجوانان و جوانان را برای آمدن به مسجد تشویق می‌کرد. خیلی وقت‌ها هم پیگیر می‌شد که چرا فلانی امروز به مسجد نیامده است. ‌»

روایت چهارم: خبر شهادت

پدر شهید سرش را تکان و می‌دهد وبا یادآوری آن روزها می‌گوید: ‌ «چند وقت یک بار علیرضا به مرخصی می‌آمد تا اینکه خبر شهادتش را برایمان آوردند. روز شهادت امام جعفر صادق(ع) بود که یکی از بسیجیان از پایگاه شهید بهشتی با منزلمان تماس گرفت و گوشی تلفن را حاج خانم برداشت ولی چیزی به او نگفت و سراغ من را گرفت. وقتی مطلع شدند که من خانه نیستم بدون اینکه جلوی دهنه گوشی را بگیرد به همکارش می‌گوید که مادر شهید است بگویم یا نه؟ حاج خانم هم کمی شک کرده بود و بعد گفتند که ما یک ساعت دیگر به منزلتان می‌آییم تا با پدر علیرضا صحبت کنیم. وقتی آقای «فضل الله ادب» یکی از فرماندهان بسیج پایگاه و چند نفر از بسیجیان به منزلمان آمدند می‌شد حدس زد که خبرهایی است و همین‌طور هم بود و خبر شهادت علیرضا را به ما گفتند. ‌»

 روایت پنجم: درس از شهدا

می‌گوید: ‌ «هفده‌ـ هجده ساله‌های آن موقع خیلی با الان فرق داشتند. بچه‌ها خودشان را به آب و آتش می‌زدند تا از بقیه همرزمانشان جا نمانند. شرایط سخت زندگی آنها را حسابی آبدیده کرده بود. ‌» پدر شهید حرف‌هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: ‌ «شهدای ما از همه چیز گذشتند و جلو گلوله دشمن ایستادند تا از وطنشان دفاع کنند. شهدا با نثار جان خود درس عبرت خوبی به دشمنان دادند و اجازه ندادند دشمن در خاک ایران اسلامی عرض اندام کند. الان باید آنها را به نسل جدید شناساند. نسل دوم و سوم انقلاب کمتر از رشادت و بزرگی آنها شنیدند. خانواده‌ها برای رساندن پیام شهدا خیلی نقش دارند. دشمن از طرق مختلف با ما وارد جنگ شده است، حالا هم از راه فرهنگی و شبیخون فرهنگی جوانان ما را نشانه رفته است. اکنون مسئله ما نسل جوان است. آنها جنگ را از نزدیک ندیده‌اند و مسئولیت ما این است که فرهنگ غنی شهادت را به آنها انتقال دهیم و باید به فرهنگسازی اسلامی جوانان بیشتر پرداخته شود. ‌»

------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۸ به تاریخ ۱۳۹۳/۱/۱۸

برچسب‌ها